#رزق_معنوی
🌴 سوره احزاب آیه ۳ 🌴
🕋 وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا
👨🏻⚖ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ;
🧜🏻♂ ﻭ همین بس ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ تو ﺑﺎﺷﺪ .
@gadamgadamtabandegi
‼️مهم نیست که مشکلات و سد ها چقدر میتونن بزرگ باشن
💪خدا ساختنو بلده
☝️وقتی کارساز خدا باشه
👷🏻♂وقتی مهندسی زندگی و مسیرتو دادی دست اون
❌از هیچ چیز نباید ترسید
🙏 وقتی از خدا بخوای برات بسازه
به قشنگترین شکل ممکن برات میسازه
😇 جوری که هیچکس فکرشو نمیکنه
@gadamgadamtabandegi
#با_خدا_باش_پادشاهی_کن
✅من هم یونسم
و غمها و گرفتاریها نهنگی که مرا در خود بلعیدهاند
و تو؟
همان خدایی که یونس را از دل نهنگ نجات داد وقتی با نهایت عجز ندا سر داد:
لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ...
گفت خدایی جز تو نیست
گفت منزهی تو از اینکه ظلم کنی
گفت این من بودم که ظلم کردم...💔
♻️حالا من هم تو را میخوانم با نهایت عجز
با همان ذکر
در دل نهنگ...
تا مرا هم ببینی
که گرفتار تاریکی شدهام
و از ظلمهایم پشیمانم...
تا مرا هم ببخشی، تا مرا هم نجات دهی...
ما تا همیشه همان یونسهاییم گرفتار در دل نهنگ
و تو تا همیشه همان خدای نجاتدهنده🌫
الهی
از دل نهنگها نجاتمان بده؛ از دل غم، تنهایی، تاریکی...
ما را دوباره به نور ببر
به روشنایی و حیات
ای حیاتِ ما
و ای نور...🌅
«وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود»...🌊
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#تلنگرانه
✅گاهی مشاهده میكنی آبِ حوض صاف است ولی بو میدهد. اين برای آن است كه گوشه و كنارِ حوض هنوز آشغال است و آب را بودار میكند؛ آب صاف است ولی بو میدهد چون درست آن زاويهها را جِرمكش نگرفته! انسان نماز میخوانَد، روزه هم گرفته، خلوتی هم دارد، ولی می بينی بهوقتش بو میدهد، چون روحش را خوب تطهير نكرده.
♻️میفرمايد علاوه بر "رفض" ـ كه ترک كردن است ـ "نفض" هم بكنيد. يعنی فرش را بتكانيد؛ تنها رويش را جارو زدن كافی نيست. جارو كشيدن رفض است؛ تكان دادن، نفض.😍
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
قدم قدم تا بندگی
#تلنگرانه ✅گاهی مشاهده میكنی آبِ حوض صاف است ولی بو میدهد. اين برای آن است كه گوشه و كنارِ حوض ه
بار الهااا
الله تویی و زِ دلم آگاه تویی
درمانده منم دلیل هر راه تویی 🍃
گر مورچه ای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه و چاه تویی
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی...
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهی دل
عکسی که به هیچ وجه زائل نشود...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
چیزایی که دوست داری نقطه یِ امتحان توعه...
خواستی باهاشون پرواز کن خواستی سقوط...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#رمان
#تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
#به_قلم_فاطمه_ولی نژاد
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زنعمو را به یاحسین بلند کرد.
در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
اصلاً با این باران آتشی که از سمت داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
#سلام_امام_زمانم😍✋
از لالــۀ زخـم شهــدا خنـده بر آید
کای منتظران! منتظران! منتَظَر آید
از چار طرف چشم گشایید به کعبه
تـا سوی حرم حجت ثانـیعشر آید
این یکهسواری که نهد روی به کعبه
مهدیست که از بهر نجات بشر آید
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تَلَݩگُر
♻️عشق یعنی که به شوق تو به صحرا بزنم،
به هوای دل پاک تو به دریا بزنم.
عشق یعنی بشوم آهوی آوارهی تو،
بدهم دل به صدای خوش نقارهی تو.
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669