eitaa logo
🇮🇷 گـام دوم انقـلاب اسلامی
105 دنبال‌کننده
765 عکس
1.8هزار ویدیو
50 فایل
☘️گام دوم انقلاب، حرکتی معنوی به سوی دولت اسلامی،جامعه اسلامی وتمدن اسلامی ،زمینه ساز ظهور☘️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎙 | برخورد مهربانانه خدا با گناهکاران 🌺 ویژه ماه مبارک رمضان‌ 🎙 استاد مرحوم علی صفائی حائری
هدایت شده از دانستنی های مهدوی
🥀🌿🥀🌿 سالك الى اللّه بايد منتظر فتح و پيروزى و يارى پروردگار باشد. در انتظار ظهور حضرت ولى عصر ارواحنا فداه باشد كه وقتى آن حضرت ظهور كند مردم دسته دسته وارد دين خدا مى‌شوند و دنيا را آن حضرت پر از عدل و داد مى‌كند؛ و بايد به خاطر اين جهت تسبيح و حمد پروردگار را بگويد و استغفار و توبه كند. 🔹 حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه @p_Mahdavi
ا راحت‌تر برود. به موهایش که نگاه کردم، دیدم دانه‌های سفید مو، سرش را پوشانده. وسط راه، خندید و گفت: «دیگر تبر را بده و برگرد خانه‌ات. باز هم مثل همیشه به زحمت تبرش را دادم و ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. روی سنگی نشستم و تا وقتی پدرم از پیچ جادۀ خاکی گم نشد، از جا بلند نشدم. غروب بود. به طرف روستای گورسفید راه افتادم. دلم گرفته بود. با خودم گفتم: «چه دنیایی است! قبلاً این راه را با پدرم می‌رفتم، حالا باید او از آن راه برود و من از این راه.» چون آوه‌زین و گورسفید به هم نزدیک بودند، زیاد به خانۀ پدر و مادرم رفت‌وآمد می‌کردم. پیاده از کنار مزرعه‌ها راه می افتادم تا به آوه‌زین می‌رسیدم. به خواهرها و برادرهایم رسیدگی می‌کردم و سعی می‌کردم کم و کسری نداشته باشند. رحیم و ابراهیم که نوجوان بودند، بقیه هم داشتند بزرگ می‌شدند. وقتی ازدواج کردم، رحیم شانزده سالش بود و ابراهیم دوازده سال، جمعه هشت سال، لیلا هفت سال، ستار پنج سال و جبار و سیما هم یک ساله بودند. کارهای خانۀ مادرم را انجام می‌دادم، در کارگری به پدرم کمک می‌کردم و بعد به روستای خودمان برمی‌گشتم و به کارهای خانۀ خودم میرسیدم بعد از مدتی، دو بار باردار شدم، اما هر بار بچه‌ام از دست ‌رفت. انگار بچه‌دار شدن هنوز برایم زود بود. خیلی آرزو داشتم خداوند به من فرزندی بدهد. باید همچنان منتظر می‌ماندم. رحیم و ابراهیم نوجوان بودند. گاهی می‌آمدند و از انقلاب حرف می‌زدند. از مردی می‌گفتند که روحانی است و ضد شاه است. پدرم می‌ترسید و مرتب به برادرهایم می‌گفت: «مواظب خودتان باشید... به شهر که می‌روید، حواستان باشد نکند یک ‌وقت به دست ژاندارم‌ها بیفتید.» رحیم و ابراهیم با هم می‌رفتند و با شور و اشتیاق از خبرهای شهر و کرمانشاه حرف می‌زدند. دیگر کمتر توی روستا می‌شد دیدشان. ادامه دارد... 🥷🏿فرنگیس خاطرات فرنگیس حیدرپور 8️⃣1️⃣ بقلم: مهناز فتاحی ✅تهیه وتنظیم:زینتی اردشیر می‌گفتند امام که بیاید، خیلی چیزها تغییر می‌کند. ما هم خوشحال بودیم. رحیم و ابراهیم هر روز خبر تازه‌ای می‌آوردند. همه امیدوار بودند با آمدن امام، فقر و ناراحتی و نداری هم از میان مردم برود. آن موقع‌ها، گیلان‌غرب شهر کوچکی بود. روزیکه انقلاب پیروز شد، شادی مردم را فراموش نمی‌کنم. روستایی‌ها روی تراکتورها نشسته بودند و با شادی عکس امام را در دست گرفته بودند. ابراهیم و رحیم، همان اوایل انقلاب، وقتی که سپاه تشکیل شد، رفتند و عضو شدند. تفنگ را که توی دستشان می‌دیدم، با حسرت نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «خوش به حالتان!» سال 1359 بود. تازه نوزده سالم شده بود. روی مزرعۀ مردم مشغول کار بودیم. تابستان تازه تمام شده بود. خرمن‌ها را جمع کرده بودیم و می‌خواستیم برای پاییز آماده شویم. گه‌گاه صدای دامب‌ودومبی از دور می‌شنیدیم. مردهای ده که جمع می شدند می‌گفتند: «صدامی‌ها می‌خواهند حمله کنند.» برادرهایم رحیم و ابراهیم رفتند و دورۀ آموزش نظامی‌ ‌دیدند. هر دو شبیه هم بودند؛ هم از نظر قیافه و هم رفتار. هر دو قدبلند و قوی‌هیکل بودند. اصلاً خانوادگی همگی قدبلند و قوی‌هیکل بودیم. با همان لباس‌های کردی‌شان می‌رفتند. گاهی که می‌آمدند، با نگرانی از شروع جنگ حرف می‌زدند. مادرم نگران بود و دائم به آن دو تا میگفت : «کم این طرف و آن طرف بروید. می‌ترسم بلایی سرتان بیاید.» رحیم و ابراهیم چیزی نمی‌گفتند، ولی معلوم بود نگران هستند. یک بار از رحیم پرسیدم: «چرا جنگ؟ مگر ما چه کرده‌ایم؟» رحیم خوب از این چیزها سر در می‌آورد. جواب داد: «عراق می‌خواهد از مرز قصرشیرین حمله ‌کند.» ترسیدم. به سینه زدم و گفتم: «براگم، مواظب خودتان باشید.» رحیم که انگار ترس را توی صورت من دیده بود گفت: «مگر بمیریم و اجازه بدهیم این‌ نمک به حرام‌ها خاک ما را بگیرند.» قصرشیرین به گیلان‌غرب نزدیک بود و گاهی صدای بمب‌هایی را که در قصرشیرین می‌افتاد، می‌شنیدیم. مردها عصبانی بودند و ناراحت. زن‌ها و بچه‌ها هم دلهره داشتند. مردها می‌گفتند: «مگر ما بی‌غیرت باشیم که سربازهای عراقی این‌قدر راحت بخواهند کشور ما را بگیرد.» فصل چهارم *شروع جنگ* گاهی صدای بمب‌ها و توپ‌هایی که می‌شنیدیم. گاهی مردمی‌ را می‌دیدیم که از قصرشیرین می‌آمدند و با مقداری وسایل، از روستای ما رد می‌شدند. چون گورسفید مابین قصرشیرین و گیلان‌غرب بود، زیاد آن‌ها را می‌دیدیم. یک بار خانواده‌ای را دیدم که هراسان بودند. خسته و خاکی و پیاده بودند. مردِ آن‌ها با ترس گفت: «خواهر، می‌شود‌ آب و نان به ما بدهید؟» سریع رفتم خانه و برایشان آب و چند تا نان ساجی آوردم. بچه‌ها‌شان با حرص نان‌ها را می‌خوردند. تعارفشان کردم بیایند خانه قبول نکردند. گفتند باید بروند. پرسیدم: «چه خبر است؟» زن، که بچه‌اش را بغل کرده بود، گفت: «خواهر، خدا کند که نبینی. تمام شهر شده خرابه. دارند جلو می‌آیند. اگر به شما برسند، دیوانه می‌شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سال جدید از روز بیست و چهارم ماه رمضان شروع می شه 🍂استاد پناهیان @gam2enghelabeslami
نسخه قابل چاپ - بیانات در دیدار جمعی از دانشجویان.pdf
336.8K
👆👆👆👆 📋متن سخنرانی مقام معظم رهبری در جمع دانشجویان 1401/2/6 @gam2enghelabeslami
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار قاآنی خطاب به مقامات رژیم صهیونیستی :چرا نمی‌گویید آن دوپهپاد از کجا آمده بودند و برای چه آمده بودند؟؟ چرا به مردم خودتان دروغ گفتید که رزمایش داشتید (و41هواپیما و پهپاد را برای شناسایی این دوپهپاد تاصبح به پرواز در آوردید و گفتید این رزمایش است) @dost_an
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 پایین کشیدن پرچم رژیم صهیونیستی توسط دو کودک فلسطینی در شهر یافا در سرزمین‎های اشغالی
content_25713_[Leader.ir] (1).pdf
228.5K
👆👆👆👆 📋متن سخنرانی مقام معظم رهبری امام خامنه ای به مناسبت روز قدس @gam2enghelabeslami
. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.» فهمیدم جنگ دارد شروع می‌شود. می‌گفتند عراقی‌ها همه جا را بمباران می‌کنند. خمپاره به شهر می‌خورد و مردمِ زخمی‌ را به قرنطینه می‌برند. قرنطینه جای بیماران و زخمی‌ها بود هرچه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب می‌پرسیدند: «چرا شماها فرار نمی‌کنید؟! آن‌ها خیلی نزدیک‌اند.» خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.» یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراری‌ها بودند؟» با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟» گفت: «ببین چطور فرار می‌کنند؟ این‌ها چرا باید بروند؟» با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای ان مرد نبودی. بیچاره با بچه‌هایش و زنش چه ‌کار کند؟» بمب‌اندازی‌ها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدی‌تر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و می‌گفتند غیرت ما قبول نمی‌کند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. می‌خواهیم برویم بجنگیم. پسردایی‌ام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلو‌شان را بگیریم مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی ‌دارد. با عجله روسری‌ام را سر کردم و با شوهرم به آوه‌زین رفتیم. به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف می‌زدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها می‌خواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.» ادامه دارد... 🥷🏿فرنگیس خاطرات فرنگیس حیدرپور 9️⃣1️⃣ بقلم: مهناز فتاحی ✅تهیه وتنظیم:زینتی اردشیر دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.» رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را می‌گیرد. نیروهای ارتش نتوانسته‌اند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه ‌کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانه‌هامان؟ بیایند یکی‌یکی نابودمان کنند؟» مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکی‌شان برود. به من رحم کنید! رحیم و ابراهیم آن‌قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمی‌توانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان می‌آید؟» همۀ مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!» بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.» پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من می‌روم ببینم بقیه دارند چه ‌کار می‌کنند.» همین حرفش به همۀ بحث‌ها و حرف‌ها خاتمه داد. آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقت‌ها، من مشغول نگاه کردن به ستاره‌ها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانه‌ها با هم بازی‌های شبانه می‌کردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسردایی‌ام عباس حیدرپور، پسرخاله‌هایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاه‌حسین جوان‌میری و پسردایی‌هایم مراد و اردشیر گله‌داری، تفنگ‌هاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشم‌هاشان خشم می‌بارید. توی کردها رسم بود هر خانواده‌ای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، ‌رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آن‌قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته اند عباس پسردایی‌ام رو به دایی‌ام محمدخان گفت: «ما می‌رویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.» دایی‌ام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.» عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»وقتی مردی این حرف را می‌زد، یعنی اینکه تا آخرین نفس می‌جنگد. یا می‌میرد، یا آبرویش را حفظ می‌کند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله می‌کند. شب راحت نخوابید.» دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسردایی‌ام عباس، دست گردن دایی‌ام انداخته بود. هشت نفر از مردها‌مان داشتند می‌رفتند. انگار قلبم را فشار می‌دادند. این چه بلایی بود داشت سرمان می‌آمد؟ همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بی‌خیال نشان دهم. ولی طاقت نمی‌آوردم و مدام می‌رفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم می‌گفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.» رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگه‌مان (پدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «دلت کجاست؟» 🌸 ضربه‌ای به دل ما بخوره، اولین کلمه‌ای که ازش بیرون میاد چیه؟ بسیار زیباست @gam2enghelabeslami
4_479221683404669637.mp3
2.83M
🌺آی شهدا دلای ما تنگه براتون... 🎙مجتبی رمضانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ «شرط قبولی عبادات» 🔵 روایت عجیب پیرغلام امام حسین در عالَم رویا 🌺 هرکاری می‌کنیم باید برای فرج امام زمان دعا کنیم... 🌿اهمیت و چرایی دعا برای ظهور
هدایت شده از سراج اندیشه
🌷شهید مهدی باکری (30 فروردین 1333 میاندوآب - 25 اسفند 1363 عملیات بدر) 🔸پس از اخذ دیپلم به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود و برادرش حمید را نیز به همراه خود به شهر تبریز آورد.بعد از چند ماه زندگی در تبریز، در جو سیاسی ضد رژیم وارد شد و با برادران مسلمان، فعالیت مداوم، موثر و شجاعانه خودش را علیه رژیم آغاز کرد. بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت. پس از شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ها شد. در عملیات فتح المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف حضور داشت، که در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و در عملیات‌هایی چون عملیات بیت‌المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر ۱ تا ۴ و عملیات خیبر در سمت‌های مختلف فرماندهی شرکت کرد. در مجموعه عملیات‌های والفجر با عنوان فرمانده لشکر عاشورا فعالیت می‌کرد. ▪️سرانجام این فرمانده دلاور در عملیات بدر، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید. هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آب های هورالعظیم انتقال می دادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست. 🌸شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 🌐 www.serajnet.org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از انتظار ، دیده ے یعقوب شد سفید هیچ آفریده چشم بہ راه ڪسی مباد ▪️اللهم عجل لولیک الفرج
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😡 چگونه بچه‌ها از پدر و مادر بیزار می‌شوند؟ 👈🏻 اثرات نامطلوب حسابرسی لحظه‌ای والدین بر روی کودکان‌
مولا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) اِنتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله همواره در انتظار (فرج و ظهور صاحب‌الزمان علیه‌السلام) باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه مدهید. 📙بحار، ج ١٥، ص ١٢٣ @gam2enghelabeslami
🔴حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی امروز (یکشنبه) در دیدار آقای بشار اسد رئیس‌جمهور سوریه و هیئت همراه، مقاومت و ایستادگی ملت و نظام سوریه و پیروزی در یک جنگ بین‌المللی را زمینه‌ساز افزایش اعتبار و سرافرازی سوریه دانستند و تأکید کردند: با توجه به روحیه و نشاط و اراده بالا در شخص رئیس‌جمهور و دولت ایران برای گسترش همکاری‌ها با سوریه، باید تلاش کرد روابط دو کشور بیش از گذشته ارتقاء یابد 🔹️ رهبر انقلاب با اشاره به موفقیت‌های بزرگ سوریه در میادین سیاسی و نظامی گفتند: سوریه امروز، سوریه قبل از جنگ نیست، اگرچه آن زمان خرابی‌ها نبود اما احترام و اعتبار سوریه اکنون بسیار بیشتر از گذشته است و همه به این کشور به‌عنوان یک قدرت نگاه می‌کنند 🔹️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با تأکید بر اینکه امروز رئیس‌جمهور و ملت سوریه نزد ملتهای منطقه سرافراز هستند، افزودند: برخی از سران کشورهای همسایه ما و شما، با سران رژیم صهیونیستی نشست و برخاست دارند و با یکدیگر قهوه می‌نوشند اما مردم همین کشورها در روز قدس خیابانها را از جمعیت و شعار ضد صهیونیستی پر می‌کنند و این واقعیت امروز منطقه است 🔹️ ایشان عوامل متعددی را در مقاومت و پیروزی سوریه در جنگ بین‌المللی تأثیرگذار دانستند و خطاب به آقای اسد خاطرنشان کردند: یکی از مهمترین این عوامل، روحیه بالای شخص جنابعالی است و ان‌شاءالله با همین روحیه بتوانید ویرانی‌های جنگ را نیز بازسازی کنید زیرا کارهای بزرگی پیش روی شما قرار دارد. رهبر انقلاب همچنین با گرامی‌داشت یاد و خاطره شهید سردار سلیمانی، گفتند: آن شهید بزرگوار تعصّب خاصی به سوریه داشت و به معنی واقعی کلمه فداکاری می‌کرد و رفتار او در سوریه با رفتارش در دفاع مقدس هشت ساله ایران تفاوتی نداشت 🔹️ ایشان افزودند: شهید سلیمانی و دیگر برجستگان سپاه از جمله شهید همدانی، واقعاً با جان و دل تلاش می‌کردند و به موضوع سوریه همچون یک وظیفه و واجب مقدس می‌نگریستند 🔹️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای تأکید کردند: این پیوند و ارتباط برای هر دو کشور حیاتی است و نباید بگذاریم ضعیف شود بلکه باید آن را هر چه ممکن است تقویت کنیم 🔹️ ایشان با اشاره به اظهار دوستی و محبت برخی کشورهایی که در سالهای گذشته در جبهه مقابل سوریه قرار داشتند، افزودند: باید از تجربه‌های گذشته، خط آینده را روشن کرد 🔹️ رهبر انقلاب، روحیه و نشاط رئیس‌جمهور سوریه را زمینه‌ساز انجام کارهای بزرگ برشمردند و گفتند: شخص رئیس‌جمهور و دولت جمهوری اسلامی ایران نیز واقعاً با نشاط و دارای روحیه و اراده بالایی هستند و به موضوع سوریه اهتمام و انگیزه جدی دارند که باید از این فرصت برای ارتقاء بیش از پیش روابط دو کشور استفاده کرد 🔹️ در این دیدار که حجت‌الاسلام رئیسی رئیس‌جمهور نیز حضور داشت، آقای بشار اسد با تشکر از مواضع و حمایت‌های ملت و دولت ایران و همچنین با گرامی‌داشت یاد شهید سلیمانی، گفت: ایستادگی و مواضع پایدار ایران در ۴ دهه گذشته در مسائل منطقه و بویژه موضوع فلسطین، به همه مردم منطقه نشان داد که راه ایران، راه درست و اصولی است 🔹️ رئیس‌جمهور سوریه خاطرنشان کرد: خرابی‌های جنگ را می‌توان بازسازی کرد اما اگر مبانی و اصول از بین بروند، قابل بازسازی نیستند و ایستادگی ملت ایران بر مبانی و اصول امام خمینی(ره) که با همت جنابعالی نیز ادامه یافت، زمینه‌ساز پیروزی‌های بزرگ ملت ایران و مردم منطقه بویژه مردم فلسطین شد 🔹️ آقای بشار اسد افزود: برخی تصور می‌کنند حمایت ایران از جبهه مقاومت، حمایت تسلیحاتی است در حالی‌که مهمترین حمایت و کمک جمهوری اسلامی، دمیدن روحیه مقاومت و استمرار آن است 🔹️ رئیس‌جمهور سوریه در پایان تأکید کرد: آنچه باعث شد رژیم صهیونیستی نتواند بر منطقه حاکم شود، روابط راهبردی ایران و سوریه است که باید با قدرت ادامه یابد. @gam2enghelabeslami
. تا خبری نشده، فرار کنید. نمانید اینجا.» فهمیدم جنگ دارد شروع می‌شود. می‌گفتند عراقی‌ها همه جا را بمباران می‌کنند. خمپاره به شهر می‌خورد و مردمِ زخمی‌ را به قرنطینه می‌برند. قرنطینه جای بیماران و زخمی‌ها بود هرچه اصرار کردم استراحت کنند و بعد بروند، قبول نکردند. با تعجب می‌پرسیدند: «چرا شماها فرار نمی‌کنید؟! آن‌ها خیلی نزدیک‌اند.» خندیدم و گفتم: «فرار کنم؟! کجا؟ خانۀ من اینجاست.» یکی از مردهای ده، با ناراحتی سر رسید و پرسید: «فراری‌ها بودند؟» با تعجب پرسیدم: «منظورت چیست؟» گفت: «ببین چطور فرار می‌کنند؟ این‌ها چرا باید بروند؟» با ناراحتی گفتم: «بس کن. تو که به جای ان مرد نبودی. بیچاره با بچه‌هایش و زنش چه ‌کار کند؟» بمب‌اندازی‌ها انگار تمامی نداشت. وقتی خبر حمله جدی‌تر شد، مردم گورسفید دور هم جمع شدند. مردها ناراحت بودند و می‌گفتند غیرت ما قبول نمی‌کند که دشمن خاک ما را بگیرد و ما اینجا راحت بنشینیم. می‌خواهیم برویم بجنگیم. پسردایی‌ام عباس رو به بقیه گفت: «ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلو‌شان را بگیریم مادرم دنبالم فرستاد که فرنگیس، اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا. فهمیدم کار مهمی ‌دارد. با عجله روسری‌ام را سر کردم و با شوهرم به آوه‌زین رفتیم. به خانه که رسیدیم، دیدم مادرم ناراحت نشسته و دستش را به زانو گرفته. پدرم هم به پشتی تکیه داده بود. رحیم و ابراهیم با مادرم حرف می‌زدند. مادرم تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، برس به دادم. پسرها می‌خواهند خودشان بروند جلوی صدام را بگیرند.» ادامه دارد... 🥷🏿فرنگیس خاطرات فرنگیس حیدرپور 9️⃣1️⃣ بقلم: مهناز فتاحی ✅تهیه وتنظیم:زینتی اردشیر دستش را گرفتم و گفتم: «نگران نباش، بگذار ببینم چه خبر است.» رحیم و ابراهیم گفتند صدام دارد خاک ما را می‌گیرد. نیروهای ارتش نتوانسته‌اند دوام بیاورند و ما باید برویم کمک. به مادرم گفتم: «خب، ابراهیم و رحیم حق دارند. چه ‌کار کنیم؟ بنشینیم تا بیایند توی خانه‌هامان؟ بیایند یکی‌یکی نابودمان کنند؟» مادرم که دید من هم پشتیبان آن دو تا هستم، گفت: «حداقل یکی‌شان برود. به من رحم کنید! رحیم و ابراهیم آن‌قدر ناراحت و خشمگین بودند که احدی نمی‌توانست جلوشان را بگیرد. با خودم گفتم: «خدایا، چه شده؟ این چه بلایی است که دارد سرمان می‌آید؟» همۀ مردم گیج شده بودند. مادرم با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگر بلایی سرشان بیاید، چی؟!» بلند شدم و گفتم: «خدا بزرگ است، دالگه. به خدا من هم حاضرم بروم.» پدرم بلند شد و رو به رحیم و ابراهیم گفت: «چیزی یادتان نرود. من می‌روم ببینم بقیه دارند چه ‌کار می‌کنند.» همین حرفش به همۀ بحث‌ها و حرف‌ها خاتمه داد. آن شب توی روستا غوغا بود. همه دلهره داشتیم. هر شب همان موقع، ده آرام و ساکت بود. همان وقت‌ها، من مشغول نگاه کردن به ستاره‌ها یا ظرف شستن بودم و مردها هم توی خانه‌ها با هم بازی‌های شبانه می‌کردند. اما آن شب، ده پر بود از سروصدا. مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسردایی‌ام عباس حیدرپور، پسرخاله‌هایم علی شاه و پاشا بهرامی، پسرخالۀ دیگرم شاه‌حسین جوان‌میری و پسردایی‌هایم مراد و اردشیر گله‌داری، تفنگ‌هاشان را دست گرفته بودند. از صورت و چشم‌هاشان خشم می‌بارید. توی کردها رسم بود هر خانواده‌ای برای خودش تفنگی داشته باشد. هر کس تفنگی داشت، آورد. هر کس هم نداشت، ‌رفت از سپاه تفنگ بگیرد. هشت نفر از فامیل آمادۀ رفتن بودند. از کسی دستور نگرفته بودند، اما آن‌قدر گلوله و تفنگ همراه داشتند که انگار از پادگان برگشته اند عباس پسردایی‌ام رو به دایی‌ام محمدخان گفت: «ما می‌رویم. اگر احتیاج بود، شما هم بیایید.» دایی‌ام گفت: «روله، خدا پشت و پناهتان.» عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»وقتی مردی این حرف را می‌زد، یعنی اینکه تا آخرین نفس می‌جنگد. یا می‌میرد، یا آبرویش را حفظ می‌کند. ابراهیم و رحیم هم مدام به مردم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «مواظب ده باشید. بروید از نیروهای سپاه تفنگ بگیرید. دشمن از چند جهت دارد حمله می‌کند. شب راحت نخوابید.» دو برادرم، شال کمرشان را محکم کردند. پسردایی‌ام عباس، دست گردن دایی‌ام انداخته بود. هشت نفر از مردها‌مان داشتند می‌رفتند. انگار قلبم را فشار می‌دادند. این چه بلایی بود داشت سرمان می‌آمد؟ همه نگران و ناراحت بودیم. به خاطر اینکه مادرم ناراحتی نکند، سعی کردم خودم را بی‌خیال نشان دهم. ولی طاقت نمی‌آوردم و مدام می‌رفتم بیخ گوش ابراهیم و رحیم می‌گفتم: «تو را به خدا مواظب خودتان باشید.» رحیم گفت: «تو هم مواظب باوگ و دالگه‌مان (پدر
⭕️ خیانت چند نوع داره. یکیش خیانت عاطفی هست، یکی خیانت جنسی و دیگری هم خیانت عاطفی و جنسی. 🔸 اینکه یک آقا یا خانمی وظایفش رو نسبت به همسر خودش رعایت نکنه میتونه منجر به خیانت بشه. ❇️ مثلا به آقایون توصیه شده که تا میتونن به خانمشون محبت کنند. خصوصا این محبت باید کلامی هم باشه. یعنی یه آقا نمیتونه بگه من که دارم برای خانمم خرج میکنم یعنی دوستش دارم دیگه! نه! حتما باید به طور زبانی به همسرش ابراز علاقه کنه. حالا اگه یه آقایی نخواد یا نتونه این محبت رو انجام بده کم کم همسرش ازش سرد میشه و ممکنه گرفتار خیانت عاطفی بشه. ❇️ یا به خانم ها توصیه شده که تا میتونن به همسرشون اقتدار بدن. حالا اگه خانمی مدام با رفتار و زبانش اقتدار همسرش رو از بین ببره در نتیجه اون آقا با اولین حفظ اقتدار از سمت خانم های غریبه ممکنه خودش رو نتونه کنترل کنه و دست به خیانت بزنه.
✅دنیا به این تصویر خوب نگاه کند! قریب یک دهه، غرب با تشکیل جبهه فراگیر بین‌المللی از مستکبران و با اتکاء به ثروت گاوهای شیرده خود در منطقه و با پیاده نظامی از انواع و اقسام گروههای تروریستی و تکفیری، گفت بشار باید برود، اما اراده جمهوری اسلامی بر حفظ و حمایت از محور مقاومت قرار گرفت. امروز همه دنیا می‌تواند قضاوت کند که عامل پیروزی جبهه مقاومت در این جنگ اراده‌ها، ایمان و ایستادگی بود. درود و رضوان خدا بر شهدای مظلوم و مقتدر مدافع حرم @gam2enghelabeslami