⬅️ از آخوندا متنفرند امّا به روحانی رأی میدهند! 😆
از عربها متنفرند امّا با افتخار دوبی میروند! 🤛🏻
روزه نمیگیرند ولی دلشان برای ربنای شجریان تنگ شده! 👌
کورشپرستند امّا تعلّقات مذهبی را مانع پیشرفت میدانند! 👐🏿
بازیگرانش در طلاق شهرهاند امّا نقشهای عاشقانه بازی میکنند!❤
سه برابر تولید ناخالص ملی لوازم آرایشی مصرف میکنند ولی هزینه کربلا و مکه و غذای نذری را اجحاف در حق ایتام میدانند!🇮🇷
اجازه پوشیدن مبتذلترین لباسها رو به همسرانشان میدهند اما ادعای غیرت دارند!
با 🔨پتکِ فرار مغزها بر سر ایران میکوبند و خودشان از محصولات، گوشیها و حتی نرمافزارهای ایرانیِ تولیدشده توسط 🧠مغزهای ایرانی! استفاده نمیکنند تا مغزهایِ بیکار شده، فرار کنند...
#جاهلیت_مدرن!😏
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
4_5782730554151540655.mp3
2.81M
📝 چگونه گناه نکنیم ؟
⭕️ انواع حملات شیطان به انسان و راهکار مقابله با آن
🔺وسوسه ، القای اُمنیه باطل
#استاد_رائفی_پور😍
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_ونه
°•○●﷽●○•°
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
با دیدن مژگان رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود
در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب رفتم ناخوداگاه برگشتمببینم کی پشت سرمه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.
رفتم تو اتاق پرو و لباسو پوشیدم
انقدر که قشنگ بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
یاد همه ی روزهایی افتادم که زار میزدم و گریه میکردم.
مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوشصت
°•○●﷽●○•°
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش ..
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم
_چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
+فاطمه اذیت نکن تو رو خدا !
من نمیتونم چیز سنگین بپوشم.
سختمه.
همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم.
خجالت میکشم بیخیال ...
_اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
_ناراحت نشو فاطمه جان
فروشنده مغازه نگاهمون میکرد.
از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم
سوییچ زد که نشستم تو ماشین.
خودش هم بعد از من نشست.
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.
خیلی ناراحت شده بودم.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت.
گفتم:
_چرا منو اوردی اینجا؟
من میخوام برم خونه خودم
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم.
رفت بالا و محکم در رو بست .
الان اون بهش برخورده بود یعنی؟
چه آدم پرروییه.
در رو باز کردم و وارد شدم.
صداش زدم :
_محمد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت
رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
_یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت :
+مگه بچه ام که قهر کنم؟
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
+فاطمه من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدم و گفتم :
_آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ...
نفس عمیق کشید و گفت :
+ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم....
فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم ،ولی غرورم اجازه نداد.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صد_شصت_یک
کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد
چند لحظه بهش زل زدم
توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم
چادرم رو در آوردم
حوصله ام سر رفته بود
ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود
فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود
دوباره کتاب رو از دستش گرفتم
بازم نگاهم نکرد
بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک
ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد
سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم
صدامو آروم تر کردم و گفتم:
_آقا محمد ؟
حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود.
چیزی نگفت
گفتم:
_ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟
لبخند زد وگفت:
_باشه
دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش
اخم کردم و گفتم :
_اه باز که کتاب گرفتی
خندید و چیزی نگفت
تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"
کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم
اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد
لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت
ریلکس صفحه رو عوض کرد
دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم
دیگه پاک خل شده بودم
میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد
بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه
گفت :
+چی میخوای تو ؟
_محمد تودیگه دوستم نداریی؟
+چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟
خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد
گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟
+من همه توجه ام به شماست .بیخود تلاش میکنی
گفتم :
_آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم
_اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ...
با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون
خوشش میومد منو اذیت کنه
در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم
یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد.
برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم
با طعنه گفتم :
_عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟
+بعلهه
_باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟
+چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟
_نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا
+متاسفم ولی من جایی نمیرم
یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم :
_میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟
_هر زمان که شرایطش رو داشته باشن.
+خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن .
گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم
_فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟
خندید و سرشو تکون داد
برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم :
_محمد
+جونم
_یه چیزی بگم؟
+بگوو
_واسه جشن عقدمون...
+خب؟؟
حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش
خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم
سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم
چیزی نگفت
_چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟
+واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت
و جاش یه حس خیلی بد نشست
هیچ وقت انقدر نترسیده بودم
حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
_دوستش نداشتم
+از کی دیگه دوستش نداشتی؟
_از وقتی که راهم رو پیدا کردم
+اون زمان منو میشناختی ؟
زل زد تو چشمام ...
قصد داشت نگاهم رو بخونه ...
بهـ قلم🖊
#غین_میم💙و#فاء_آل💚
شب جمعه است☺️
دلم کربلا میخواهد😩
امام حسینم دلم برات خیلی تنگه
قسمتم کن دوباره حرم و ببینم
نکنه بمیرم حرم و یکبار دیگه نبینم😣😭
یا حسین ابن علی🖐
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
خودم اینجا
دلم آنجا
"به تو از دور سلامـ"✋
#شبجمعه✨
#شبزیارتے✨
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
1_533080685.mp3
7.1M
🍃الهی جونم فدات حلالم کن حسین
🍃کم گریه کردم برات حلالم کن حسین
🎤#ڪربلایی_حسین_طاهری
#رزقشبانہ✨
#شبجمعه✨
#شبزیارتے✨
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا دلم دوباره بیقراره😔
هوای دیدن تو داره💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آقا آمادهباش داده!
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
Ali Fani-Doaye 7 Sahife Sajadiye-[www.MahdiMouood.ir].mp3
4.15M
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه🌱
با نوای گرم:
#علے_فانی☺️
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
چه جمعه ها که در فراغت غروب شد نیامدی🌄
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی😣
صبح های جمعه برای آمدنت مشتاق ترم🌼
بچه جوان ، جوان پیر ، پیردر گور شد نیامدی🍁🍂🍂
🌱{اسلام علیک یا ابا صالح المهدی}🌱
#صلوات
#جرعه _ای_عشق
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
خیلیییییییییی زیباست 😢😢😭😭🥺😥😥😓حتمانگاش کنین
#تلنگرانہ🔥
🍒وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
• باد باعث طراوتش میشود
• آب باعث رشدش میشود
• و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
⬅️ اما …
به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت،
• آب باعث گندیدگی
• باد باعث پلاسیدگی
• و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود..
🔅بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود.
🔅پول ، قدرت، شهرت، زیبایی….تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 معنیِ «امام زمان» برای شهاب حسینی😳
🕋اعتقاد من به خدای کعبه است...
#ویژه_استوری
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونم میبخشی✨
#استوری
#امامـ_زمانے💚
#مهدوۍ✨
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
همین الآن😍
هوای بارانی امام رضا😍😍😍
با دیدن تصویر دل شماهم ضعف میره😉🤤🤤🤤🤤
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#کلام_شهدا❤️
گمنامی دردی است که برای #شهرت_پرستان درد آور است...
#شهید_آسید_مرتضي_آوینی
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor