💌 #قسمت_دوم
#شهیده_منیره_سیف
🌷🍃 با شروع جنگ پدر و برادرم به جبهه رفتند. خواهر بزرگمان ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی میکرد. به مسائل دینیاش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوشخنده بود و همه به خاطر این مهربانی جذبش میشدند و از او پیروی میکردند.
در مقابل کسانی که نسبت به امام و انقلاب مغرضانه رفتار میکردند، شجاعانه برخورد میکرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریانها را دنبال میکرد.
منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زودتر به منزل خودشان بروند. اما خواهرم از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و میگفت: آمادگیاش را ندارم.
پدرم، چهره سرشناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده ما حساسیت زیادی بهوجود آمده بود. منافقین در منزلمان، نامههای تهدیدآمیز میانداختند اما منیره با آرامش خود، ما را آرام میکرد.
قبل از شهادت منیره، نامههای تهدیدآمیز بیشتر شده بود. ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. من و منیره در کوچه بازی میکردیم. مادرم ما را جهت انجام کاری، بیرون فرستاده بود. وقتی برگشتیم غروب بود و هوا تاریک شده بود. چند موتور سوار را در کوچه دیدیم. وقتی وارد منزل شدیم، دیدم خواهرم فریبا مضطرب است. او دو نفر را دیده بود که از پنجره آشپزخانه مشرف به کوچه آویزان شده و داخل را نگاه میکردند. ساعت 8:30 شب بود که همگی جهت صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند اما او اشتها نداشت و به خاطر شهادت شهیدان رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد اما دم در آشپزخانه نشست. خواهرم فریبا دائم از دو مرد پشت پنجره میگفت. ناگهان صدای خرد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشهها روی سر و گردنم ریخته بود و خون فوران میکرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»🌷🍃
نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. درشت و سبز رنگ بود و جرقه میزد. همه نگاهش میکردیم. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی». اوضاع عجیبی شده بود، هر کسی فرار میکرد. صدای خرد شدن شیشهها میآمد. لامپهای خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. همزمان داخل خانه، کوکتل مولوتف انداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود. همه میدویدیم. صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را میشنیدم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم. به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم. دو خواهر دیگرم را میدیدم. از منیره و مادرم خبری نبود. مادرم میگفت: «بچهها نگران نباشید. چند تا شیشه خرد شده. همه اینها فدای سر امام.» مادرم به دنبال منیره میگشت. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمیدید به همین دلیل سینهخیز میرفت، روی زمین دست میکشید. فکر میکرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد. در اتاق خانه، به برآمدگی بر میخورد. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را میکشید.
از دور، قلب منیره را میدیدم. یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربانها را میزد. مغزش از گوشهایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره میزد و به اطراف میپاشید. همه بدنش پر از ترکش بود و گوشتهای تنش به دیوارها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه موهایش سوخته و فیتیله خاموش میشود. آثار دست خونیاش روی در نشان میداد که میخواست نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بیخبر پنجره را از آن طرف میبندند. منیره وقتی میبیند چارهای ندارد، خود را روی نارنجک میاندازد و منفجر میشود.
بعد از آن، خواهرم را با ماشین یکی از همسایهها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد. شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود که پدرم از جبهه برگشت. در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم. پدرم خیلی قوی بود. چشمانش پر از اشک شد و گفت: منیره به آرزویش رسید. آرزوی همه ما شهادت است. ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد. او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود.🌷
بای ذنب قتلت؟ اگر منافقین را ببینم میگویم به کدامین گناه او را کشتید؟
منافقین برای قدرتطلبی، ریاستطلبی و امور دنیا افراد را قتل عام میکنند. به چه جرم و گناهی؟ باید جوابگو باشند. خواهرم یک نمونه از هزاران تن است. شهدای ترور، مظلومانه به شهادت رسید
🌷 برای شادی روح شهدا
و این شهیده صلواتی هدیه کنیم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi گالریاس
╰─┅🍃
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آب_رحیم 🎧
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🙇♂🙇♀شناخت جایگاه خود
از بیان قرآن کریم 📖
در سرگذشت حضرت ابراهیم علیه السلام🌝
📚کاری از پژوهشگران موسسه فرهنگی قرآنی
هفت آسمان
#کتاب_صوتی
#پادکست
#اکولایزر
#تولید_گروه_رسانه
#قسمت_دوم
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
علی ظهریبانرؤیای عماد.mp3
زمان:
حجم:
12.47M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جالب و شنیدنی آشنایی عماد با دکتر مصطفی چمران 🧔🏻♂
🟡دکتر چمران و امام موسی صدر 👳🏻♂تنها کسایی بودند که میگفتند: ((دین تنها چیزیه که میشه باهاش دنیا رو مدیریت کرد و دستور دین مخصوص نماز📿 و روزه نیست فقط))
#عماد_مغنیه
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
@ghese_ghahremanha
علی ظهریبانحضور در کربلا.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 امام محمدباقر (ع) زمانی که ۳_۴ سالشون بود یه اتفاقِ تلخ و ناراحت کننده برای زندگیشون افتاد..
اتفاقی که هرزمان یاد اون ماجرا میوفتادن اشک از چشمانشون جاری میشد...💔🥀
🔵 اما چی شد⁉️چه اتفاقی افتاد⁉️
#امام_محمد_باقر ع
#قسمت_دوم
@galeriyasrazeghi
علی ظهریبان مرد نامه رسان.mp3
زمان:
حجم:
13.7M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟡 امام حسن عسکری چندتانامه به یکی از یارانشون دادند و گفتند: " این نامه هارو ببر به شهرمدائن و به صاحبانشون بده امّا بدان که ••• "
🏕 🐎 ✉️
🟢 نامه رسان نمیدونست جوابِ نامه هارو به چه کسی تحویل بده ؛ناگهان بیاد حرف امام حسن افتاد که فرموده بودند •••
👳🏻♂️❗️💭
#قسمت_دوم
#امام_زمان_حضرت_مهدی(عج)
@galeriyasrazeghi
علی ظهریبان آشنایی با دکتر چمران .mp3
زمان:
حجم:
10.48M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرایی از علاقه سید حسن به کتابی که سرنوشتش رو تغییر داد... 📖
🔵 دکتر چمران به سید حسن🧑🏻 گفت: "تو درسته که سِنِت کمه اما بیشتر از سِنِت میفهمی و یک انسان شجاع و نترسی" 💪🏻
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_دوم
@galeriyasrazeghi
علی ظهریبان جنگ جهانی دوم.mp3
زمان:
حجم:
10.66M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 توی همون سالهایی که سیّد علیِ قصهی ما به دنیا اومدن ، یه جنگ خیلی بزرگ تو دنیا اتفاق افتاد...
🌏🪖
🔵 بعد از شروع جنگ، خارجی ها پادشاه ایران رو بیرون کردند و محمدرضا پهلوی رو بعنوان شاه جدید انتخاب کردند
👨🏻👑
#قسمت_دوم
#سید_علی_خامنه_ای
@galeriyasrazeghi
29.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن که با پای اختیار قدم در طریق کربلا نهاده است می داند که اسرار جز بر سرهای بریده فاش نخواهد شد. آوینی عزیز
روایت سردار حاج سعید قاسمی از مجاهدت های رزمندگان دلیر گردان کمیل و حنظله..
#شهید_محمود_ثابت_نیا
#قسمت_دوم
@galeriyasrazeghi