eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
183 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمایشات حضرت آقا برای عید غدیر💚🌸 –ام به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
از انرژی هاتون☺️🌸😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم ساخت😁🌹 میتونید واسه استوری هاتون استفاده کنید ...به شرط آرزوی شهادت برای ادمینا و ظهور آقا صاحب الزمان😍💜 . . . –ام به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید‌خبرنگار‌محمود‌صارمے♥️🌸 《شهیدے‌کہ‌روز‌خبرنگار‌بہ‌خاطر‌او‌نامگزارے‌شد.》 تاریخ‌تولد:۱۳۴۷ تاریخ‌شهادت:۱۳۷۷/۰۵/۱۷ محل‌تولد: علت‌شهادت: 🎤⇩ درسال۱۳۷۰مشغول‌بہ‌همکارےباخبرگزارےجمهورے اسلامےایران‌شد.ودرسال۱۳۷۱ درحالےکہ‌بہ‌تحصیلات خود درمقطع‌کارشناسےارشد ادامہ‌مےداد، بہ استخدام‌خبرگزارےجمهورےاسلامےدرآمد و بہ عنوان‌کارشناس‌متون‌خبرےفعالیت‌خودرا آغازکرد. 🕊⇩ در۲۶دےسال۱۳۷۵ بہ‌عنوان‌مسئول‌نمایندگے خبرگزارےراهے« » شدیعنےزمانےکہ‌این کشور درگیرجنگ‌هاےداخلےبودوبہ‌خوبے مےدانست‌دراین‌سرزمین‌آشوب‌زده‌خطربہ‌اسارت درآمدن وحتےشهادت‌وجوددارد، امابرحسب وظیفہ‌و رسالت‌وتکلیف، این‌راه را انتخاب‌کرد. این‌باردست‌جنایت‌کاران‌تاریخ ازآستین‌گروه تروریستے « » درآمدو باحملہ‌بہ سرکنسولگرے ایران‌درشهر « » کہ‌رفتہ‌بودتافریادمظلومیت‌مردم‌بےگناه « » رابہ‌گوش‌جهانیان‌برساند و راوے ددمنشےیزیدیان‌زمان باشد،بہ‌شهادت‌رساندند.🌹🌱 تامدت‌ها ازسرنوشت این۹نفرگزارشےمنتشرنشد، تا اینکہ‌پیکر‌هاےآنان‌دریک‌گورجمعےدرخرابه‌هاے پشت‌کنسولگرےبہ‌دست‌آمد. پیکرآنان‌۲۲شهریور ۱۳۷۷بہ‌تهران‌منتقل‌شد وبہ‌خاک‌سپرده‌شد. 🎤⇩ شوراےفرهنگ‌عمومےکشور دراولین‌سالگرداین رخداد،‌هفدهم‌مردادماه را بہ‌پاس‌قدردانےازاین مقام « »نامید. درهفدهم‌مردادماه‌سال۱۳۷۷، محمودصارمے خبرنگارخبرگزارےجمهورےاسلامے، بہ‌همراه هشت‌نفرازاعضاےکنسولگرےایران‌درمزارشریف افغانستان‌بہ‌دست‌گروهک‌تروریستےطالبان بہ شهادت‌رسید. بہ‌همین‌مناسبت، شوراےفرهنگ عمومے،هفدهم‌مردادماه‌هرسال‌رابہ‌عنوان«روزخبرنگار» نامگذارے‌کرد.🔗🌻
💖 تولدت مبارک سردار دلها سردار قاآنی عزیز، فرمانده سپاه قدس پ.ن: چقدر عکس شناسنامشون شبیه به جوانی حضرت آقاست😁☺️ به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
به وقت رمان❤️ هم جبرانی هم بخش روزانه
خون های ریخته شده بر زمین بیمارستان و تن و بدن های تکه پاره مجروحین دل همه رو به درد آورده بود .ازدحام مردم برای اهدای خون و کمک‌رسانی همه کارکنان بیمارستان را کلافه کرده بود و کنترل بیمارستان از دست رئیس و مدیر و پرستار و نگهبان خارج شده بود .صدای آژیر آمبولانس ها و صدای آژیر حمله هوایی در هم آمیخته بود قطع برق هنگام حمله هوایی بیمارستان را ناچار به استفاده از برق اضطراری میکرد.تخت ها کفاف مجروحین را نمی داد حتی فرصت نمی شد جنازه‌ی شهدا را به سردخانه منتقل کنند حتماً باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند میرفتی تا تشخیص می دادی زنده اند یا مرده گورستان شهر گنجایش این همه جنازه را نداشت حتی برای بردن اجساد ماشین نداشتیم و آمبولانس‌ها ترجیح می‌دادند مجروحین را جابجا کنند. از زمین و آسمان مرگ بر شهر می‌بارید .کودکانی که مادر هایشان را در بمباران از دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند .مردم بلد نبودند بجنگند .برای این که بتوانم در بخش بمانم هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام میدادم جاهایی را که خون می ریخت فوراً تی می کشیدم به هرکس از حال می رفت آب میدادم هم گریه می کردم و هم آرام می کردم انقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پا هایم را لمس می کردم.میترسیدم جنگ‌پا هایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی ها آقای با ابهت و جذبه با روپوش سفید شتابزده به اورژانس آمد و با سر و صدا و بیداد بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و به سرعت جاهایی که خون ریخته بود را نظافت کردم و بعد با همان جاروی که دستم بود با روپوش سفید از جلوی چشم او دو شدم تا در حاشیه ای امن داخل بیمارستان باقی بمانم. آموزشی که در دوره امداد دیده بودم تنها شامل کمک های اولیه و تزریقات و پانسمان بود که کفایت این حجم از فاجعه را نمی‌داد به بهانه جارو زدن کنار پرستارانی که زخمهای مجروحین را برای انتقال به اتاق عمل شستشو می دادند می ایستادم و با التماس به انها می گفتم تورو خدا من میتونم این کارو انجام بدم شما کارای مهم تری دارید در عین حال حاضر نبودم جاروی دسته دارم را از خود جدا کنم چون همین جا رو مجوز ورود و ماندنم در بیمارستان بود با جاروی که در دستم داشتم به همراه یک مجروح تا اتاق عمل رفتم که یکباره پرستار اطاق عمل جیغ کشید و گفت این جارو رو چرا آوردی اتاق عمل؟ برو بیرون. روپوش آقای دکتر تن تو چه کار میکنه تازه فهمیدم چه کار کرده ام با روپوش یک پزشک تمام اورژانس را کشیده بودم.😅 تا صبح روز بیست و یکم هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچه های پرورشگاه پیش نیامده بود می‌ترسیدم از جلو چشم کادر پرستاری دور شوند و قیافه مرا فراموش کنند و توانم دوباره وارد بخش شوم جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود هم می توانستند چشمشان را بر همه آنچه می‌گذشت ببندند و انگشتشان را تا نیمه در گوش هایشان فرو کنند تا ناله ها را نشنوند و فرار را بر قرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با همان بلوز و دامن و کلاه بر بالین زخمی‌ها مانده و مرهم زخمهای آنان شده بودند!
فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه بخش زد و گفت نمی خواهی بچه ها را ببینی نسیبه خیلی سراغت رو میگیره در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه ها رساندم آنجا تنها جایی بود که بچه‌ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند همه مردم با شنیدن آژیر قرمز حمله هوایی توی سنگر ها و پستوها می رفتند ولی این بچه‌ها برعکس می ریختند توی حیاط و با تیر و کمان های دستی شان آسمان را نشانه می رفتند و هورا می کشیدند مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت چند نفرشان کمی گرفته و دمغ بودند فکر کردم لابد نگران خانواده شان هستند با این حال علت دمغ بودن شان را پرسیدم یکی از آنها گفت از شانس بدمون امسال که روپوش و کفش کتاب و دفتر مون رو به راه بود و می‌خواستیم مثل بچه های پدر و مادر داربریم مدرسه و کفش‌های نو و لباسهای اتو کشیده مون رو تن کنیم و تو گوش بچه پولدارها بزنیم و براشون قیافه بگیریم از آسمون و زمین سنگ آتیش میباره با این شرایط تمام مدت روپوش ها تنشان بود و کفش ها پایشان و کیف روی دوششان و توی حیاط بدو بدو می کردن. بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیز دیگری به همراه نداشت با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند آنها را از شهر خارج کنید ماندن بچه ها در شهر بسیار خطرناک بود تنها کسی که کنار بچه ها مانده بود عمو سیدشان بود هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد
مردم عادی در هیولای جنگ دست و پا می زدند و همه درگیر دفاع بودند اما سید هنوز یاد بچه ها بود به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم توی مسیر با هر گامی که بر می داشتم می دیدم جنگ چگونه یک باره به زندگی مردم هجوم آورده همه را غافلگیر کرده است هر روز که می‌گذشت یک مشکل به مشکلات مردم اضافه می‌شد بی برقی بی‌آبی گرسنگی ترس مریضی تنهایی و وحشت .مغازه ها همه موجودی شان را یا مجانی می‌دادند یا به کمترین بها می‌فروختند صف نان و بنزین امان مردم را بریده بود وقتی رسیدیم فرمانداری آقای مهندس باتمانقلیچ که سخت مشغول ساماندهی و کنترل شهر بود گفت: در همین صحرای محشر عده ای از خدا بی‌خبر شبونه خونه ها و مغازه های مردم رو غارت می‌کنند فرماندار تلاش می‌کرد تا پایان جنگ جان و مال مردم در امان بماند شبانه روز کار می کرد او منتظر بود که جنگ زودتر تمام شود می خواست شیشه های شکسته و دیوارهای فرو ریخته خانه‌های مردم را از نو بسازد برادر سلحشور که نگرانی و دلایل ما را شنید گفت میدونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی و تعدادی از همکارانش شهید شدند بعضی مدارس هم که خراب شدن حتی اگر توی همین ماه جنگ تمام بشه مدارس با تاخیر باز میشن بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا سازمانی مسئولیت این بچه ها را قبول کند بعد آنها را اعزام کنیم. بالاخره بعد از چندین تماس مواافقت پرورشگاه شیراز مشروط به اینکه مربیان شان هم با آنها همراه باشند گرفته شد چون قرار شده بود ماشین هایی که از شهر خارج می شوند تحت کنترل و نظارت باشند نامه‌هایی به عنوان حکم مأموریت به من و سید و دیگر همکاران داده شد نامه مأموریت را توی جیبم گذاشتم