#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی و یکم
به سختی بلند شدم و سلام کردم ، سرهنگ جواب داد و خواست بنشینم ، بعد گفت که تو میهمان ما هستی زودتر به سئوالات ما جواب بده تا تو رو بفرستیم بیمارستان درمان بشی!!! و.... گفت ببینم دستت رو که لای دستگاه مونده ، دستم رو نشون دادم ، با چوب دستیش دستم را جابجا کرد و از زوایای مختلف آثار مجروحیت را بررسی کرد و رو به سرگرد گفت این آسیب جنگیه بعد خطاب به من گفت به صلاحت نیست که دروغ بگی!! ما میخواهیم به تو کمک کنیم ، بهتره با ما رو راست باشی ، بعد شستی زنگ روی میز رو فشار داد بی درنگ سربازی وارد شد و ادای احترام کرد سرهنگ به او گفت که برای میهمان من یک استکان چای بیار!!! سرباز دوباره ادای احترام کرد و خارج شد و دو سه دقیقه بعد با یک استکان چای غلیظ برگشت ، با اشاره سرهنگ چای را روی میز گذاشت و با ادای احترام از اتاق خارج شد ، سرهنگ تعارف کرد که چای رو بخورم استکان رو برداشتم و جرعه ای کوچک از چای رو به دهان بردم با توجه به وضعیت گلو و شیرینی بیش از حد چای نتونستم اون رو به راحتی قورت بدم سعی کردم اون رو مزمزه کرده در دهانم بگردونم و با آب دهان قورت بدم ولی تماس چای شیرین با گلویم دردی همچون درد دندان خراب در تماس با شیرینی داشت و قابل تحمل نبود بالاخره اون یک جرعه رو قورت دادم و از خوردن بقیه چای با وجود نیاز و علاقه زیاد به اون صرف نظر کردم ، سرهنگ ، سرگرد رو به کناری کشید و با تظاهر به اینکه میخواهد پنهانی صحبت کند ، به سرگرد گفت که اینا تا زمانی که اسامیشون ثبت نشه اسیر به حساب نمیان این هم که مردنیه اگر همکاری نکرد و اطلاعاتی رو که میخواهیم نداد اونو خلاص کنید و جنازه اش رو بندازید جلو سگهای هور و البته تعمدأ طوری صحبت کرد که من هم بشنوم
ادامه دارد....
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی و دو
بعد به طرف من برگشت و با لبخندی موذیانه گفت دوست من! سفارشت رو به سرگرد کردم ، ببین چی ازت میپرسه ، جوابهای درست بهش بده و خلاص ، بعد هم از در خارج شد ، سرگرد بطرف من برگشت و گفت تو میهمان ما هستی ، دیدی که سرهنگ سفارش کرده که مواظب باشیم اذیت نشی و زود ببریمت برای درمان ، پس این سئوالاتی که میکنم با دقت و درست جواب بده ، اگه عاقل باشی زود از اینجا خلاص میشی و میگم با آمبولانس تو رو برای درمان به بیمارستان ببرند!!! من هم که از شدت درد و رنج به ستوه آمده بودم با جدیت اما با صدایی نارسا که به سختی و همراه با درد از گلویم خارج میشد گفتم که کل صحبتهای سرهنگ را شنیده ام ، چیزی بیشتر از اونچه گفتم ندارم بگم ، نه از سگهای هور میترسم و نه از سگهای کنار هور !! از شهادت هم نمیترسم ، اگر شما منو نکشید خودم بزودی میمیرم و.... سرگرد خوش اخلاقی که ادای میزبانی و مهربانی در میآورد ، یکباره از اینرو به اون رو شد ، با حالتی جنون آمیز ابتدا با ضربه چوبدستی استکان چای را از روی میز پرت کرد و شکست بعد با لگدی محکم مرا از روی صندلی به زمین انداخت و از اتاق خارج شد فقط چند دقیقه بعد سه سرباز قلچماق با زیرپوشهای رکابی و با کابلهای ضخیم در دست وارد اتاق شدند و من اولین ضربات کابل در اسارت رو تجربه کردم ، متوجه نشدم چقدر مرا زدند چون خدا رو شکر زود از هوش رفته بودم نمیدانم چه مدت بیهوش بودم اما وقتی سرباز دیگری با پاشیدن آب به صورتم مرا بهوش آورد و با نزدیک آوردن صندلی کمک کرد که سر پا بایستم و دست به دیوار از اتاق خارج شوم هوا گرگ و میش غروب بود و من با همه مصیبتها و رنجهای این سه روز با دیدن غروب آفتاب خوشحال شدم که طولانیترین و سختترین روز زندگیم رو به اتمام بود
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی و سه
دو اسیر با لبخندی تلخ و بدون کلام به سلام من پاسخ دادند ، پنج اسیری که روبروی ما نشسته بودند هم مثل سه اسیر قبلی جوان بودند و احتمالأ سرباز وظیفه ، آنها چنان با بهت زدگی به من زل زده بودند که گویا جن دیده اند سعی کردم به آنها لبخند بزنم و در همان حال سری تکان دادم و حالشان را پرسیدم : خوبید ؟! پاسخی ندادند! احساس کردم سئوال احمقانه ای کرده ام! چطور میشود کسی در آن وضعیت ، در اسارت دشمنی خشن و بی رحم با تن رنجور و بعضأ زخمی و آسیب دیده ، تشنه و گرسنه ، با آینده ای نامعلوم حالش خوب باشد ؟! شرمنده شدم و از اینکه بتوانم آنها را به حرف بیاورم و با خود همکلام کنم ناامید شدم ، رو به یکی از سربازان عراقی پرسیدم به کجا میرویم ؟! نگاهی به من کرد و با کمی مکث گفت : اِسکِت( خفه شو)!! به جاده ای آسفالته رسیده بودیم و خودرو کمی سرعت گرفته و پیش میرفت! شرجی و پشه هایی که با حرکت خودرو به سر و صورتمان میخورد آزار دهنده بود ، هوا رو به تاریکی میرفت دوباره رو به سرباز عراقی کردم و گفتم میخواهم نماز بخوانم کِی میرسیم ؟! ابتدا باز هم همان جواب را داد : خفه شو!! ولی بعد با حالتی تمسخر آمیز همراه با توهین گفت : (کَلب ابن الکَلب هَسه نأخذکم للجامع و صلوا صلاة الجماعة) سگِ پدر سگ الآن شما رو به مسجد میبریم و اونجا نماز جماعت بخوانید بعد هم خنده ای کرد که روح آدمی رو آزار میداد! رو به او گفتم حق ندارد به ما توهین کند و اگر تکرار شد جواب خواهد گرفت! نیم خیز شد که به طرفم بیاید اما سرباز روبرویش مانع شد ، نشست در حالی که مملو از خشم بود! من که از توجه اونها ناامید شده بودم قصد کردم در همانحال نمازم را بخوانم و بعد اگر فرصت و موقعیت مناسبتری یافتم دوباره بخوانم
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی و چهارم
وضو نداشتم ، دستهای زخمی و خون آلودم هم از پشت بسته شده و گرفتن تیمم برایم ممکن نبود بدنم هم در محل زخمها و اطراف آنها خون آلود و نجس بود و امکان تطهیر نداشتم ، رو به قبله هم نبودم با این حال چون احتمال میدادم در اثر آسیبها و ضعف مفرط تسلیم فرشته مرگ شوم یا اینکه با طولانی شدن مسیر به مقصد نامعلوم وقت نماز را از دست بدهم قصد خود را عملی کرده و نیت نماز کردم ، نمازم را با اشاره و به آرامی در حالی میخواندم که هیچیک از شرایط نمازگزار را نداشتم و در مقابل ذات اقدس اله احساس شرمندگی کرده و منقلب شده بودم ، دلم برای یک سجده حتی از جنس همان سجده هایی که سالها بی توجه سر بر آن گذاشته بودم لک زده بود و.... ، نمازهای مغرب و عشا را که به آن شکل و با آن وضعیت خواندم بلافاصله و بصورت همزمان دو نفر از چهار اسیر جدید گفتند قبول باشه !! تشکر کردم ، آن کلام دلنشین پس از آنهمه سکوت حلاوتی داشت که هرچند قابل توصیف نیست اما آرامشی را در تمام وجودم پخش کرد ، خدا را شکر کردم و امیدوار شدم که در ادامه مسیر بتوانم با همراهان همکلام شوم ، از اینکه بالاخره بر شرایط فائق آمده و بر خود مسلط شده بودند خوشحال شدم و خدا را شکر کردم ، چند جمله ای بین ما رد و بدل شد معلوم شد از سربازان وظیفه ارتش هستند و روی جاده سید الشهدا علیه السلام به اسارت در آمده اند ، آنها را دلداری دادم و خواستم که به خدا توکل کنند و به آنها گفتم مبادا خود را ببازند و ناامید شوند ، سرباز مسلحی که در میانه راه مانع تعرض همقطار خود به من شده بود ، آمرانه ولی بدون توهین خواست که صحبت نکنیم ، پذیرفتیم و سکوت کردیم ، شب سیزدهم ذی القعدة بود و ماه در آسمان غمبار منطقه میدرخشید ، هوا تقریبأ تاریک و جاده کاملأ خلوت بود ، از جبهه دور شده بودیم اما چون پس از فاصله گرفتن اولیه اینک تقریبأ به موازات جزایر به سمت شمالغرب حرکت میکردیم هنوز هم گاهگاهی صدای انفجاری از دور دستها شنیده میشد یا شلیک سلاحهای ضد هوایی دل آسمان را میشکافت ، در بعضی از نقاطِ مسیر در زیر نور ماه و در طرفین جاده ساختمانهایی به چشم میخورد که نشانگر وجود آبادی بود اما چون خاموشی بر همه جا حاکم بود تشخیص محل ، کاربری و وسعت آن ممکن نبود
ادامه دارد....
@gahe_ashegi
گاه عاشقے
خاطرات آزادگی قسمت ۳۴
این قسمت
یه غم و گریه شیرینی داره که نگو
یادم از غفلت ها افتاد
روزمرگی های بی هدف و حوصله سر بر
بلد نیستیم تو این روز مرگی ها خودمون تو دل خدا جا کنیم
بعضیا که همش دارن گله میکنن و شکوه
بعضیا در حسرت فرصتهای اون ها برای زندگی
چه شیرین میشود
سجده ای که بعد از شنیدن این خاطره هست
🙏🙏