شیروانیِ قرمزِ او
با استرسی از جنس غریب، قلم را به دست میگیرم:) حال میخواهم از چه بنویسم؟ حال نه معشوقی هست و نه عاشقی
چه سرد این اب
چه زلال این اب:)
در بالاسرش درختیش که مهمانش نور است چه مبارک است این نور
چه زیباست این نور
و برگ است که از جان جدا میشود و رهسپار رودی زلال میشود
حال به دنبال چه میگردد؟ همسفرش چه میشود؟
تنها در پیچ موهای رود چه میکند؟
گلسر سبز میشود بر روی پیچ خم موی رود:)
چه زیباست این رود
چه زلال این رود:)
و سنگیست که نشسته اس با موهایی سبز:)) موهایی کوتاه و جلبکی؟ دلبری میکند برای رود! و رود در انتظار دیداری دیگر است و میرود دستی بر روی موهای سبز سگ میکشد و میرود:)
داد میزد و میترسانت
به معشوق نمیرسد
حال نوبت ان است که بید مجنون به اگ بگوید چگونه تمام مدت لیلی را صدا میزد :)
رود یاد میگیرد صدا کردن معشوق را:)
صدایش میکند و به سمتش میرود
و پی در پی از سنگ های مو سبز میگذرد:)
و به دنبال معشوق خود میرود:)
باید که برسند به یکدیگر!
#بایگانی_های_قلبم
نویسنده؟ پرنیا طهماسبی
شیروانیِ قرمزِ او
شبِ غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟ شبتون همراه با
در دو چشمش گناه میخندید
بر رخش نور ماه میخندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعلهای بی پناه میخندید
شبتون اکنده از نور💚
هدایت شده از کافه شعرِ خیابانِ دلتَنگی
میدونی دلم یه پیام پر از حس خوب میخواد ، که تا صبح از شدت ذوق خوابم نبره:)
شیروانیِ قرمزِ او
میخواستم زیرش بنویسم بگم بمونی برام دیدم نباشی حالم بهتره:)
میخواستم بگم تویی دلیل خنده های واقعی دیدم خیلی وقته نشدی حتی باعث لبخند!
شیروانیِ قرمزِ او
و قسم به زوزه ی باد، ما هنوز زنده ایم و میخندیم :) صبحتون اکنده از نور 💚🌿
و قسم به طلوع خورشید، ما همچنان زنده ایم و در تلاش زندگی کردن :)
صبحتون اکنده از زندگی 💚🌿