💌
#گمنام_یعنی:
اخلاص محض!
یعنی عَمَلِت رو
فقط باید خدا ببینه!
اگه کسی دیگه دید!
دیگه معلوم نیست که
عملت مالِ خودت باشه
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor...
#تلنگرانه
محرمنزدیکه...
مواظبچشامونباشیم:)
اینکهیهوبهخودمونبیایموببینم
دیگهنمیتونیم
واسهامامحسینعلیهالسلام
اشکبریزیم...؛خیلیسخته!
امیـدوارمهیچوقتاونروزنیـاد.. 🥀💔
#محرم
#پسرونه
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
میگفت:
#شهادت نوع مرگ رو عوض میکند! وقت مرگ رو عوض نمیکندو اگر طوری در جامعه حرکت کرده باشیم که تو زندگیمون در راه #ولایت بوده باشیم، شهادت میاد تو کالبد ما و انشاالله به شهادت میرسیم.
سالروز زمینی شدنت مبارک🌹
#شهید_جواد_محمدی
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرم..😔
شب جمعه...💔
#استوری
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه💌 نانوشته زیبــــــا از امام زمان(عج)☺️😍 به مردم...😔
#امام_خوبی_ها
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
عدالت به سبک ستاد کرونا😏!
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
تصویر رو زوم کن🧐🔬
و کسی که قراره
موفقیت رو برات به ارمغان بیاره ،
بشناس😉
#انگیزشی
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
📱 #توئیت حاج حسین یکتا:
شب اول محرم؛ شب زیارتی سیدالشهدا، حرم امام رضا علیهالسلام دعاگو هستم.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
رفقا❤️
خوهرای عزیز❤️
برادرای گل❤️
امشب شب اول ماه محرم رو به همه ی ۸۵ نفرتون تسلیت میگم🖤😔
امیدوارم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید💟
#التماس_دعا
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#افسر_جنگ_نرم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
Mahmoud Karimi - Shab Aval Muharram (128).mp3
5M
شب اول محرم؛
سینه زنت آرزوشه...🖤✨
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
سلام دوستان به خاطر فرستادن رمان تصویری شرمنده شده ام تا آنجا خواندیم که سلول سمت راستی رو داشت معرفی می کرد که در سمت راست ساکن هستند و حالا بقیه ماجرا........ وقتی دکتر عظیمی را پیدا کردم دوباره خاطره اولین ساعات اسارت و ماجرای چشمهای مجروحش و مجروحیت تکاور میر ظفر جویان و مجید جلالوند برایم زنده شد. دکتر هم از هیچکس ، هیچ اطلاعی نداشت. پشت دیوار سمت چپ ۵ برادر دیگر اسیر بودند به نام های مهندسان زردبانی ،فریدونی ، جعفری، ابراهیم هژیر که هر چهار نفر مهندس شرکت نفت بودند محمد شرافتی که پاسدار بود ماجد سلیمانی هم اهل لبنان بود علی اصغر اسماعیلی راننده وزیر نفت و برادر شکرالله که از کارمندان شرکت نفت بودند، زنده بودن وزیر نفت و همراهانش و نیز مقاومت آنها در برابر شکنجه های سخت و طاقت فرسا تایید کردند .صدای اذانی که معمولاً شنیده میشد مربوط به سید محسن یحیوی معاون وزیر نفت بود و در سلول مجاور او هم مهندس بهروز بوشهری حضور داشت که گاهی با شعارهایی ما را تحسین و تشویق میکرد و میگفت خواهران زینبی احسنت! از اینکه در حریم امن برادرهای خودمان قرار داشتیم احساس فخر و غرور میکردیم در حبس بودن آن ها رنج بسیار سختی را به ما تحمیل میکرد. باز و بسته شدن در سلول ما و حتی نگاه بعثیها تحت کنترل آنها بود .بعثیها از غیرت آنها که در زنجیر بودند وحشت داشتند و نمیتوانستند به ما چپ نگاه کنند هر وقت بعثی ها در سلول را باز می کردند صدای فریاد کسی را می شنیدیم که میگفت نصر و من الله و فتح قریب و بچه های دیگر هم جواب می دادند و بشر المومنین. نمیدانستیم کسی که نسبت به باز شدن در سلول ما واکنش و حساسیت نشان میدهد کیست اما بعدها فهمیدیم او وزیر نفت محمدجواد تندگویان است .حالا دیگر نفس های حبس شده در زندان الرشید به آرامی از میان دلتنگی های ما راه باز میکرد و بار سنگین اسارت بین ما تقسیم می شد
دیگر از شمارش ثانیه های کمرشکن خلاص شده بودیم خوشحال بودیم از اینکه دکتر عظیمی را پیدا کرده ام چون او از همان اول اسارت دریافت که شرافت گوهر ذی قیمتی است که آن را به بهای آزادی هم نمی فروشیم .صبح جمعه بود از اینکه سلولهای اطراف ما را اسرای ایرانی پرکرده بودن شاد و راضی بودیم. حضور آنها خاطرهی برادرهایم را برایم تداعی میکرد که با حضورشان در امنیت کامل همه جا میرفتیم. در اسارت هم این همه برادر داشتم میخواستم به همهشان بگویم سپاس برادران به جوانمردی تان احسنت که از وزیر و وکیل تا اسمال یخی انقدر بامرامید. می خواستم فریاد بزنم بالاخره ما گمشده ها همدیگر را پیدا کردیم خدایا خیلی ازت ممنونیم خدایا شکر. یاد صبح روزهای جمعه افتادم که آقا همه یمان را ردیف می نشاند و رحل و قرآن ها را جلوی ما می گذاشت و در حالی که دست هایش را در جیبش گذاشته بود در گوشهای از میهمان خانه با صلابت و ابهت می ایستاد و لحن و صوت یکایک مان را می سنجید هر که قشنگ تر و رساتر میخواند از یک ریال تا ۵ ریال کنار رحلتش می گذاشت. چشم ما به جای اینکه به آیه های قرآن باشد به دست های آقا بود که کی از جیبش بیرون می آید و سهم ما چند سکه یک ریالی دو ریالی یا پنج ریالی می شود چون تا پول را نمی داد باید میخواندیم و خدایی بدون جرزنی همیشه ۵ ریالی سهم رحمان و کریم بود حزین و دلنشین قرآن می خواندند... تصمیم گرفتم با صدای بلند سوره حمد را تلاوت کنم ابتدا کمی بحث شد که اصلاً این کار از نظر شرعی ،اخلاقی، امنیتی و .....اشکال دارد یا نه اما چون توافق بر سر قرائت کلام خدا بود شروع کردم. احساس کردم عبدالباسط شده ام تا آنجا که نفسم جا و حنجره قدرت داشت سوره حمد را با صوت خواندم در همین فاصله ابتدا نگهبان و سپس سر نگهبان که همه سرباز ی بودن که احساس خوش تیپی می کردند و ما به او می گفتیم آلن چولن به سرعت سر رسیدند.
آلن چولن دریچه را باز کرد و گفت:ترجمه( بلبل شده ای ساکت شو )دستپاچه شده بودند در را باز کردند و با کابل های شان به در و دیوار زدند تا رعب و وحشت ایجاد کنند ولی من از اینکه در باز شده بود و صدا واضح تر به بیرون میرفت خوشحال بودم از هفتههای بعد خواهرها بدون اینکه یک ریال کف دستم بگذارند برای شان سوره های درخواست ایشان را میخواندم اما قرآن نداشتیم و من فقط جزء سی را می توانستم از بر بخوانم . از آن به بعد بعثیها برای هر کداممان یک اسم گذاشته بودن گاهی به جای این که اسمم را صدا بزنند می گفتند :عصفور(بلبل ).وقتی مطمئن شدیم تمام بند متوجه حضور ما شدهاند دیگه ادامه نداد ایم صبح که بیدار میشدیم بعد از نماز و طناب زدن مثل اینکه پیچ رادیو را باز کنیم، سراغ دیوار می رفتیم و از همه چیز و همه جا می گفتیم از دیوار مهندس ها بیشتر اخبار سیاسی و امنیتی را میگرفتیم و از دیوار دکترها احادیث و روایاتی را که در وجودمان نهال امید را زنده نگه می داشت. عادت کرده بودیم آدم ها را فقط از سر، آن هم از دریچه کوچکی به عرض یک وجب ببینیم. آنهایی که صورت های درشتی داشتن فقط فاصله چشم تا دهانشان از دریچه پیدا بود وقتی در باز می شد و هیکل آنها را کامل می دیدیم یاد داستان قول و سرزمینعجایب می افتادم .حالا موقعیت مکانی خودمان را پیدا کرده بودیم. فهمیده بودیم در یکی از ساختمان های اداره ی امنیت و اطلاعات عراق نگهداری میشویم و تعداد زیادی از اسرا که عموماً پاسدار یا نظامی و درجه دار و خلبان یا از مهره های اصلی نظام هستند اینجا نگهداری می شوند اما هنوز نمیدانستیم جنگ ادامه دارد یا خیر. نمیدانستیم همسایه ها مصلحت اندیشی میکنند یا واقعاً نمی دانند
به همین جهت درباره اینکه شهرهای مرزی مثل خرمشهر و آبادان در چه وضعیتی هستند به ماچیزی نمی گفتند حالا دیگه مثل یک خانوادهی بزرگ شده بودیم که حتی خواب های مان را با جزئیات برای هم تعریف می کردیم سرعتمان در تکنیک مورس انقدر بالا رفته بود که از خبر به تحلیل رسیده بودیم .بعد از سلول مهندس های شرکت نفت سلول معاونین وزیر نفت آقای مهندس یحیوی و بوشهری قرار داشت.شبی که وزیر نفت را آوردند ما سلول ۱۱ بودیم احتمال می دادیم که مهندس تندگویان اگر جابجا نشده باشد در ردیف های روبه روی سلول ۱۱ باشد. تا سال ۱۳۶۰ صدای قران خواندن و شعار ها و فریادش را می شنیدیم به دست آوردن این اطلاعات مسئولیت و تکلیف ما را بیشتر کرده بود جهل مطلق سوال نمی آورد. سوال از دنیای دانایی و آگاهی سر در می آورد . به ناحق و غیر قانونی در خاک خودمان دزدیده بودند و در جایی غیرقانونی نگهداری میکردند خلاف قوانین بینالمللی ما را پنهان کرده و به ما میگفتند مفقودالاثر . بارها این کلمه را پیش خودم تکرار می کردم و می گفتم چطور من مفقودالاثر شدم؟ پس با این حساب ما مدفون شده ایم، این واژه را چه کسی ابداع کرده ؟از روی چه چیز آن را ساخته اند؟ یعنی دیگر هیچ نشانی از من نیست ؟یعنی شناسنامه من در حالی که زنده ام باطل شده است؟ چگونه من را به خاک سپرده اند ؟در خاک من چه کسی خفته است ؟مرگ را چه کسی دیده چه کسی مرا شسته چگونه نشانی خود را از دست داده ام؟ شاید من آدم دیگری شده ام آدمی که هیچکس از او نشانی ندارد
ادامه این زندگی بدون هیچ اعتراض و حرکتی به معنای پذیرش ظلم و بی قانونی و مرگ تدریجی و تسلیم به مفقود و مدفون شدن بود. ماه رمضان آن سال از راه رسیده بود .مقدار غذایی که دریافت میکردیم به اندازهای بود که بتوانیم در فاصله افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و روزه بگیریم .عموماً غذای ظهر را برای سحر و غذای شام را برای افطار می گذاشتیم و طبق برنامه یک ساعت قبل از افطار دور کاسه آب گوجهفرنگی مینشستیم و هر کس به فراخور حالی که داشت دعا می خواند دعا خواندن مان گاهی یک ساعت طول می کشید آن روز نوبت حلیمه بود که دعا بخواند تو حال خودمان رفته بودیم و سر و دستمان رو به آسمان بود بی توجه به ناله های معده از ته دل دعا کرده و حاجت میخواستیم . یک لحظه سرم را پایین انداختم دیدم جانوری به اندازه دو بند انگشت از میان کاسه خورش بیرون پرید دلم نیامد فضای روحانی خواهران را به هم بزنم آنها چیزی ندیده بودند .موقع افطار هر چه اصرار کردند گفتم من میل ندارم کمی از تهش را برای من بگذارید یکی دو ساعت دیگه میخورم. اگرچه سر و ته ای نداشت با خودم گفتم خورش که به ته برسد ردپای موش پیدا میشود. به تنها چیزی که فکر نمی کردند این بود که ته ظرف شان فضله موش پیدا شود هر طوری بود از خوردن افطار طفره رفتم و به تکه نانی که داشتم اکتفا کردم.بعد از افطار به خواهران گفتم ما از تنهایی در آمدیم و چند مهمان به ما اضافه شده است.
_یعنی چی خواب نما شدی؟ _عراقی یا ایرانی ؟_عراقی ._مرد یا زن؟ هم مرد هم زن. خلاصه شده بود سوژه بیست سوالی .وقتی قضیه را گفتم هر کدام چیزی گفتند: تو با چشمای خودت دیدی؟__ آخه موش تو تاریکی و جاهای ساکت عرض اندام میکند نه اینجا شب شد و ما برای دیدن موش ها و کمین نشستیم. دیدیم به به،نه یکی و نه دوتا ونه ده تا!پس اینجا خانه موش ها است. موشها به حضور ما اهمیتی نمی دادند. همه یک اندازه و ریز بودند. بعضی گوشه ی پتو را می جویدند و بعضی خمیر های نان داخل سطل را میخوردند. بعضی هم گوشه کفش هایمان را به دندان گرفته بودند .بیوجدان ها طناب هایمان را هم جویده بودند .اینکه چطوری یکی از آنها در کاسه خورش افتاده بود برای مان زنگ خطر جدی بود .روز بعد در را کوبید ایم و گفتیم اینجا موش داره. نگهبان قراضه با ناباوری و تعجب گفت:ترجمه( این جا مرتب ضدعفونی می شود) در را محکم بست و رفت .دوباره در زدیم. گفت :(فقط شما می گویید موش دارید چرا دیگران نمی گویند) .اینبار در را محکم تر زدیم و گفتیم، رئیس زندان را میخواهیم. گفتندترجمه( برای موش که رئیس زندان را خبر نمی کنند) کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت رئیس زندان گفته است اگر سلول موش داردموش را بگیرید و به ما نشان دهید
به سلول دکتر ها مورس زدیم ما موش داریم شما هم دارید ؟_نه.به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند :نه. ماجرا را برایشان تعریف کردیم گفتند: موش ها معمولاً نقب میزنند. سوراخ آنها را پیدا کنید و با وسیله ای بپوشانید اینطوری مسیر حرکت شان به سمت شما مسدود می شود و سر از سلول مادر می آورد. آن وقت ما می دانیم و آنها !آنهایی را هم که بیرون از سوراخ میماند محاصره اقتصادی کنید._چطوری؟_ هر چیزی را که می تواند غذای آنها باشد از دسترس شان دور کنید حتی صابون و کفش های تان را توی دستتان بگیرید. سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر نان را پر کردیم اما فایده ای نداشت نان را جویدند اما پیش مهندسها نرفتند. در فاصله کوتاهی آنقدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز و چندش آور بود که آسایش مان سلب شده بود. چند روزی سرگرم آنها بودیم موقع خواب بیرون می آمدند و روی پتو و سر و کله مان رژه می رفتند. تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم. تکه نانی را طعمه کنیم و آن را از داخل یک لنگه کفش که روی پتو قرار داده ایم بگذاریم سپس هر گوشه پتو را یک نفر بگیرد به محض اینکه یکی از موشها سراغ طعمه آمد چهار گوشه ای پتو را به هم برسانیم و موش ها را به دام بیندازیم. از شانس ما یک موش چاق و چله بیرون آمد بعد از گشت و گذار ری در سلول سراغ طعم رفت سخت سرگرم جویدن بود که نقشه را عملی کردیم با چنان خشم و غضب ای آن کفش و پتو را به دیوار دکترها کوبیدیم که دکترها نگران شدند و مورس زدند چه خبر شده است؟
جواب دادیم مراسم موش کشان است😬😅. از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبید ایم از کت و کول افتادیم مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کرده ایم. ساکنان همه سلولها فهمیده بودند که در این چند وقت با نگهبانها مشغول جر و بحث سر این موش ها هستیم هر بار که در میزدیم همه میآمدند زیر در و فال گوش می ایستادند تا بفهمند پایان قصه موش ها چی میشه. وقتی در زدیم کشیک نکبت بود دریچه را که باز کرد فاطمه بلافاصله موش مرده ای را که در دست داشت به بیرون پرت کرد و گفت:_ این هم موشی که می خواستید .نکبت با آن هیکل گنده اش ناگهان ۶ متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده از ته دل بچه ها به هوا رفت. راهرو خیلی شلوغ شده بود فکر میکردند برای مچل کردن آنها برنامهریزی و هماهنگی کردهایم آن روز به ما نهار و شام ندادند و غول گرما را هم از دریچه های جهنمی به داخل سلول فرستادند. شب هنگام دکتر هم آمد و سهمیه بهداشتی ما را قطع کرد و گفت: ممنوعه.
مشغول نماز مغرب و عشا بودیم که دوباره صدای دلخراش چرخش کلیدها در قفل آهنین به صدا درآمد و در باز شد سلولهای مان آنقدر تاریک بود که باید مدتی به داخل خیره می ماندند تا بتوانند ما را ببینند. همچنان ایستاده بودند و نماز ما را تماشا می کردند بعد از نماز متوجه شدیم رئیس زندان و معاون زندان (داوود )و چند سرباز و نگهبان بالای سر ما ایستاده اند رئیس زندان پرسید:ترجمه( چرا موش را کشتید؟) داوود معاون زندان هم گفت :ترجمه(چرا آنها را به صورت نگهبان پرتاب کردید )جواب دادیم :خود شما گفتید موش را نشانمان بدهید. با چند فحش و بد و بیراه از سلول بیرون رفتند. بدون هیچگونه دستور و اقدامی و به همان منوال که بود ادامه یافت. از آن به بعد تصمیم گرفتیم دوستی مسالمت آمیزی را با موشها آغاز کنیم . بخشی از نان را می خوردیم و خمیرش را برای موش ها می گذاشته با خودم می گفتم فرض کن موشها هم زندانی و هم بند تو هستند . مبارزه با موش ها به بازی تبدیل شده بود قطعاً آسیب و آزار موش ها برای ما از زندانبان ها کمتر بود. نتیجه بازدید رئیس زندان این شد که یک هفته بعد نگهبان ها با ماسک هایی که به بینی زده بودند مقداری مواد ضدعفونی به همه سلولها دادند. از کنار سلولها که رد میشدن در یا دریچه های سلول را باز میکردند،قیافه میگرفتند ،با دستمال جلوی بینی خود را می گرفتند و ناسزا میگفتند و با لگد در هارا میکوبیدند.به هر دری را که میکوبیدند اسم حیوانی را می آوردند .می خواستند تمام عقدههای فروخورده زندگیشان را سر ما خالی کنند دلم برای آنها هم می سوخت از دست رفتن انسانیت و اخلاق ،حتی اگر آن را در وجود دشمنت ببینی غم انگیز است
طبیعی ترین نیازهای ما برای نگهبانان عراقی سوژه خنده و تمسخر می شد از هیچ توهین و تحقیری در حق ما دریغ نمیکردند تحمل درد غربت و سرما و گرما و کتک و گرسنگی و تشنگی به اندازه کافی سخت بود اما وقتی علاوه بر همه اینها ما را تا حد مرگ تحقیر میکردند دچار عذاب ای می شدیم که برای تحملش باید کوه می بودیم هر روز که میگذش نفرتم از بعثی ها بیشتر و بیشتر می شد میدیدم و آب میشدم .شاهد بودم و ذره ذره وجودم در آتش خشم میسوخت .می دیدم که برادران اسیرم زیر چکمههای ظلم و جور سربازانی تحقیر می شوند که آب دماغشآن را هم نمی توانستند بالا بکشند. برادرانی که هر کدام می توانستند یک کشور را اداره کنند بی هیچ جرم و گناهی اسیر مردمی ناپاک و پلشت شده بودند. رنج اسارت جسم و جان آنها را ضعیف کرده بود و از درد به خود می پیچیدند اما آن دو نفر آدم بی اصل و نسبی که به اسم دکتر روپوش سفید تن شان کرده بودند با خونسردی بر این همه درد کشیدن ها چشم می بستند و می گفتند آب بخورید، استراحت کنید. هیستریک هستید !اگر با هزار خواهش و تمنا و التماس به یکی از اسرا قرص میدادند مجبورش می کردند همان جا و همان لحظه قرص را قورت بدهند و بعد چهل بار دهانشان را وارسی می کردند تا مطمئن شوند قرص را بلعیده. دیدن چنین رفتاری با پزشکان و مهندسان و نظامیان کشورم غیرقابل تحمل بود گاهی به این همه نادانی و سفاهت این جماعت خنده ام می گرفت واقعاً ما با یک قرص بی مقدار میخواستیم چه کنیم شاید همه این تحقیر ها و رنج ها را باید تحمل می کردیم تا این سخن یکی از بزرگان را دریابیم که فرمود :زندگی هیچ چیز جز جهات کردن برای عقیده نیست. یک روز صبح آماده برای ممورس زدن به سلول دکتر ها بودم که یکباره صدای باز شدن سلول آنها و سر و صدا و همههمه شمس ،شمس و سرعه،سرعه نگهبان ها شنیده شد