🔰#خدا_منو_نندازی
یک روز هم میآید که کمکم یاد میگیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند...
یک روز هم میآید که تو دستش را رها میکنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمیدارد و کلی ذوق میکند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دستهایش را باز میکند و خودش را میاندازد توی آغوشت...
یک روز هم میآید که خودش راه میافتد و به اینطرف و آنطرف اتاق سرک میکشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پلهها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و...
یک روز هم میآید که کفشهای کوچکش را پایش میکنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش میگیرد و با هم توی کوچه قدم میزنید... با قدمهای کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته میشود و دوباره دستهایش را باز میکند که بغلش کنی...
یک روز هم میآید که کمی جلوتر از تو شروع میکند به دویدن. تو هم قدمهایت را تندتر برمیداری که فاصلهاش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که رسید میدوی و دستش را میگیری یا بغلش میکنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند...
یک روز هم میآید که میفرستی از مغازههای نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش میکنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشینها باش و ... پشت سرش آیةالکرسی میخوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار راه میرود... لباس میپوشی میآیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده...
یک روز هم میآید که دیگر همهی دنیایش تو نیستی... همهی دوست داشتنیهایش دور و برش نیستند... اجازه میگیرد که برود با دوستهایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همهی سفارشهای لازم را میکنی... اجازه میدهی که برود... برایش صدقه کنار میگذاری... حتی میروی توی کوچه یکجور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا میکنی و رد میشوی...چقدر بهش خوش میگذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنهاش بشود یا از رفیقهایش نارفیقی و بیمرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد...
یک روز هم میآید که میرود...
میرود برای خودش کسی بشود...میرود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار میگذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز میکنی...بعد از نمازها برایش دعا میکنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه میرود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاریاش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقههای توست..چطور بشود که گرفتاریهای روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد...
یک روز هم میآید که دلت برایش تنگ میشود... مینشینی آلبوم عکسهایش را ورق میزنی... غرق خاطراتت میشوی... یاد بچگیهایش میافتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یکباری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آنقدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد...
آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود...
آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد میرود...
آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون...
آن روز که....
حالا یکبار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همهی آن روز ها فکر کن...
و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده...
تا راه رفتن یاد بگیری...
تا به جایی برسی...
و لابد الان دلتنگ توست...
#طفل_یتیم_تو_بابایش_را_می_خواهد_بیا
#تلنگر
#دلتنگی
@gadamgadamtabandegi