eitaa logo
گاه عاشقے
114 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
﷽ سلام خیلی خوش اومدید ✨🌱 @gahe_ashegi خوشحال میشم پیشنهاد ، انتقاد و نظراتتون رو با ما مطرح کنید . @takladani
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و هشتم در مسیر خروج از منطقه انبوهی از امکانات در حال کار یا محمول بر تریلر و یا متوقف در حاشیه جاده به چشم میخورد ، سربازان زیادی در کنار دستگاهها ایستاده یا در سایه آنها نشسته بودند ، در دو سوی جاده و با فاصله ی حدود سیصد متر از آن چندین قبضه توپ ضد هوایی بر روی تپه های خاکی مستقر شده بودند ، جنب و جوش زیادی در منطقه بود ، در نزدیکترین نقطه به پل شناور دهها دستگاه کامیون در حال دپو کردن خاک بودند متوجه نشدم که قصد ساخت تپه دیدگاه برای اشراف بر جزایر را داشتند و یا تأمین خاک لازم برای اتصال پد چهار به خشکی و جمع آوری پل آسیب پذیر شناور را ؟! ولی گزینه دوم در نظر من مقبولتر بود ، تا قبل از آن هرگز آن حجم از امکانات مهندسی ، راهسازی ، ترابری ، تانک و نفربر و.... در یک جا ندیده بودم امکاناتی نو و آماده بهره برداری که از دست گشاده ی قدرتهای شرق و غرب ، کشورهای صنعتی و کشورهای نفتی در حمایت از صدام و عمق کینه و دشمنی آنان با انقلاب اسلامی حکایت داشت ، تراکم امکانات و نفرات به حدی بود که یک بمباران حساب شده میتوانست تلفات و خسارات سنگینی به آنان وارد کند ، در نزدیکیهای پاسگاه روطه وانت حامل ما به مقری وارد شده و پس از توقف بی هیچ حرف و تعرضی هر چهار نفرمان را پیاده کرده دست و پایمان را باز کردند و با قوطی خالی کنسرو از داخل یک حلب خالی روغن که با یک تکه سیم تلفن دسته ای برای آن ساخته بودند به ما آب دادند ، آبی ولرم اما برای ما تشنگان دلچسب و گوارا ، سه سرباز همراه را به اتاقی هدایت کردند و لحظاتی بعد سربازی مرا به اتاق دیگری برد و خود پس از ادای احترام به سرگردی جوان که در طول اتاق در حال قدم زدن بود و با چوب دستی کوچکش مرتب بر پای خود میزد و گویا منتظر ورود ما بود بلافاصله از اتاق خارج شد ادامه دارد... @gahe_ashegi
قسمت بیست و نهم اتاق تمیز و نسبتأ بزرگ بود و در وسط آن یک میز فلزی و دو صندلی پلاستیکی گذاشته بودند روی میز یک دستگاه ضبط صوت یک دستگاه تلفن ، یک دفتر و خودکار ، یک آلبوم عکس و یک شستی زنگ وجود داشت ، و در بالای میز یک دستگاه پنکه سقفی آویران بود و با صدای جیر جیر خاصی به آرامی میچرخید و هوای گرم و دم کرده اتاق را جابجا میکرد در یک سمت اتاق یک دستگاه بیسیم نظامی اسلسون و چند وسیله برقی و الکترونیک که من متوجه نشدم چه بودند بر روی میز دیگری چیده شده بود ، غیر از دری که ما از آن وارد شدیم دو در دیگر هم به چشم میخورد و بالای هر در یک تصویر قاب گرفته شده از صدام نصب شده بود برخورد نسبتأ مناسب عراقیها در این مقر باعث شد که هنگام ورود به اتاق سلام کنم و سرگرد جوان هم با گشاده رویی پاسخ سلام مرا داد و از من خواست که روی یکی از صندلیها بنشینم ، با اینکه تازه به اندازه یک لیوان آب خورده بودم اما بشدت احساس تشنگی میکردم ، بدون هیچگونه نمود بیرونی احساس میکردم گلویم بشدت متورم شده است و احساس تنگی نفس و خفگی داشتم ، وقتی روی صندلی نشستم سرگرد به طرف من آمد چرخی زد و رفت پشت سر من ایستاد و بدون اینکه بنشیند نام ، نام پدر و پدربزرگ ، محل تولد ، محل سکونت ، وضعیت تأهل ، تعداد فرزند ، شغل اصلی ، نوع عضویت و مسئولیتم در جبهه را پرسید ، خواستم به طرف او برگردم اما با گذاشتن چوب دستیش روی گونه ام مانع چرخش‌ من شد و گفت بدون برگشتن به عقب جواب بدهم ، نگاهی به ضبط صوت کردم ، خاموش بود ، به خدا توکل کردم و همان پاسخهایی را که در جزیره به افسر قبلی داده بودم تکرار کردم ، افسر دوباره چرخی زد و آمد روی صندلی روبروی من نشست ، دفتر را باز کرد و چند خطی در آن نوشت من نمیدیدم که چه مینویسد. بعد پرسید در کجای اهواز ساکنم ، کجا مشغول به کارم و کارم چیست؟ ادامه ... @gahe_ashegi
قسمت سی ام محل سکونتم را گفتم و اضافه کردم که راننده هستم و در یکی از کارخانجات فولاد در اهواز کار میکنم ، از تولیدات کارخانه پرسید و من یکی یکی مقاطع فلزات ساختمانی را برایش گفتم ، گفت بار چندم است که به جبهه اعزام میشوم ؟! گفتم چون همیشه به راننده احتیاج هست چندین بار اعزام شده ام ، ناگهان مثل اینکه متوجه چیز تازه ای شده باشد مکثی کرد ، به من خیره شد و خواست که دستهایم را روی میز بگذارم دستهایم را که خون بر آنها دلمه بسته و خشک شده بود بالا آورده و روی میز گذاشتم پشت و روی دستهایم را برانداز کرد ، آثار جراحت قدیمی دست راستم را برانداز کرد و علت آن را پرسید ، گفتم سالها پیش قبل از اینکه راننده شوم در کارگاه ، لای دستگاه ماند و آسیب دید ( در سال ۱۳۶۲ در هنگام پاکسازی میادین مین اطراف کانال بیوض در جاده اهواز خرمشهر در اثر انفجار چاشنی مین مجروح و مصدوم شده بود) ظاهرأ برایش قابل قبول نبود ، بلند شد لحظاتی قدم زد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید از یکی از درها خارج شد ، حدود بیست دقیقه در اتاق تنها بودم ، ضعف و سرگیجه داشتم ، کلافه بودم ، پوست بدنم در محل زخمها و سوختگیها خشک شده بود ، درد و سوزش شدیدی در آن نواحی حس میکردم احساس کردم مرا فراموش کرده و بنا ندارند به سراغم بیایند به یاد شعی حزین لاهیجی افتادم با خود زمزمه کردم : ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد / در دام مانده باشد صیاد رفته باشد!! ناگهان سربازی یکی از درها را باز کرد ، سرهنگی وارد اتاق شد و پشت سر او هم سرگردی که پیش از این از من بازجویی میکرد سرباز در را بست و وارد نشد ادامه دارد... @gahe_ashegi
، اینها سمورهای آبی بزرگی بودند که توی هور زندگی میکردند و بعضأ سگ هور هم بهشون میگفتند ولی مزاحمتی برای رزمندگان نداشتند.