eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
166 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
``💔 🔰 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: هر سر و صدای کوچکی، گوش‌هایم را تیز می‌کند و حرکاتم را محطاطانه‌تر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است. هربار نگاهی به آسمان می‌اندازم که گاه با منوری روشن می‌شود. شب آرامی ست و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است. به ساعت نگاه می‌کنم؛ ساعت دو و نیمِ نیمه‌شب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد. چند روز است که نه درست خوابیده‌ام و نه درست خورده‌ام. برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم، در دلم نیت می‌کنم برای نماز شب. نه این که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد. قربان خدا بروم که نماز مستحبی را همین‌طوری هم می‌پذیرد. این شبگردی‌های تک‌نفره، با حضور خدا، شیرین می‌شود. کمی از اذان صبح گذشته است که می‌رسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان می‌فهمم. مزارع این‌جا نیمه‌سوخته است و چندان آباد نیست. نباید وارد شهر شوم. در همان حاشیه شهر، میان زمین‌های کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آن‌ها را می‌شناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد. قدم تند می‌کنم و می‌رسم مقابل در کهنه و زنگ‌زده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانه‌های سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد. نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در می‌زنم تا صدایی بلند نشود. در کم‌تر از بیست ثانیه، ابوعزیز کمی لای در را باز می‌کند و صدایش را کلفت: مین؟(کیه؟) -سیدحیدر. یادم رفت بگویم... نام جهادی‌ام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز می‌پرسد: کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب می‌مونی؟) -لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.) در را کامل باز می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: تعال. سرعۀ. وارد خانه می‌شوم. ابوعزیز گردن می‌کشد و نگاهی به بیرون می‌اندازد و در را می‌بندد. کوله‌ام را در می‌آورم. تازه یادم می‌افتد چقدر کمر و پاهایم درد می‌کند. ابوعزیز راهنمایی‌ام می‌کند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکه‌ای و با چهره‌ای آفتاب‌سوخته. با مادرش زندگی می‌کند و کارش قاچاق انسان است؛ پول می‌گیرد و آدم‌هایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل می‌کند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند. تجدید وضو می‌کنم و به نماز می‌ایستم. پاهایم از درد غش می‌رود. نماز را که می‌خوانم، دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. اسلحه‌ام را در آغوش می‌گیرم و یک آرنجم را زیر سرم می‌گذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی. *** صدای همهمه در سرم می‌پیچد و چشم باز می‌کنم. آفتاب کم‌کم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان می‌دهد. هنوز خوابم می‌آید. کسی در اتاق نیست. می‌نشینم و گوش، تیز می‌کنم. صدای جیغ و فریاد می‌آید. اسلحه را در دستم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصله‌ای ندارد. از اتاق قدم به حیاط می‌گذارم. نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز می‌اندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان می‌خورد. در خانه نیمه‌باز است. با احتیاط، تا نزدیک در می‌روم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. ابوعزیز را می‌بینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه می‌کند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است و چند مامور داعش. پیرمرد نحیف‌تر از آن است که بتواند با داعشی‌ها دربیفتد؛ برای همین به افتاده است. لباس یکی از داعشی‌ها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینه‌اش می‌کوبد و عقب می‌رانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرف‌تر ایستاده اند و ضجه می‌زنند. رد نگاهشان را می‌گیرم؛ می‌رسم به جوانی که مچش در دست یک داعشی درشت‌هیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده می‌شود. دختر گریه می‌کند و می‌کشد. خودش را روی زمین می‌اندازد و جیغ می‌کشد. به مردهای داعشی التماس می‌کند و جیغ می‌کشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمی‌رسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شده‌اند. مردم بقیه خانه‌ها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشسته‌اند تا کشورشان به این روز بیفتد. ... ... 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 بزرگ فکر کن!بزرگ بخواه! نه خدا بخیله نه تو لیاقت چیزای کمی رو داری ... 💕 @aah3noghte💕
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 😔 مخاطب خاص من :) یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 😔 چرا زندگی ما به گونه‌ای شده است که مشکلات از هر طرف فشار آورده است؟ به خاطر غفلت، اگر توجه به امام زمان را شروع کنیم گره‌ها حتما باز خواهد شد♥️ شیخ جعفر ناصری یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!» با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو ! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» راوی : همسر سالروزشهادت هدیه به شهدا صلوات 💚 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ... عشق واقعی، آدم رو سعادتمند و خوشبخت می کنه آدم رو می رسونه به خودِ خودِ خدا ما لاف عاشقی می زنیم واقعی، بودند👌 ... 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
هدایت شده از مُحِبّانُ الزَهـــرا
💔 ❤️ «والنتاین» به دنبال تلاش و تبلیغات برای ... ، احتیاجی به ولنتاین ندارد پیام است... ... 💞 @aah3noghte💞
1.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خط قرمز ماست..(:😎😌 ما نمࢪدیم ڪه بزاࢪیم هࢪڪس و ناڪسۍبہشون توهین ڪنه..🤞 قابل توجه بعضۍاز افراد..😒 ... @aah3noghte
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 مونيكا هانگسلم تازه مسمان نروژی پس از آشنایی با اسلام فهمیدم که هیچ دینی بیشتر از اسلام زن را محترم نمی دارد. اسلام به کرامت و آزادی زن توجه شایانی داشته است. معتقدم که اسلام آزادی واقعی را به زن داده است و علی رغم اینکه حجاب را اهانت به زن نمی دانم بلکه حجاب را برای راحتی زن امری ضروری می دانم ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
1.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🎥 فیلم کامل حادثه تروریستی شاهچراغ ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
💔 نحن علی العهد✊ ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"
هدایت شده از شهید شو 🌷
💔 اسمش طیب بود از آن گنده لات ها... روی شکمش عکس رضاخان را خالکوبی کرده بود بخاطر ارادتی که به او داشت اما دم مسیحایی امام خمینی، زندگی اش را تغییر داد... 🕊 دو سال کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱۳۱۶ بود که با کفالت آزاد شد. سال ۱۳۲۳ دوباره پنج سال حبس برایش بریدند با اعمال شاقّھ ... و تبعیدش کردند بندرعباس! این بار به اتهام قتل و درگیری در زندان ... چهار سال حبس دیگر در سال های بعد!!! اما بعد از آزادی، جزء مقربان دربار پهلوی شد!!! روز به دنیا آمدن ولیعهـد، چهارراه مولوی را تا جلوی بیمارستان، آذین بست و با سینی اسفند در دست، با خوش و بش مےکرد ... در کودتای ۲۸ مرداد، تلاش زیادی برای برگرداندن شاه کرد و ملقب به از طرف شاه شد! بیشتر تفریحش، حضور در کاباره و خوردن نجسی بود اما 👈 را همیشه مےخواند و 👈سه ماه و و ماه لب به نجاست نمےزد. 👈 داشت و تا مےتوانست به بقیه کمک مےکرد و گره از کار مردم باز مےکرد 👈ارادت عجیبی به ع داشت و 👈تا مےتوانست برای اربابش، خرج مےکرد و دهه اول دسته عزاداری راه مےانداخت که بزرگترین دسته عزاداری تهران بود و مثل آن که هنوز است نیامده... دسته عزادارےاش که راه مےافتاد ابتدا و انتهایش پیدا نبود... روز پای برهنه مےدوید و خدمت مےکرد. از ۲۰ سالگی هم هر سال با مشقت زیاد به مےرفت... آری! اسمش بود سلطان موز ایران و تنها وارد کننده موز. طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه در جیبش اما ... بود. تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ... یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان شد!!! بعدها به همسرش گفته بود: "در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!😇 بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...🍉 آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد😌 اما... از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد. مےگفت: "مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!! همان روزها، مردانه توبه کرد... محرم سال ۱۳۴۲ عکس را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش... مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...🙄 دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..☹️ گفت: "من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!😐 گفتند مےکُشیمت!!! گفت: "هر کاری مےخواهید بکنید"... روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید... نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود: "بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"... به او گفتم: "طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟ گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"... ۳نقطه ... 💞 @aah3noghte💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از شهادت نیست"