┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثــل بیـروت بـود!»
داستانی ملموس در حال و هوای آبان ۱۳۹۸ است که به قول نویسنده آن «زهرا اسعد بلنددوست» به جریان زیرپوستی جامعه می پردازد. این داستان به نحوی ادامه ی داستان قبلی نویسنده یعنی «چایت را من شیرین می کنم» می باشد.
رویدادهای این داستان بر اساس واقعیت هستند که نویسنده توانسته است ضمن حفظ عناصر داستانی، آن را به نحو دقیقی بیان کند. او سعی می کند با جریانات طرح شده در کتاب به مخاطب بفهماند که میان حقیقت و شنیده شدن ها فاصله ای باورنکردنی وجود دارد و باید با دقت نسبت به وقایع حساسیت نشان داد.
«سارا» همسر یکی از مدافعان حرم است که از تنهایی و غربت و درک نشدن توسط دیگران مغموم است و زیر این فشار کمر خم میکند.
زهرا نیز به واسطه ی دوستی با سارا وارد مسیری پرتلاطم شده و دانیال برادر سارا هم که حالا به سپاه پیوسته است ناگهان ناپیدا میشود و خبر شهادتش در رسانهها منتشر می گردد.
این جاست که داستان وارد فضایی مبهم و مهآلود میشود. داستانی پر از دوراهیهای خطرناک و فتنههایی که باید از میانشان راه راست را پیدا کرد.
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثــل بیـروت بـود!» داستانی ملموس در حال و هوای آبان ۱۳۹۸ است که به قول نویسنده آن «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش اول:
«طرابلس»
بوی رنگ تازه خشک شده بر دیوارهای منزل جدیدمان حالم را زیر و رو می کرد. این خانه ی نقلی در طبقه ی چهارم آپارتمانی نه چندان نوساز حاصل سی سال زحمت پدر بود. حالا من، طاها، پدر و مادر هر کدام سهمی مستقل از سه اتاق خواب کوچکش داشتیم. از حس غربتمان در آن محله ی خلوت دلم می گرفت اما کامم به امامزاده ای شیرین بود که در همسایگیمان قرار داشت؛ امامزاده ای که نور سبز چراغ هایش مهمان هر شب پنجرههای خانه بود.
برنامه ی یک روز در میانم زیارت امامزاده بود و دلخوشی شبانه ام نوشیدن چای و تماشای شهر از پشت پنجره ی دلباز چهاردیواریمان. اواخر تابستان بود. آن عصر هم، مانند چند ماه گذشته، تکیه زده به دیوار امامزاده، دانه به دانه تسبیح میانداختم. غرق افکارم بودم که زمزمه ی دو زن توجهم را جلب کرد؛ حرف هایی تکراری از شوهر و داماد فلانی که پاسدار هستند و نانشان خفته در روغن؛ جملاتی احمقانه از دستمزد دویست میلیونی پسر حاج خانم بابت رفتن به سوریه و سرباز اسد شدن.
به سمت منبع صدا سر چرخاندم. دو زن مسن با چادرهایی گلدار بودند. باز هم درونم سوخت. راستی، چرا این حجم از بی معرفتی ها برای قلب نیمه سوخته ام عادی نمی شد؟ آرام آرام تسبیح انداختم و سرد سرد خیره ماندم به مرگ آدمیت.
نمی دانم چه قدر گذشت، چه قدر دلم سوخت و چه قدر گُر گرفتم که ناگهان اعتراض پر لهجه ی دختری نظرم را جلب کرد، همان دختر غمزده ای که هربار کنج ضریح می دیدمش، دختری چشم آبی با صورتی تکیده. دخترک با عصبانیت مقابل صورت جا خورده ی دو زن ایستاد. میخ هیبت نحیفش در پیچ و تابِ چادر عربی شدم. خیره به وجودشان شد و سنگین سر تکان داد و گفت:
«حلالتون نمی کنم! این همه امنیت و آرامش حلالتون نباشه!»
شیشه ی صدایش آبستن بغض بود اما صلابت داشت. آهِ کنج دلش ترسِ لرزیدن عرش را به جان می انداخت. گفت و رفت. اصلاً نایستاد تا از جلزولز آن ها دل خنک کند.
لبخند رضایت گوشه ی لب هایم نشست. کلامش شعله داشت و دو زن را عمیق سوزانده بود؛ آن قدر اساسی که تند تند چرت و پرت بارش میکردند و لهجه ی عجیبش را مدرکی بر شهرستانی بودنش میدانستند. از شنیدن برچسب های غیرمنصفانه و تهمتهای ناروایشان خسته شدم و رفتن از کنج امامزاده را بر ماندن ترجیح دادم. به حیاط پناه بردم. در خنکای عصر، آرام آرام میان قبرها قدم می زدم که همان دختر رنگ پریده را دیدم. کنار سنگ قبری سپید، بی صدا اشک می ریخت. کنجکاوی خوره شد و به جان افکارم افتاد. شرایط را برای هم صحبتی مناسب نمی دیدم. روی تک صندلی زیر درخت بید مجنون نشستم و مشغول بازی با گوشی ام شدم اما تمام حواسم پی او بود.
زانو به بغل گرفته بود. گاهی صدای گریه اش کمی بالا میرفت. حرفی نمیزد و درد دل نمیکرد؛ فقط اشک می ریخت. مدام حرف های آن دو زن در ذهنم تداعی می شد. بعد از بیست و چند سال زندگی، زهر این جملات برایم عادی شده بود؛ می سوزاند، داغ می گذاشت اما عادت داشتم. این سکوت تلخ را یادم داده بودند؛ درست وقتی اول مهر کنار در مدرسه ایستادم و مادرم گفت:
«هیس! اگه شغل بابا رو پرسیدن، بگو معلمه.»
درست همان وقت ها که معلم بودن پدر دلیلی می شد برای مرکز توجه قرار گرفتن، اما اصلاً نمی چسبید، همان وقت ها که دوست داشتم در حیاط بدوم و فریاد بزنم، بابای من یک قهرمان است، همان روزهایی که دیگر خودم هم معلم بودن پدر را باور کرده بودم؛ همان سالها که دلیل مخفی کردن این قهرمانی و افتخار را نمیدانستم، همان لحظهای که ناسزاگویی دوستان به پهلوانگری های همردیفان بابا را در دانشگاه شنیدم و دلیل این همه هیس گفتن های مادر را فهمیدم. همان ساعت هایی که بی معرفتی ها را گوش می دادم، حتی در محفلِ جانان نزدیک به خون و تن، اما پدر اجازه ی دم زدن نمی داد. دیگر سِر، بی حس و پوست کلفت شده بودم ولی باز هم قلبم بی صدا می سوخت؛ اما این دختر کجای این زندگی برایش تازگی داشت که این چنین به خود میپیچید؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
⚠️ مانع
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔇 بدون شرح!
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
مرا ببین که ایستادهام پس از تمام رنجها
چونان جوانه در بهار
مرا ببین هنوز هم جسور
مرا ببین هنوز برقرار
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌸🍀
چند سال پیش با داداشم دعوامون شد، دست کرد تو موهام، چون از این کار بدم می اومد، زدمش و قهر کردم.
عصرش این رو خرید، قربون صدقه رفت، بغلم کرد ولی باهاش آشتی نکردم.
گفت: می رم دلت می سوزه ها!
فردا شد.
رفت بیرون دیگه برنگشت...
💔 حالا چند ساله می رم سر خاکش بغلم کنه و آشتی کنیم.
ولی دیگه باهام حرف نمیزنه.
از اون روز دیگه با کسی قهر نکردم.
💚 تا هستیم، #قدر_همدیگه_رو_بیشتر_بدونیم!
✉️ ارسالی از مخاطبان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 برکت نان به خاطر حسن است...
🎊 #شعر زیبا از «صابر خراسانی»
زادروز امام حسن مجتبی (درود خدا بر او)، مبارک و پربار!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌱 اگر تو را به همان شکلی که هستی بپذیرم، وضعت را بدتر میکنم، امّا اگر با تو به گونهای رفتار کنم که انگار آن کسی که میتوانی بشوی هستی، تو را برای آن «شدن»، کمک کردهام.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
☘ زندگی با #ساده_دلی زیباست!
📹 دوربین مخفی
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹💠🔹
با گذشت هر سال، یک فصل از کتابتان را به پایان میرسانید.
لطفاً آن یک فصل را هفتاد و پنج بار تکرار نکنید
و اسمش را زندگی نگذارید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🍁🌿
در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم نیستم
فکرِ زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم
ظاهرم چون بیدِ مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم، خم نیستم
لطف خورشید است اگر از ماه نوری می رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!
شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل!
خُرد شد هر کس که میپنداشت محکم نیستم
جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که میبینی مصمم نیستم!
«حسین دهلوی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابیدن چشم ها
🍂 خوابیدن جســم ها
🔸 خوابیدن اراده هــا
🚨 خوابیدن وجدان ها
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff