🌷 ۱۱ شهید افغانستانی، در جمع شهدای حادثه تروریستی کرمان
👤 مهدیپور معاون رسانهای نماینده ویژه رئیس جمهور در امور افغانستان:
🔸 امروز کرمان به دلیل حضور شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی، مورد توجه و رجوع مقاومت بینالمللی ملتهای مسلمان است.
🔸 پیکر ۱۱ شهید افغانستانی در میان شهدا حادثه تروریستی دیروز کرمان بوده است که برای زیارت رهسپار گلزار شهدای کرمان بودند.
🔸 مردم مسلمان افغانستان هم در سوریه و عراق و هم امروز در افغانستان، در صف مبارزه با داعش هستند.
🔸 داعش طبق اسناد رسمی و متعدد، ساخته و پرداخته آمریکا و صهیونیستها است و برای هدف قراردادن ملتهای مسلمان مخالف این رژیم منحوس تربیت و رشد یافته است.
#حادثه_تروریستی زائران #حاج_قاسم #کرمان
📸کاپشن صورتی با گوشواره قلبی لابد این شکلی بوده
🔹تصویری که هوش مصنوعی ساخته...
#حادثه_تروریستی زائران #حاج_قاسم #کرمان_تسلیت
🔴شهیدهی #راه_سلیمانی در راه تهران
🔅پیکر پاک #فائزه_رحیمی، فرمانده پایگاه بسیج خواهران مسجد آرمانی در منطقه ۲۱ تهران، که روز گذشته در مراسم سالگرد سردار سلیمانی در کرمان به شهادت رسید، ساعتی دیگر از طریق فرودگاه مهرآباد به تهران خواهد آمد.
#حادثه_تروریستی
⚫️ پیکر شهید تهرانی انفجار تروریستی کرمان تا ساعتی دیگر وارد فرودگاه مهرآباد خواهد شد
🔹جمعی از مردم و دانشجویان برای استقبال از پیکر فائزه رحیمی دانشجوی دانشگاه فرهنگیان که روز گذشته در مسیر زیارت سردار مقاومت به شهادت رسید در فرودگاه مهرآباد تجمع کرده اند
#کرمان
#ایران_تسلیت
وزیر کشور:
در مرز افغانستان و پاکستان با کشورمان دیوارکشی خواهیم کرد و جلوی عبور بی رویه مهاجران را خواهیم گرفت
وداع با پیکر شهیده «فائزه رحیمی» در معراج شهدا
🔹پس از انتقال پیکر مطهر شهیده فائزه رحیمی از کرمان به تهران بامداد امروز مراسم وداع خانواده این شهیده در معراج شهدای تهران برگزار شد.
🔹شهیده فائزه رحیمی، دانشجو معلم رشته امور تربیتی دانشگاه فرهنگیان بود که در حمله تروریستی روز چهارشنبه کرمان به درجه رفیع شهادت نائل شد.
#حادثه_تروریستی #کرمان_تسلیت #ایران_تسلیت
🔴 مراسم تشییع بانوی شهیده فائزه_رحیمی
زمان: جمعه ۱۴۰۲/۱۰/۱۵ ساعت ۱۴
مکان: منطقه ۱۸، بلوار شهیدان طارمی، نبش چهارراه اول، مسجد حضرت قائم
#حادثه_تروریستی زائران #حاج_قاسم #کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی