کتابی دیگر؛ دنیایی دیگر
#پروانه_ها_گریه_نمی_کنند
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
هدایت شده از [ هُرنو ]
قافخوانی- قسمت ۱۰۳.mp3
10.51M
#قافخوانی ؛ قسمت ۱۰۳
📖 صفحات ۳۸۳-۳۸۶
🎤 با صدای خانم صِهْری
🔷 دارُالنَّدْوَة: واژۀ ندوه در این ترکیب از ریشۀ «ن د و» به معنای فراهم آمدن و اجتماع کردن گرفته شده است.
این مکان از بناهای قُصَی بن کلاب است. و به دلیل ابتکار وی در تأسیس آن و گردآوردن قبایل قریش، او را مُجَمِّع (گرد آورنده) لقب دادهاند.
دارالندوه که همان خانۀ قصی بود در کنار مسجدالحرام و سمت غربی آن قرار داشت و درِ آن به سوی کعبه باز میشد. محل گردآمدن اشراف قریش در مکه در عصر جاهلیت برای مشورت و تصمیمگیری دربارۀ مسائل مختلف بود. اموری چون پیمان خُزاعه و بنیهاشم، فراهم شدن زمینۀ حِلف الفضول و تصمیم قریش برای قتل پیامبر اسلام(ص) از تصمیمات مهم دارالندوه بود.
🔷 اعور: [اَع ْ وَ] (ع ص، اِ) شخص/مرد یک چشم. آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد.
🔷 صابی: (بِ) [ع. صابیء] (اِ. ص.) کسی که از دین خود برگشته و به دین دیگری گرویده باشد.
🔷 معشر. [م َ ش َ] (ع اِ) گروه
🔷 برنا جلد: جوان چابک
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
#کوتاه_نوشت
از ابتدای امسال، به همت جناب جواهری (استادیار بنده در دورۀ خلّاق مبنا) گروهی به نام #سهکتاب راهاندازی شد و سه کتابِ #قاف، #نامههای_سیمین_و_جلال ج۳ و #از_رضانام_تا_رضاخان جمعخوانیشان شروع شد.
امروز قافمان به صفحه ۳۸۶ رسید؛ نامههای سیمین و جلالمان، به آشکار شدن خیانت جلال نزدیک میشود و رضانام رو به اتمام است.
ذره ذره و گامبهگام پیش رفتهایم و رسیدهایم به اینجای ماجرا.
یکی از فعالیتهای جانبی، #قافخوانی است. این قسمتاش را با شما به اشتراک گذاشتم.
@gahnevis
@hornou
#شِبهِ_داستانک
هر ماه یک بسته با یک یا چند کتاب دریافت میکرد. ذوقزده میشد. نمیدانست بسته از سوی چه کسی است. شخصی را سراغ نداشت تا بپرسد «تو برای من کتاب فرستادی؟» تنها بود.
همیشه بعد از درج آدرس در سایت و پرداخت وجه کتاب، دچار فراموشی میشد. خودش را خیلی دوست داشت.
@gahnevis
#روزنگاشت
#زنِ_مرد_شناس
دیروز با یک دوست قدیمی، یک قرار گپوگعده داشتم. اول قرار بود صبح باشد که از طرف من مُیَسَّر نشد؛ بعد قرار شد عصر باشد. شروعاش را بر اساس توافق دوطرفه، ۷ عصر مقرر کردیم، اما در مورد پایانش حرفی نزدیم. پیش خودم فکر کردم «دو ساعت که بیشتر طول نمیکشه!»
رفتن همانا و ۲۳:۲۵ به همسر جان پیام دادنِ «آخر صحبتمونه!» همان؛
همسر جان نه گذاشت و نه برداشت پاسخ داد: «عمرا»
در دلم خندیدم. خنده درونیام چنان بلند بود که جناب دوست هم دریافت. شرح ماجرا را گفتم. او هم خندید.
دقیقا یکساعت و پانزده دقیقه بعد از «عمرا» گفتن همسر جان، ختم جلسه را اعلام کردیم. نیمهشب بود و زود به خانه رسیدم.
همسرجان در را که باز کرد یک «دیدی گفتم عمرا» عمیقی در نگاهش دیدم.
@gahnevis
#کوتاه_نوشت
مرداد است و تو نیستی؛ و ثانیههای نبودنت به کُندترین حالت ممکن میگذرد.
نکند قبلِ رفتنت تنظیماتِ مرداد مرا روی کُند گذاشتی؟
@gahnevis
#بریدۀ_کتاب
#داستایفسکی
#شبهای_روشن
- ... من چارهای ندارم که فردا بیایم اینجا، میدانید، من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانهام که مجبورم اینجور لحظهای بینظیر را دوباره در رؤیا بچشم. چون اینجور لحظهها چیزی است که در زندگیام کم پیش آمده.
~ صــ ۲۵ ~
@gahnevis
48182199364393(1).mp3
2.79M
#متن_آوا
📜 #خطبه۱۲ #نهجالبلاغه: (پس از پيروزی در جنگ بصره در سال ۳۶ هجری یکی از یاران امام گفت: دوست داشتم برادرم با ما بود و میدید که چگونه خدا تو را بر دشمنانت پیروز کرد)
♦️امام(علیهالسلام) پرسيد: آيا فکر و دل برادرت با ما بود؟ گفت: آری. امام(علیهالسلام) فرمود: پس او هم در اين جنگ با ما بود، بلکه با ما در اين نبرد شريکند آنهايی که حضور ندارند، در صُلب پدران و رَحِم مادران میباشند ولی با ما هم عقيدهاند، به زودی متولّد میشوند و دين و ايمان بهوسيله آنان تقويت میگردد.
@gahnevis
#عکس_نوشت
آینه را خودت برایم خریدی.
فاصلهات کم و سنگات کوچک بود؛ تو شوخیشوخی پرتابش کردی اما آینهام، جدیجدی تَرَک برداشت.
عذرخواستی؛
بخشیدمت؛ میدانی چرا؟
از هزار باره دیدن خودم راضی بودم. دیگر تنها نبودم وقتی تو نبودی.