#عملیات_بدر
بنام خالق کل جهان
خاطرات عملیات بدر به نقل از آزاده سرافراز آقای حاج حسین اسکندری
صبر ، سختجانی ، روحیه و درک بالا همراه با توکل ، توسل و اخلاص و نور ایمان حاصل از آن در چهرههای خسته و خواب آلود رزمندگانی که بعضأ لباسی جز لباس زیر نداشتند و گاهی لباسهای خیسشان به تن چسبیده بود موج میزد!!
این جمع با صفا چند روز پیش فرماندهی خود علیرضا خیاطویس و یکی از شوخترین و روحیه بخشترین همرزمان خود بنام مالک خصافی را از دست داده بودند و در روزها و شبهای گذشته سختیهای زیادی را به جان خریده بودند و اکنون نیز داوطلب انجام کاری بودند که سالم برگشتن از آن خیلی بعید بنظر میرسید.
جمعی با صفا و پاکباخته که بعدها و در جبههها و مأموریتهایی دیگر مصطفی بهادری ، حمیدرضا ترابی ، جاسم عنافچه ، کریم مقدم ، عماد صباغ ، منوچهر مؤمنی ، مجید دباغ و عبدالصمد عظیمیفر ، از میان آنها پرکشیده و از دروازهی شهادت به خدا رسیدند و جمعی نیز به افتخار جانبازی نائل شدند !
با وجود اعلام آمادگی همه ، اما مصطفی کار را انفرادی ارزیابی میکرد و مقرر نمود فقط بنده به همراه ایشان برای این کار به محل بریدگی برگردیم و بقیه استراحت کنند.
دو کولهی حاوی مواد و وسایل لازم را بررسی و آماده کرده و برای برگشت به موضع قاشقی از سنگر خارج شدیم، در لحظات آخر به سمت دوستان خود برگشتیم ، نگاههایمان به هم گره خورد ، شاید آخرین باری بود که همدیگر را میدیدیم!
آسمان منطقه هنوز در تسخیر نورافشانهای عراق بود و گلوله های خمپاره هم هر از چند گاه در اطراف پد فرود آمده و با انفجار خود حجم زیادی از آب و گل و لای را به هوا برده و بر روی پد می ریخت و همزمان پد را که بر بستری باتلاقی ساخته شده بود همچون گهوارهای تکان میداد!
فرصت درنگ نبود ، باید مسیر را میدویدیم و قبل از سپیدهدمان و روشن شدن هوا کار را تمام میکردیم ، نگاهی به همدیگر ، نگاهی به آسمان و نگاهی به مسیر کردیم و همزمان به سمت هدف دویدیم ، دیگر صدای صفیر گلوله ها هم نمیتوانست باعث خیز و برخاست ما شود !
#بخشپنجم
دیشلمبو یا بوشلمبو از گربه ماهیان هورالعظیم که نیش بسیار دردناکی دارد
#عملیات_بدر
#خاطرات_حاج_حسین_اسکندری
#قسمت_ششم
@gahe_ashegi
#عملیات_بدر
بنام خالق کل جهان
خاطرات عملیات بدر به نقل از آزاده سر افراز آقای حاج حسین اسکندری
تمام مسیر را نیم خیز و یک نفس دویدیم تا به درون موضع قاشقی رسیدیم و به محض رسیدن و برای تازه کردن نفسی که دیگر به سختی بالا میآمد خود را بر روی سینهی خاکریز رها کرده و دراز کشیدیم.
نفسمان که جا آمد خود را به تانک سوخته رساندیم ، وارد آن که شدیم ، پس از سلام و خوش و بش با رزمندهای که از درون پریسکوپ تانک ، دشمن را پایش میکرد جای او را گرفته و به نوبت و هر یک چند بار منطقه را بررسی کردیم.
اوضاع نسبتأ آرام شده بود و سه نیروی عراقی در کنار سنگری که یکی دو ساعت قبل در اثر انفجار موشکها آسیب دیده بود دیده میشدند ، فاصلهی آنها با ما حدود پنجاه متر و با نقطهای که باید کار میکردیم حدود ده متر بود،
از داخل موضع قاشقی براحتی قابل شکار بودند اما می دانستیم شلیک حتی یک گلوله اوضاع نسبتأ آرام منطقه را متشنج کرده و امکان اجرای مأموریت را از ما سلب خواهد کرد.
بررسی که تمام شد از دیدهبان حاضر در تانک خواستیم که ما را زیر نظر داشته باشد و در صورت بروز هرگونه حادثهی پیشبینی نشده بلافاصله به فرماندهی یگان متبوع خود گزارش دهد.
از تانک خارج شده و قرار گذاشتیم که یک نفر وارد بریدگی شده و کار خرجگذاری و انهدام موشکها را انجام دهد و نفر دیگر در لبهی بریدگی و در نزدیکترین نقطهی ممکن موضع گرفته و نقش تأمین و پشتیبانی را بر عهده بگیرد.
لحظاتی کوتاه چشم در چشم هم دوختیم، هر کدام از ما مایل بودیم وارد آب شده و بخش سختتر کار را انجام دهیم ، فرصت تعارف و بحث و جدل نبود ، شب از نیمه گذشته و بسرعت به سپیده ی صبح نزدیک میشدیم، در حالی که دقیقأ نمیدانستیم چه مشکلاتی در پیش رو خواهیم داشت، هر دقیقه برای ما حکم وقت طلایی را داشت و باید از زمان باقیمانده نهایت استفاده را میکردیم.
فرود آمدن یک تیر خمپارهی ۱۲۰ مم بر روی بدنهی خاکریز جنوبیِ موضع قاشقی فرصت تردید و تعارف را از ما گرفت ، به صورت نیم خیز موضع قاشقی را به سمت بریدگی ترک کردیم.
به لبهی آب که رسیدیم بصورت نشسته همدیگر را در آغوش گرفته و خداحافظی کردیم ، من با برداشتن یک کولهی تخریب حاوی مواد منفجره ، یک بیلچهی تاشو و سایر نیازمندیها و گرفتن یک رشته طنابی که سر دیگر آن به مچ دست مصطفی بسته شده بود وارد بریدگی شده و شناکنان و بسرعت خود را به طرف مقابل رساندم، قبل از هر چیز خود را کمی بالا کشیده و نگاهی به سمت نیروهای عراقی کردم !
فاصلهی ما کمتر از ده متر و در حدی بود که استفاده از بیل تاشو را خطرناک میکرد ، اصابت بیلچه به بدنهی موشکها یا ریگهای بکار رفته در ساخت پد میتوانست با تولید صدا توجه عراقیها را جلب کند!
از طرفی موشکها تا انتها در بدنهی پد فرو رفته و دسترسی به هر یک از آنها و خرجگذاری در نقطهی حساسشان مستلزم برداشتن لایهای از گل و لای آغشته به سنگ با ضخامتی در حدود یک متر بود !
ابتدا چند بار آیهی وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ را خواندم ، کوله و بیلچه را در گوشهای رها کردم و با هر دو دست شروع کردم به برداشتن گل و خاک و سنگ ، انفجار موشکها سازهی پد را تقریبأ متلاشی و نرم کرده بود و برداشتن گلها چندان سخت نبود با این حال انجام این کار با دست خالی برای جوانی بیست و یک ساله و غیر مسلح در فاصلهی ده متری دشمن در دل شب و سرمای آب و هوا در حالی که تک و تنها بود حالتی از ترس و اضطراب را ایجاد میکرد.
#بخشششم
سمت راست شهید مصطفی بهادری ، سمت چپ شهید حمیدرضا ترابی
شادی روح شان صلوات
#اللهم_صلی_علی_محمدوال_محمدوعجل_فرجهم
#عملیات_بدر
#خاطرات_حاج_حسین_اسکندری
#قسمت_هفتم
@gahe_ashegi
#عملیات_بدر
بنام خالق کل جهان
خاطرات عملیات بدر به نقل از آزاده سر افراز آقای حاج حسین اسکندری
می دانستم در آن شرایط تنها راه قوت قلب دادن به خودم پناه بردن به خداست ، همینطور که مشغول حفاری با دست بودم آیتالکرسی را برای تقویت روحیه و وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَ را برای دور ماندن از دید و توجه دشمن زمزمه و تکرار میکردم ، احساس میکردم نوک انگشتانم زخم شده است و این را سوزش انگشتان میگفت وگرنه در آن تاریک و روشن محل و گلآلود بودن دستان خراش و سائیدگی قابل رؤیت نبود حدود نیم ساعت در حالی که خم شده و به زانو نشسته بودم با همهی توان و بیتوجه به اطراف کار کردم تا به یکی از موشکها دسترسی پیدا کردم،
مطمئن که شدم خدا را شکر گفته و کمر راست کردم تا نفسی تازه کرده و اندکی خستگی در کنم ، در حالی که کاملأ خیس و گلآلود بودم ، در عین حال در اثر فعالیت شدید عرق کرده بودم و با توقف فعالیت سرما به همهی وجودم میدوید و بدنم با لرزی خفیف کرخت میشد.
سرم را که به طرف آب برگرداندم تا برای ادامهی کار به سمت موشک دوم بروم در سوسوی نور و روشنی گلولههای نورافشانی که در آسمان تکرار می شدند سایهی سه نفر را بر روی آب دیدم که دقیقأ بالای سر من ایستاده بودند و فاصلهی آنها با من فقط فاصلهی ارتفاع عرشهی پد با سطح آب بود ابتدا یقین کردم که مرا دیدهاند و منتظر بودم که ببینم برای برخورد با من چه تصمیمی میگیرند!
کاملأ بیحرکت خودم را به بدنهی پد چسبانده بودم ، تعریق بدن و غلبهی سرما بیشتر شده بود ، تپش قلبم را به وضوح احساس میکردم!
گلویم کاملأ خشک شده بود ، یکی دو بار تصمیم گرفتم حرکتی انجام داده و واکنش آنها را ببینم ولی هر بار پشیمان شده و صبر کردم ، یک بار هم هر سه نفر بحالت چمباتمه نشسته و محل انفجار و سطح آب را نگاه کردند! کمی حرف زدند ولی از خلال صحبتهایشان متوجه شدم که مرا ندیدهاند ، امیدوار شدم ،
خدا را شکر کردم و به تکرار آیات قرآن ادامه دادم حدود بیست دقیقه زمان را به دلیل حضور آنان از دست داده بودم ،
آرامشی در وجود من جایگزین اضطراب اولیه شده بود ، تقریبأ مطمئن شدم که بنا نیست مرا ببینند!
به حالت خزیدن ، خود را به موشک دوم رساندم ، خود را به خدا سپرده و مناجات کنان کار حفاری را شروع کردم در حالی که آنها همچنان بالای سرم ایستاده بودند!
رسیدن به نقطهی مورد نظر از موشک دوم هم حدود نیم ساعت طول کشید! در خلال این نیم ساعت عراقیها چند بار از لبهی بریدگی فاصله گرفته و دوباره برگشتند ، نشستند و برخاستند ولی من توجهم را به آنها از دست داده و مطمئن شده بودم که مأموریت می بایست به سرانجام برسد.
وقتی به موشک دوم رسیدم چشمانم هم بارانی شده بود و نیرویی در خود احساس میکردم که پیش از آن تجربه نکرده بودم ، به سرعت در نقاط مورد نظر بر روی هر دو موشک خرج گذاری کرده و پس از مدارکشی ، مواد کار گذاشته شده را با گل پوشاندم کوله را برداشته به دوش انداختم ، امتداد مدارات را در یک دست و طناب احتیاط را در دست دیگر گرفته و آرام آرام وارد آب شدم در حالی که عراقیها همچنان بر لبهی بریدگی ایستاده بودند و من در هر لحظه چند بار فرمان ایست آنها به خود را تصویرگری میکردم و این انتظار تا رسیدن به خشکی شرق بریدگی و خارج شدن از آب ادامه یافت.
وقتی به محل انتظار مصطفی رسیدم دیدم که فرماندهی جوان با غلبهی خستگی و بیخوابیِ چند روزه معصومانه به خواب رفته است، او را بیدار کردم و به اتفاق با همراه کشیدن مدارات انفجاری ، به موضع قاشقی و داخل تانک سوخته رفتیم و جالب بود که دیدهبان داخل تانک هم خواب بود و با ورود ما بیدار شد، آنجا بود که بنده دلیل عنایت خدا به بندهی تنهای خود را درک کردم!
بالاخره با استقرار در تانک و در حالی که زمان زیادی تا موعد دمیدن فجر نداشتیم همه چیز برای به پایان رساندن مأموریت مهیا شده بود ، مصطفی با فرماندهان مربوطه هماهنگ کرده و پنج دقیقه بعد صدای انفجار مهیبی در دل شب منطقه را لرزاند و کار تعریض برش پد خندق تکمیل شد در حالی که سه نیروی عراقی همچنان در کانون انفجار در حال نگاه کردن به هدفی نامعلوم و رسیدن به سرنوشت محتوم خود بودند.
#بخشهفتم
سمورهای آبی هورالعظیم که بعضأ کلاب الهور یا سگهای هور هم نامیده میشوند.
#عملیات_بدر
#خاطرات_حاج_حسین_اسکندری
@gahe_ashegi
سمت راست شهید حمیدرضا ترابی و سمت چپ شهید جاسم عنافچه
شادی روحشان صلوات
#اللهم_صلی_علی_محمدوال_محمدوعجل_فرجهم
عکس سمت چپ نیز حرکت قایقهای حامل رزمندگان اسلام در آبها و نیزارهای هورالعظیم
#عملیات_بدر
#خاطرات_حاج_حسین_اسکندری
#قسمت_هشتم
@gahe_ashegi