او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
#مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج کرده بود.
هر سال در ایام محرم به مناسبت #شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدریاش مراسم #عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:
یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید #علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.
درحالیکه #لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و #نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. #دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و #دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز #وقتش نرسیده است!
#برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در عجنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به #نصیحت کردن من که #مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.
✅حتما بخوانید؛ حالتون عوض میشه
🏴#مُحَرَّم ماه #حسين؛ خدانگهدارت!...
نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!
🏴امااگر وزیدی وازسَرِ کوی من گذشتی، سلام مرا به #اربابم حسین ع برسان!
🏴و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشہ برایَت #مشکی به تَن میڪرد و دوستداشت تانامَش؛بانام تو عجین شود
🏴اگر چہ جوانی میڪرد، اما از اعماق وجودش، تو را از تَہدل #دوست داشت
🏴با چای #روضہ، صفا میڪرد و
سَرَش درد میڪرد برای #نوڪری!
🏴مُحَرَّم! تو را به #خدا میسپارم و
دلم شور میزند، برای #صفری که از "سَفَر" رسیده!
#اربعین
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor