May 11
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت بیست و نهم
اتاق تمیز و نسبتأ بزرگ بود و در وسط آن یک میز فلزی و دو صندلی پلاستیکی گذاشته بودند روی میز یک دستگاه ضبط صوت یک دستگاه تلفن ، یک دفتر و خودکار ، یک آلبوم عکس و یک شستی زنگ وجود داشت ، و در بالای میز یک دستگاه پنکه سقفی آویران بود و با صدای جیر جیر خاصی به آرامی میچرخید و هوای گرم و دم کرده اتاق را جابجا میکرد در یک سمت اتاق یک دستگاه بیسیم نظامی اسلسون و چند وسیله برقی و الکترونیک که من متوجه نشدم چه بودند بر روی میز دیگری چیده شده بود ، غیر از دری که ما از آن وارد شدیم دو در دیگر هم به چشم میخورد و بالای هر در یک تصویر قاب گرفته شده از صدام نصب شده بود برخورد نسبتأ مناسب عراقیها در این مقر باعث شد که هنگام ورود به اتاق سلام کنم و سرگرد جوان هم با گشاده رویی پاسخ سلام مرا داد و از من خواست که روی یکی از صندلیها بنشینم ، با اینکه تازه به اندازه یک لیوان آب خورده بودم اما بشدت احساس تشنگی میکردم ، بدون هیچگونه نمود بیرونی احساس میکردم گلویم بشدت متورم شده است و احساس تنگی نفس و خفگی داشتم ، وقتی روی صندلی نشستم سرگرد به طرف من آمد چرخی زد و رفت پشت سر من ایستاد و بدون اینکه بنشیند نام ، نام پدر و پدربزرگ ، محل تولد ، محل سکونت ، وضعیت تأهل ، تعداد فرزند ، شغل اصلی ، نوع عضویت و مسئولیتم در جبهه را پرسید ، خواستم به طرف او برگردم اما با گذاشتن چوب دستیش روی گونه ام مانع چرخش من شد و گفت بدون برگشتن به عقب جواب بدهم ، نگاهی به ضبط صوت کردم ، خاموش بود ، به خدا توکل کردم و همان پاسخهایی را که در جزیره به افسر قبلی داده بودم تکرار کردم ، افسر دوباره چرخی زد و آمد روی صندلی روبروی من نشست ، دفتر را باز کرد و چند خطی در آن نوشت من نمیدیدم که چه مینویسد. بعد پرسید در کجای اهواز ساکنم ، کجا مشغول به کارم و کارم چیست؟
ادامه ...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی ام
محل سکونتم را گفتم و اضافه کردم که راننده هستم و در یکی از کارخانجات فولاد در اهواز کار میکنم ، از تولیدات کارخانه پرسید و من یکی یکی مقاطع فلزات ساختمانی را برایش گفتم ، گفت بار چندم است که به جبهه اعزام میشوم ؟! گفتم چون همیشه به راننده احتیاج هست چندین بار اعزام شده ام ، ناگهان مثل اینکه متوجه چیز تازه ای شده باشد مکثی کرد ، به من خیره شد و خواست که دستهایم را روی میز بگذارم دستهایم را که خون بر آنها دلمه بسته و خشک شده بود بالا آورده و روی میز گذاشتم پشت و روی دستهایم را برانداز کرد ، آثار جراحت قدیمی دست راستم را برانداز کرد و علت آن را پرسید ، گفتم سالها پیش قبل از اینکه راننده شوم در کارگاه ، لای دستگاه ماند و آسیب دید ( در سال ۱۳۶۲ در هنگام پاکسازی میادین مین اطراف کانال بیوض در جاده اهواز خرمشهر در اثر انفجار چاشنی مین مجروح و مصدوم شده بود) ظاهرأ برایش قابل قبول نبود ، بلند شد لحظاتی قدم زد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید از یکی از درها خارج شد ، حدود بیست دقیقه در اتاق تنها بودم ، ضعف و سرگیجه داشتم ، کلافه بودم ، پوست بدنم در محل زخمها و سوختگیها خشک شده بود ، درد و سوزش شدیدی در آن نواحی حس میکردم احساس کردم مرا فراموش کرده و بنا ندارند به سراغم بیایند به یاد شعی حزین لاهیجی افتادم با خود زمزمه کردم : ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد / در دام مانده باشد صیاد رفته باشد!! ناگهان سربازی یکی از درها را باز کرد ، سرهنگی وارد اتاق شد و پشت سر او هم سرگردی که پیش از این از من بازجویی میکرد سرباز در را بست و وارد نشد
ادامه دارد...
@gahe_ashegi
#قصه_خاطرات_آزادگی
قسمت سی و یکم
به سختی بلند شدم و سلام کردم ، سرهنگ جواب داد و خواست بنشینم ، بعد گفت که تو میهمان ما هستی زودتر به سئوالات ما جواب بده تا تو رو بفرستیم بیمارستان درمان بشی!!! و.... گفت ببینم دستت رو که لای دستگاه مونده ، دستم رو نشون دادم ، با چوب دستیش دستم را جابجا کرد و از زوایای مختلف آثار مجروحیت را بررسی کرد و رو به سرگرد گفت این آسیب جنگیه بعد خطاب به من گفت به صلاحت نیست که دروغ بگی!! ما میخواهیم به تو کمک کنیم ، بهتره با ما رو راست باشی ، بعد شستی زنگ روی میز رو فشار داد بی درنگ سربازی وارد شد و ادای احترام کرد سرهنگ به او گفت که برای میهمان من یک استکان چای بیار!!! سرباز دوباره ادای احترام کرد و خارج شد و دو سه دقیقه بعد با یک استکان چای غلیظ برگشت ، با اشاره سرهنگ چای را روی میز گذاشت و با ادای احترام از اتاق خارج شد ، سرهنگ تعارف کرد که چای رو بخورم استکان رو برداشتم و جرعه ای کوچک از چای رو به دهان بردم با توجه به وضعیت گلو و شیرینی بیش از حد چای نتونستم اون رو به راحتی قورت بدم سعی کردم اون رو مزمزه کرده در دهانم بگردونم و با آب دهان قورت بدم ولی تماس چای شیرین با گلویم دردی همچون درد دندان خراب در تماس با شیرینی داشت و قابل تحمل نبود بالاخره اون یک جرعه رو قورت دادم و از خوردن بقیه چای با وجود نیاز و علاقه زیاد به اون صرف نظر کردم ، سرهنگ ، سرگرد رو به کناری کشید و با تظاهر به اینکه میخواهد پنهانی صحبت کند ، به سرگرد گفت که اینا تا زمانی که اسامیشون ثبت نشه اسیر به حساب نمیان این هم که مردنیه اگر همکاری نکرد و اطلاعاتی رو که میخواهیم نداد اونو خلاص کنید و جنازه اش رو بندازید جلو سگهای هور و البته تعمدأ طوری صحبت کرد که من هم بشنوم
ادامه دارد....