eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
186 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق[]ݩ وقــــــــــــت ❣نمــــــــــاز❣است... 💚اذان💚 میگویند...
😘😌 به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃 متولدچه ماهی هستی…? ✋فروردین:۵صلوات🙃 😌اردیبهشت:۸صلوات🙂 😃خرداد:۱۰صلوات😃 😉تیر:۶صلوات😁 😊مرداد:۱۲صلوات😝 🤓شهریور:۹صلوات🧐 🤪مهر:۲صلوات😄 😶آبان:۴صلوات☺️ 🤩آذر:۱۸صلوات😜 😎دی:۲۵صلوات😍 😘بهمن:۱۶صلوات😁 😄اسفند:۷صلوات😅 انجام بده😍☺️✋🏼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉 @ftalangor
به وقت رمان
همینطور به دیوار تکیه زده و پاهایمان را در بغل گرفته بودیم یوسف هم به دیوار کناری تکیه زده بود گاهی چشمانش را می بست و انگشت اشاره دو دستش را به اندازه یک بغل باز می‌کرد و به هم می رساند و آرام می گفت :میشه ،نمیشه، میشه، نمیشه، وقتی دوتا انگشت به هم می رسید از ته دل می خندید و خوشحال می‌شد فریاد می‌زد جنگ تمام شد آزاد میشیم .اما وقتی این دو انگشت به هم نمی‌رسید اشک تو چشماش جمع میشد. تمام حواسم به او بود پرسیدم یوسف بلاخره میشه یا نمیشه گفت دد اگه بشه هم با تقلب میشه! بلاخره یکی دو ساعتی در حالت نشسته خوابید وقتی دید روی انگشت نماز میخوانیم به هر یک از ما یک هسته خرما داد و گفت روی این نماز بخونید و خودش هم مشغول نماز شد .بعد از چند نماز دورکتی گفت : راستی ما دیوونه شدیم هنوز صبح نشده نماز چی میخونیم!فاطمه گفت نماز شکرانه میخونیم.اخه شکر چی بکنیم؟اما نه !دد چه خوب گفتی! کاشکی ننم بودو میدید یوسف نماز خون شدهو قبل از اذان صبح شش رکعت نماز میخونه.چند دقیقه بعد پرسید :راستی دخترها شما فال هسته خرما بلدید؟گفتیم نه...فال نخود چی؟ گفتیم نه ...خواب تعبیر نمیکنید؟نه !گفت پس شما چی بلدین!؟
دخترها که همه توکار فال اند فال نخود و فال هسته خرما و فال قهوه و چای و کف بینی و تعبیر خواب .....مریم گفت حالا چی خواب دیدی .گفت دیشب همین یک ساعت که خوابیدم خواب دیدم تو صبخی (جای بیابان مانند که بچها در ان فضا فوتبال بازی میکنند)دارم فوتبال بازی می کنم. هر توپی که میاد جلو پام با یک قدرت خدایی توپو شوت می کنم و می زنم تو دروازه همه رو دست بلندم می‌کنند شده بودم پله منم تو بازی بود اما نمی تونست شوت بزنه .مریم گفت اینکه تعبیرش پیداست کاکا ،یعنی خدا به تو قدرت و توانایی تحمل سختی ها رو میده اونوقت تو جایگاه و مقام بالایی پیدا می کنی گفت بده پس چرا میگی بلد نیستم تو چه خوب گفتی اما کاشکی این شوتها را ننم می زد .توپ روی پایه ننم که می‌آمد نمی تونست شوت بزنه همه رو اوت میزد یعنی اونوقت اون هم طاقت میاره تا مو برگردم. شب دوم هم با وجود کاکام یوسف والی زاده صبح شد یوسف والی زاده را بردند و برای همیشه مفقود شد در هر قطعه از زمین خودمان یا عراق عده ای را گم می کردیم. (بعد از میر احمد میرظفر جویان و برادران سپاه امیدیه این چندمین نفری بود که گم کردم و در هیچ جای عراق و بین هیچکدام از گروه های شهدا یا جانبازان و آزادگان آنها را نیافتم).😞
با آغاز صبح تعدادی از نگهبانان و افسران بعثی مثل فیلم های سینمایی برای تماشا و بازجویی و اجرای ادعاهای سبک و ناپسند می آمدند روز سوم اسارت در بازداشتگاه تنومه هر سه نفر فاطمه مریم و من کنار دیوار نشسته بودیم یکی از نیروهای بعثی پشت پنجره آمد و به من اشاره کرد که به جلو بروم امتناع کردم به چپ و راست نگاه کردم که یعنی نمیفهمم چی میگی و با کی هستی گفت:عنچ،لاانت،لا انت،انت،انت،( با توام ،نه تو،نه تو،تو،تو).فاطمه به ارامی گفت:بشین ،بلند نشو. اما باز پشت‌سرهم تعل تعل میگفت مجبور شدم و چند قدم جلو رفتم پرسید.شنو اسمچ؟(اسمت چیه)-معصومه .....لا جنرال معصومه (نه ژنرال معصومه ).اشگد عمرچ ؟(چند سالت است؟)هجده سال...عسکریه لو مدنیه ؟(عسکری هستی یا مدنی)؟ حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم گفتم مدنی هستم. پرسید عربستانی؟(عراق خوزستان را به عربستان تعغیر نام داده بود ) دو روز طول کشیده بود تا بفهمم از کری و مدنی یعنی چه حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه گفتم نه ایرانی چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد .گفت لاایرانی، هندی. برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی میگه میگه من عربستانی یا هندی هستم .فاطمه گفت میگه تو ایرانی نیستی هندی هستی با اشاره به حلقه ازدواجش را از دست چپش درآورد و گفت بگیر و بعد به نشانه هواپیما دستش را در هوا تکان داد می‌خواست اعتماد من را جلب کند وقتی متوجه منظورش شدم با عصبانیت گفتم من مسلمانم توهم مسلمانی تو برادر دینی من هستی برگشتم و سر جایم نشستم فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیده ام گفت نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم خدا را شکر ما الان رسما در دست دولت عراق اسیریم از جبهه‌های اول که کسی ما را ندیده بود و هویت ما را نشناخته بود گذشته .الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند اما این حرف‌ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود گفتم ما با سه نفر اسیر شدیم دکتر هادی عظیمی و احمد میر ظفر جویان و مجید جلالی اوند که اصلاً نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمده. استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود سراسر بدنم خیس عرق بود احساس تهوع و دل آشوبه شدیدی داشتم بی صدا به گوشه ای از اتاق خزیدم و در حالیکه دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خودم می پیچیدم. مریم با چشمان محزون و مضطرب و کنارم نشست و سعی می‌کرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد غذا خوردن با دست های آلوده کار خودش را کرده بود مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.