eitaa logo
گاه عاشقے
115 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
﷽ سلام خیلی خوش اومدید ✨🌱 @gahe_ashegi خوشحال میشم پیشنهاد ، انتقاد و نظراتتون رو با ما مطرح کنید . @takladani
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم پاسخ چرا رنگ چادر مشکیه خیلی خیلی خیلی کوتاه اما بسیار بسیار پاسخ علمی و جذاب و منطقی و عقلی هست حتماً ببینید با تشکر فراوان ✋ @gahe_ashegi
🌸🌸خاطرات ازدواج 💕 رزمنده و آزاده سرافراز حاج حسین اسکندری ♦️قسمت اول سلام علیکم ، ۱۳۶۵/۰۲/۱۸ تاریخ ازدواج بنده است ، این ازدواج در شرایط جنگی و وضعیت فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی اون روزگار گفتنیهایی دارد که عرض میکنم : قبل از اینکه به صرافت تأهل بیفتم از طرف اهالی محل ، دوستان و خانواده خیلی تحت فشار بودم که ازدواج کنم! اما من که فکر میکردم بزودی شهید میشوم زیر بار نرفته و تأمین خواسته‌ی آنان را به بعد از جنگ و در صورت زنده ماندن موکول میکردم ! روز چهارشنبه ۱۳۶۵/۰۲/۱۰ در منطقه‌ی عملیاتی والفجر هشت در سنگری در شهر فاو با خود خلوت کرده و در مورد آینده‌ی خود فکر میکردم پس از کلی کلنجار رفتن با خود به این نتیجه رسیدم که چون افق روشنی برای پایان جنگ نیست بهتر است برای حفظ نیمی از دین خود تأهل اختیار کنم. در آن مقطع حقوق ماهیانه‌ی بنده ۲٫۲۰۰ تومان و پس اندازم ۱٫۵۰۰ تومان و کمترین هزینه‌ برای تهیه مقدمات ، ملزومات و مؤخرات ضروری ازدواج ۵۰٫۰۰۰ تومان برآورد میشد. با قطعی شدن تصمیم خود بعد از نماز مغرب و عشا به نیت اختیار زوجه از فاو خارج شده و با گذر از پل بعثت بر روی رودخانه‌ی اروند رود به سمت اهواز حرکت کردم ، در طول مسیر و در تنهایی خود و تاریکی مسیر به زندگی متأهلی ، مسئولیتهای مترتب بر آن و محدودیتهای ناشی از آن فکر کرده و پا بر پدال گاز خودرو میفشردم که زودتر به منزل رسیده و تصمیم خود را اعلام و عملی نمایم ، با پشت سر گذاشتن ماجراهایی که در مسیر پیش آمد و نقل آنها مجالی مستقل میطلبد ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به محل سکونت رسیدم ، ماشین را در جلوی مسجد محل پارک کرده و به نگهبانان پایگاه بسیج سپردم ، خود نیز با قدمهای محکم به سمت منزل پدری راه افتادم ، وقتی که جلوی درب چوبی دو لنگه‌ی قدیمی و آبی رنگ منزل که از بیرون قابل باز‌ شدن نبود رسیدم مردد شدم که در زده و خانواده را که قاعدتأ باید در حیاط خوابیده باشند بیدار کنم یا تصمیم دیگری بگیرم ؟! فکر کردم در زدن در آن موقع شب باعث مزاحمت برای همه‌ی اعضای خانواده و خواب زدگی آنان خواهد شد! پیرو همین فکر و با بی‌فکری تمام از دیوار خانه بالا رفتم ، پشت بام را طی کردم و از طرف دیگر بام به آرامی داخل حیاط پریدم  ، همینکه به زمین رسیدم و قبل از اینکه از جا برخیزم مرحوم پدر همچون قرقی و البته با چوبدستی در دست بالای سرم بود میدانستم در آن تاریکی شب و با وجود ضعف چشمان نمیتواند مرا بشناسد ! به همین دلیل قبل از اینکه به هوای گرفتن دزد چوبی بر سرم فرود آید سلام داده و خود را معرفی کردم! مرا با چوب نزد! ولی چوب را به زمین انداخت و دو دستی بر سرم زد در حالی که میگفت خاک بر سرت دیوانه!! و من شرمسار از کار خود بلند شده و دوباره سلام کردم! پدر بدون دادن پاسخ سلام به سمت کلید برق رفت و چراغ حیاط را روشن کرد ! با روشن شدن چراغ ، مادر نیز بیدار شده و به سمت ما آمد ، خوش آمدی گفت و سر و روی مرا غرق در بوسه کرد ! هیچکدام به او نگفتیم که چه اتفاقی افتاده ! پرسید که چیزی خورده‌ام یا نه ؟! گرچه نخورده بودم اما چیزی طلب نکردم! پرسید چی شده که این وقت شب به خانه آمدی ؟! بی هیچ معطلی گفتم : زن میخوام! برام زن بگیرید!! مادر خندید و پدر نگاهی عاقل اندر سفیه به من‌کرد و گفت دیوانه شده‌ای ؟! گفتم نه اتفاقأ عاقل شده‌ام و واقعأ مبخواهم ازدواج کنم ! گفتند خب حالا بخوابیم ، تو هم بخواب و استراحت کن فردا صحبت میکنیم!!  گفتم نه!!  همین حالا صحبت کنیم!! با اکراه و با چهره‌هایی خواب آلود نشستند!! من هم در مقابل آنها نشستم و خواسته‌ی خود را تکرار کردم! گفتند خب دختر خاصی مورد نظرت هست ؟! گفتم نه!!  من شرایطم را خواهم گفت ، شما هر کس را که با این شرایط میشناسید برایم خواستگاری کنید! پدر پرسید پولی چیزی هم داری ؟! بالاخره عروسی خرج داره!!  گفتم ۱٫۵۰۰ تومان دارم ، بقیه را هم خدا جور خواهد کرد ان‌شاءالله. گفت : خدا عقلی بهت بده ان‌شاءالله!  بعد در حالی که برمیخاست گفت حالا که نمیتونیم جایی بریم فعلأ بخوابیم فردا صبح ببینیم چکار باید کرد... @gahe_ashegi
🌸🌸خاطرات ازدواج💕 رزمنده و آزاده ی سرافراز اقای حاج حسین اسکندری ♦️قسمت دوم ، گفتم پس من به مسجد میروم و صبح برمیگردم ، من از خانه خارج شدم ، پدر کلون گلنگدنی در خانه را بست و رفتند که بخوابند ، من هم به مسجد رفتم و سری به نیروهای پایگاه زدم! حدود یک ساعت تا نماز صبح باقی مانده بود ، با دوستان خوش و بشی کردم و بعد رفتم که آماده‌ی نماز شوم ، وضویی ساخته و در شبستان مسجد به نماز ایستادم ، کم‌کم و یکی‌یکی پیرمردهایی که هر شب نماز شبشان را در مسجد میخواندند وارد شده و هر‌کدام در در محل همیشگی خود به نماز ایستادند ، نزدیکیهای اذان صبح وقتی که نشسته و مشغول ذکر بودم ، ملا حسین امام جماعت غیر آخوند ولی اهل دل مسجد هم وارد شد و قبل از رفتن به سمت محراب بطرف من آمد ، مسیر حرکتش را که دیدم بلافاصله بپا خاسته و به سمت او رفتم ، همدیگر را در آغوش گرفتیم ، احوالی از من پرسید و خوش آمد گفت ، تشکر کردم و از هم جدا شدیم ، او بطرف محراب رفت ؛ و من به جای خود برگشتم ، دقایقی بعد با اشاره‌ی ملاحسین بلند شده و به سمت منبر رفتم ، آمپلی فایری را که زیر منبر بود روشن کردم ، با دمیدن در میکروفونی که روی پایه نصب بود بلندگو را آزمایش کرده و به نشانه‌ی دمیدن فجر صادق اذان گفتم ،‌ جمعیت از منازل اطراف مسجد به صفوف نماز پیوسته و نماز جماعت اقامه شد ، حدود یک ساعت بعد از نماز به منزل رفتم ، درب خانه به نشانه‌ی بیداری اهل منزل باز بود ! وارد که شدم همه را بیدار و منتظر دیدم ،  بساط نان و پنیر و چای شیرین صبحانه به راه بود ، پس از سلام به همه و گفتن صبح به خیر نشستم ، بساط صبحانه که جمع شد دوباره یادآوری کردم که باید به خواستگاری بروند ، مادر که در این چند ساعت چند دختر را در نظر گرفته بود رو به من گفت : من آماده‌ام خودت و پدرت آماده شوید که برویم!  گفتم من نمیآیم!  اهل محل همه مرا کاملأ میشناسند ، شرایطم را هم که گفته‌ام با هر کس به توافق رسیدید من حرفی ندارم ! همان خوب است!! و اینطور شد که در عرض سه روز بیش از بیست خواستگاری رفتند و همه یک شرط داشتند : آن هم اینکه پس از ازدواج از رفتن به جبهه دست کشیده و به کاری در پشت جبهه مشغول شوم!  شرطی که برایم قابل قبول نبود و از قبل موافقت با ادامه‌ی حضورم در جبهه را جزء شرایط خود اعلام کرده بودم ، ظرف دو سه روز همه‌ی اهل محل و فامیلهای دور و نزدیک خبردار شدند که حسین قرار است ازدواج کند! وضعیت به گونه‌ای پیش میرفت که گاه از یک مجلس خواستگاری خارج شده و به مجلسی دیگر میرفتند و منتظر پاسخ خانواده‌ی قبلی نمیماندند... @gahe_ashegi
🌸🌸خاطرات ازدواج 💕 رزمنده و آزاده سرافراز حاج حسین اسکندری ♦️قسمت اول سلام علیکم ، ۱۳۶۵/۰۲/۱۸ تاریخ ازدواج بنده است ، این ازدواج در شرایط جنگی و وضعیت فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی اون روزگار گفتنیهایی دارد که عرض میکنم : قبل از اینکه به صرافت تأهل بیفتم از طرف اهالی محل ، دوستان و خانواده خیلی تحت فشار بودم که ازدواج کنم! اما من که فکر میکردم بزودی شهید میشوم زیر بار نرفته و تأمین خواسته‌ی آنان را به بعد از جنگ و در صورت زنده ماندن موکول میکردم ! روز چهارشنبه ۱۳۶۵/۰۲/۱۰ در منطقه‌ی عملیاتی والفجر هشت در سنگری در شهر فاو با خود خلوت کرده و در مورد آینده‌ی خود فکر میکردم پس از کلی کلنجار رفتن با خود به این نتیجه رسیدم که چون افق روشنی برای پایان جنگ نیست بهتر است برای حفظ نیمی از دین خود تأهل اختیار کنم. در آن مقطع حقوق ماهیانه‌ی بنده ۲٫۲۰۰ تومان و پس اندازم ۱٫۵۰۰ تومان و کمترین هزینه‌ برای تهیه مقدمات ، ملزومات و مؤخرات ضروری ازدواج ۵۰٫۰۰۰ تومان برآورد میشد. با قطعی شدن تصمیم خود بعد از نماز مغرب و عشا به نیت اختیار زوجه از فاو خارج شده و با گذر از پل بعثت بر روی رودخانه‌ی اروند رود به سمت اهواز حرکت کردم ، در طول مسیر و در تنهایی خود و تاریکی مسیر به زندگی متأهلی ، مسئولیتهای مترتب بر آن و محدودیتهای ناشی از آن فکر کرده و پا بر پدال گاز خودرو میفشردم که زودتر به منزل رسیده و تصمیم خود را اعلام و عملی نمایم ، با پشت سر گذاشتن ماجراهایی که در مسیر پیش آمد و نقل آنها مجالی مستقل میطلبد ساعتی از نیمه شب گذشته بود که به محل سکونت رسیدم ، ماشین را در جلوی مسجد محل پارک کرده و به نگهبانان پایگاه بسیج سپردم ، خود نیز با قدمهای محکم به سمت منزل پدری راه افتادم ، وقتی که جلوی درب چوبی دو لنگه‌ی قدیمی و آبی رنگ منزل که از بیرون قابل باز‌ شدن نبود رسیدم مردد شدم که در زده و خانواده را که قاعدتأ باید در حیاط خوابیده باشند بیدار کنم یا تصمیم دیگری بگیرم ؟! فکر کردم در زدن در آن موقع شب باعث مزاحمت برای همه‌ی اعضای خانواده و خواب زدگی آنان خواهد شد! پیرو همین فکر و با بی‌فکری تمام از دیوار خانه بالا رفتم ، پشت بام را طی کردم و از طرف دیگر بام به آرامی داخل حیاط پریدم  ، همینکه به زمین رسیدم و قبل از اینکه از جا برخیزم مرحوم پدر همچون قرقی و البته با چوبدستی در دست بالای سرم بود میدانستم در آن تاریکی شب و با وجود ضعف چشمان نمیتواند مرا بشناسد ! به همین دلیل قبل از اینکه به هوای گرفتن دزد چوبی بر سرم فرود آید سلام داده و خود را معرفی کردم! مرا با چوب نزد! ولی چوب را به زمین انداخت و دو دستی بر سرم زد در حالی که میگفت خاک بر سرت دیوانه!! و من شرمسار از کار خود بلند شده و دوباره سلام کردم! پدر بدون دادن پاسخ سلام به سمت کلید برق رفت و چراغ حیاط را روشن کرد ! با روشن شدن چراغ ، مادر نیز بیدار شده و به سمت ما آمد ، خوش آمدی گفت و سر و روی مرا غرق در بوسه کرد ! هیچکدام به او نگفتیم که چه اتفاقی افتاده ! پرسید که چیزی خورده‌ام یا نه ؟! گرچه نخورده بودم اما چیزی طلب نکردم! پرسید چی شده که این وقت شب به خانه آمدی ؟! بی هیچ معطلی گفتم : زن میخوام! برام زن بگیرید!! مادر خندید و پدر نگاهی عاقل اندر سفیه به من‌کرد و گفت دیوانه شده‌ای ؟! گفتم نه اتفاقأ عاقل شده‌ام و واقعأ مبخواهم ازدواج کنم ! گفتند خب حالا بخوابیم ، تو هم بخواب و استراحت کن فردا صحبت میکنیم!!  گفتم نه!!  همین حالا صحبت کنیم!! با اکراه و با چهره‌هایی خواب آلود نشستند!! من هم در مقابل آنها نشستم و خواسته‌ی خود را تکرار کردم! گفتند خب دختر خاصی مورد نظرت هست ؟! گفتم نه!!  من شرایطم را خواهم گفت ، شما هر کس را که با این شرایط میشناسید برایم خواستگاری کنید! پدر پرسید پولی چیزی هم داری ؟! بالاخره عروسی خرج داره!!  گفتم ۱٫۵۰۰ تومان دارم ، بقیه را هم خدا جور خواهد کرد ان‌شاءالله. گفت : خدا عقلی بهت بده ان‌شاءالله!  بعد در حالی که برمیخاست گفت حالا که نمیتونیم جایی بریم فعلأ بخوابیم فردا صبح ببینیم چکار باید کرد... @gahe_ashegi
🌸🌸خاطرات ازدواج💕 رزمنده و آزاده ی سرافراز اقای حاج حسین اسکندری ♦️قسمت دوم ، گفتم پس من به مسجد میروم و صبح برمیگردم ، من از خانه خارج شدم ، پدر کلون گلنگدنی در خانه را بست و رفتند که بخوابند ، من هم به مسجد رفتم و سری به نیروهای پایگاه زدم! حدود یک ساعت تا نماز صبح باقی مانده بود ، با دوستان خوش و بشی کردم و بعد رفتم که آماده‌ی نماز شوم ، وضویی ساخته و در شبستان مسجد به نماز ایستادم ، کم‌کم و یکی‌یکی پیرمردهایی که هر شب نماز شبشان را در مسجد میخواندند وارد شده و هر‌کدام در در محل همیشگی خود به نماز ایستادند ، نزدیکیهای اذان صبح وقتی که نشسته و مشغول ذکر بودم ، ملا حسین امام جماعت غیر آخوند ولی اهل دل مسجد هم وارد شد و قبل از رفتن به سمت محراب بطرف من آمد ، مسیر حرکتش را که دیدم بلافاصله بپا خاسته و به سمت او رفتم ، همدیگر را در آغوش گرفتیم ، احوالی از من پرسید و خوش آمد گفت ، تشکر کردم و از هم جدا شدیم ، او بطرف محراب رفت ؛ و من به جای خود برگشتم ، دقایقی بعد با اشاره‌ی ملاحسین بلند شده و به سمت منبر رفتم ، آمپلی فایری را که زیر منبر بود روشن کردم ، با دمیدن در میکروفونی که روی پایه نصب بود بلندگو را آزمایش کرده و به نشانه‌ی دمیدن فجر صادق اذان گفتم ،‌ جمعیت از منازل اطراف مسجد به صفوف نماز پیوسته و نماز جماعت اقامه شد ، حدود یک ساعت بعد از نماز به منزل رفتم ، درب خانه به نشانه‌ی بیداری اهل منزل باز بود ! وارد که شدم همه را بیدار و منتظر دیدم ،  بساط نان و پنیر و چای شیرین صبحانه به راه بود ، پس از سلام به همه و گفتن صبح به خیر نشستم ، بساط صبحانه که جمع شد دوباره یادآوری کردم که باید به خواستگاری بروند ، مادر که در این چند ساعت چند دختر را در نظر گرفته بود رو به من گفت : من آماده‌ام خودت و پدرت آماده شوید که برویم!  گفتم من نمیآیم!  اهل محل همه مرا کاملأ میشناسند ، شرایطم را هم که گفته‌ام با هر کس به توافق رسیدید من حرفی ندارم ! همان خوب است!! و اینطور شد که در عرض سه روز بیش از بیست خواستگاری رفتند و همه یک شرط داشتند : آن هم اینکه پس از ازدواج از رفتن به جبهه دست کشیده و به کاری در پشت جبهه مشغول شوم!  شرطی که برایم قابل قبول نبود و از قبل موافقت با ادامه‌ی حضورم در جبهه را جزء شرایط خود اعلام کرده بودم ، ظرف دو سه روز همه‌ی اهل محل و فامیلهای دور و نزدیک خبردار شدند که حسین قرار است ازدواج کند! وضعیت به گونه‌ای پیش میرفت که گاه از یک مجلس خواستگاری خارج شده و به مجلسی دیگر میرفتند و منتظر پاسخ خانواده‌ی قبلی نمیماندند... @gahe_ashegi
🌸🌸خاطرات ازدواج💕 رزمنده و آزاده سرافراز اقای حاج حسین اسکندری ♦️قسمت سوم بالاخره در روز سوم این کارزار و در تاریخ شنبه ۱۳۶۵/۰۲/۱۳ یکی از خانواده‌ها که یکی از فرزندانش در راه دفاع از اسلام شهید شده و پدر خانواده نیز خود اهل جبهه بود و از طرفی برادر بزرگتر من نیز داماد آن خانواده بود بدون مخالفت با حضور بنده در جبهه پاسخ مثبت داده و برای این وصلت اعلام آمادگی کرد. در پی این موافقت بلافاصله ادامه‌ی خواستگاریها متوقف شده و با دعوت تعدادی از بزرگان دو خانواده برای روز بعد مجلس رسمی خواستگاری برپا شد ، در مجلس رسمی شروط طرفین مطرح شده و هماهنگی لازم برای خواندن خطبه‌ی عقد در یکی از دفترخانه‌های ثبت ازدواج بعمل آمد . در تاریخ سه‌شنبه ۱۳۶۵/۰۲/۱۶ با یک دستگاه مینی بوس بی هیچ تکلفی و در معیت پدران و چند نفر از آشنایان دو طرف به عنوان شهود به دفترخانه‌ای که هماهنگ شده بود رفتیم و پس از جاری شدن خطبه‌ی عقد برگشتیم ! روز بعد بدون حضور عروس و داماد خرید حلقه و دیگر ملزومات انجام شد ، برنامه‌ی شام عروسی و دعوت آشنایان و تعیین محل پخت غذا در خانه‌ی یکی از همسایگان ، تعیین محل پذیرایی و صرف شام در پشت بام دو همسایه‌ی دیگر ، خرید ارزاق ، کرایه‌ی اجاق و دیگ و ظرف و ظروف و کارهای دیگر انجام شد و قرار شد از میهمانان با چلو ، نان ، سبزی خوردن ، خورشت قیمه و قورمه سبزی پذیرایی شود. روز پنجشنبه ۱۳۶۵/۰۲/۱۸ در حالی مراسم ازدواج ما برگزار شد که یکی از دوستان کار پخت چلو و قیمه را بر عهده داشت و خود شخصأ دیگ قورمه سبزی را بار گذاشته و در خلال پخت غذا هم کارهای برقکشی و تأمین روشنایی پشت بامها و حیاطهای محل پذیرایی را انجام میدادم ، و نزدیکیهای غروب در حالی که پس دوندگیهای چند روزه دیگر رمقی نمانده بود دوشی گرفته و پس از اقامه‌ی نماز مغرب و عشا با سواری پیکان یکی از دوستان همسایه و بدون هیچ تزئینی در حالی که شلوار سبز سپاه و یک پیراهن سفید بر تن و یک جفت دمپایی پلاستیکی به پا داشتم به دنبال عروس خانم رفته و او را که لباس معمولی به تن داشت و فقط به جای چادر مشکی همیشگی ، خود را در چادر سفید گلداری پیچیده بود به منزل آوردیم و در یک اتاق ۳×۴ از مجموع سه اتاق خانه‌ی پدری جای داده و زندگی مشترک خود را آغاز کردیم . والحمد لله علی کل حال.
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قابل توجه خانم هایی که به بهانه های واهی نمی پوشند ... این چادر هدیه فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) است. شبی که بخاطر نور چادرحضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) هفتاد یهودی مسلمان شدند. به خاطر در عظمت حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) وچادر وصله دارش حتماً ببینیدبسیارعالیه یا فاطر بحق فاطمه عجل لولیک الفرج 🤲 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺 زهرا(سلام‌الله‌علیها)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوکه شدن و بغض مجری برنامه در پخش زنده وقتی کمی از تاریخ ایران شنید🥲 شیری که به خاطر پادشاهان نالایق تبدیل به گربه شد! و بیچاره مردمی که تاریخ گذشته ی کشورشون رو نمیدونن و طرفدار اون پادشاهان ظالم میشن😟 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌