گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۰: ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۱:
در میان بغداد، کاخهای کرخ بر مرتفعترین جای شهر خودنمایی میکردند. پس از کاخها و حصارشان محلهای بود به نام مدینة السّلام که مجموعهای از عمارتهای مجلل حکومتی بود. مدینة السّلام کاخهای کرخ را در میان گرفته بود.
دیوانهایی مانند برید، موالی، حوایج، عطایا، توقیع، مظالم، رسائل، خراج، سپاه و قضا در این محله بودند.
پس از عمارتهای دولتی، خانه باغهای اشراف، صاحب منصبان، فرمانداران، فرماندهان لشکر و بازرگانان بود.
صبح فرح بخشی بود که ابن خالد برای رسیدن به دیوان قضا از خیابانی گذشت که باغها و بستانهایی در دو طرفش بود.
در مقابلش کاخها با گنبدها و برج و باروهایشان سر به فلک کشیده بودند.
از صحن و سراهایی عبور کرد و کنار هر در و دروازه مجبور شد برای نگهبانان توضیح دهد که به دیدن ابن مشحون میرود. برخی میپرسیدند ابن مشحون دیگر کیست که میگفت از منشیان مخصوص و دادرسان ویژه است و به قاضی القضات نزدیک.
وقتی میگفت هدیه ی مخصوصی از طرف بزرگی برای قاضیالقضات میبرد، نگهبانان، کوچه میدادند.
چند باری از پلههای عریض و مارپیچ، بالا رفت تا به ایوانهایی تو در تو رسید که از سقفشان آویزهای بزرگ و چلچراغهایی باشکوه آویخته بودند.
به نفس نفس افتاد. گوشه و کنار، اعیان و اشراف روی کرسیهایی تشک دار نشسته بودند و با منشیان و صاحبان دفتر و دستک حرف میزدند.
معلوم بود که مردم کوچه و بازار را به آن جا راهی نیست. به در بسیار بزرگ و منبّت کاری شدهای رسید که بسته بود. آن جا ازدحام زیاد بود. بوی عطر و عرق درآمیخته بود. انگار همه منتظر بودند که خبری از آن سوی در برسد. دو نگهبان دو طرف در ایستاده بودند که کمربند طلایی و کلاه خود مرصع داشتند.
دری کوچک میان آن دو در بزرگ بود که گاهی باز میشد و بازپرس، قاضی یا ارباب رجوعی از آن عبور میکرد. نگهبانان از رفت و آمد کسانی که میشناختند، جلوگیری نمیکردند.
ابن خالد کیسهای را که شیشه در آن بود، بالا گرفت.
ــ مراقب باشید! مراقب باشید!
جمعیت راهی برایش باز کردند و او خود را به در رساند. نگهبانان نیزههای خود را به هم نزدیک کردند و راهش را بستند.
یکیشان غرید:
«چه خبر است؟ چه میخواهی؟»
ابن خالد زیباترین لباسش را پوشیده بود، اما هنوز قیافه و لباسش به بزرگان نمیخورد. مانند شعبده بازها شیشه ی غالیه را از کیسه بیرون آورد. شیشه رنگارنگ و رنگین کمانی بود. آن را زیر دماغ نگهبان گرفت.
ــ ملاحظه بفرمایید! بهترین نوع غالیه در بغداد و همه ی بلاد اسلامی است؛ از عالی ترین مشک و عنبر به عمل آمده است. استشمام کنید! می بینید؟
هوش از سر میبرد! مست و مدهوش میکند!
نگهبان، شیشه را بویید و گفت:
«حالا که چه؟»
ــ قرار است این شیشه را که دهها دینار بها دارد، به جناب ابن مشحون بدهم تا به پیشگاه جناب مستطاب قاضی القضات پیشکش کند. از طرف بزرگ محتشمی است.
نگهبان پوزخند زد و گفت:
«معلوم میشود تازه به دوران رسیده است و این جناب مستطاب را خوب نمیشناسد! ایشان به نوجوانان نمکین و خوش اندام التفات دارند نه به عطر و غالیه!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۱: در میان بغداد، کاخهای کرخ بر مرتفعترین جا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۲:
مرد کوتاه قدی که کلاهی دراز به سر داشت و میخواست از در بگذرد، چشمکی زد و گفت:
«به ابن مشحون بگو یکی از طرف فرد محتشمی آمده است و با او کار دارد.»
مرد کوتاه قد به ابن خالد نزدیک شد و بر نوک انگشتان پایش ایستاد.
آهسته گفت:
«دست در جیب کن، ارباب!»
ابن خالد ناچار دیناری از جیب درآورد و کف دستش گذاشت.
مردک پرسید:
«بگویم چه کسی با او کار دارد؟»
ــ مرا ببیند، میشناسد!
مردک سراپای او را ورانداز کرد، لب ورچید و سر تکان داد.
ــ باش تا بیاید!
دقیقه ای بعد، مرد بلند بالا و باوقاری از در بیرون آمد و با کنجکاوی به جمعیت نشسته و ایستاده نگاه کرد. دهها لوله نامه را در بغل داشت. نگهبان ابن خالد را نشان داد.
مرد گفت:
«من ابن مشحونم! تو با من کار داری؟ میشناسمت؟ از طرف چه کسی آمدهای؟»
ابن خالد لبخند زد و بیخ گوشش گفت:
«مرا جناب ابن سکیت فرستاده است!»
برای آن که نگهبانان شک نکنند، شیشه را نشان داد و زیر دماغ ابن مشحون گرفت.
ــ باید شخصاً تقدیم جناب قاضی القضات کنم!
ابن مشحون شیشه را ورانداز کرد و راه افتاد. با بیتفاوتی دستش را تکان داد.
ــ با من بیا!
از در گذشتند. سرسرایی بزرگ که باغی در انتهایش بود، به روی ابن خالد آغوش گشود. در هر طرف، رواقهایی بود و در هر رواق، اتاقهایی، سرسرا و رواقها با ستونهای گرد و سنگی از هم جدا میشدند. آن جا نیز شلوغ بود و همه با هم حرف میزدند.
باز هم بوی عطر بود و گند عرق. کنار هر اتاق، نگهبانی ایستاده بود. ابن مشحون نیمی از نامهها را به او داد و به سوی یکی از اتاقها برد که در زاویهای پنهان بود.
به نگهبان گفت:
«این نامهها برای جناب قاضی القضات است!»
نگهبان سر تکان داد. وارد اتاق که شدند، ابن مشحون در را بست، نامهها را روی تخت گذاشت و سراپای ابن خالد را ورانداز کرد.
ــ کنجکاوم کردی!
نگاه ابن خالد لحظاتی به بیرون از پنجره خیره ماند. فرش زیبایی نیمی از کف سنگی اتاق را پوشانده بود. تختی بزرگ با مخده هایی مخملی کنار پنجره بود. این جا و آن جا لباسهایی از حریر روشن افتاده بود. ابن مشحون لباسها را جمع کرد و روی دیواره ی تخت انداخت. بیرون از پنجره، باغچه های سرسبز بود و پس از آن ها حوضی بزرگ که از سنگهایی یاقوتی رنگ ساخته شده بود.
به ابن خالد اشاره کرد بنشیند. از طاقچهای محرابی شکل و نقاشی شده، ظرفی شیرینی و میوه برداشت و روی تخت گذاشت. ابن خالد جایی از تخت نشست که حوض را بهتر ببیند. چند نوجوان زیبا در آن آب تنی میکردند و به هم آب میپاشیدند.
صدای خندهشان شنیده میشد.
ابن مشحون مقابلش نشست و جلو دیدش را گرفت.
ــ گفتی چه کسی تو را فرستاده است؟
چشمان ابن خالد از دیدن بچهها گرد مانده بود. نمیتوانست بفهمد آن ها در دیوان قضا آن هم در حوض چه میکردند!
ــ دیوان قضا مکتب خانه دارد؟
ابن مشحون برخاست. پنجره را بست و پرده را کشید.
ــ کنجکاوی نکن، غریبه! مگر دیوان قضا بچه بازی است! به سوالم جواب بده!
ابن خالد چشم از تزیینات اتاق برداشت و صاف نشست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۲: مرد کوتاه قدی که کلاهی دراز به سر داشت و می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۳:
ـــ ببخشید نامم علی بن خالد است. در میدان بازار کهنه، ادویه فروشی دارم.
آهسته گفت:
«با ابن سکیت دوستم؛ او مرا نزد شما فرستاده است!»
ابن مشحون شانه بالا انداخت.
ــ گفتی ابن سکیت؟ چرا باید بشناسمش؟ کیست این آقا؟
ابن خالد انگشتر ابن سکیت را درآورد و نشان داد.
ــ به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتید و بر سر تصاحب آن دعوا کردید و ناگهان صاحبش از راه رسید و به شما عزیزان پس گردنی زد و الاغ را با خود برد.
ابن مشحون لبخند زد و انگشت روی لبان خود گذاشت.
ــ خوش آمدی! یادت باشد این آخرین باری بود که نام او را این جا به زبان آوردیم! فریب آب تنی و خندههای غلام بچهها را نخور! این جا دامگه و لانه ی کفتار است! باید خیلی مراقب باشیم!
اشاره کرد که از خودش پذیرایی کند. ابن خالد نقلی برداشت و به دهان گذاشت.
ــ برای استاد اتفاقی افتاده است؟
ــ نه!
ــ خدا را شکر! فرصت زیادی ندارم! زود بگو که باید بروم؛ ماجرا چیست؟
ابن خالد به طور خلاصه آن چه را برای ابراهیم اتفاق افتاده بود، تعریف کرد و گفت:
«نمیدانیم چه نقشهای برایش کشیدهاند و کارش به کجا خواهد کشید!
نظر استاد این بود که با ابن ابی داوود دیداری داشته باشم و تقاضا کنم ابراهیم را چون مرتکب جرمی نشده است، عفو کند!»
ــ خودت چه مذهبی داری؟
ــ تا پیش از دیدن ابراهیم، زیدی مسلک بودم. خدا را شکر که به راه راست هدایت شدم. اکنون به امامت ابن الرّضا ایمان دارم!
ابن مشحون پیشانیاش را بوسید.
ــ خوش به سعادتت برادر!
شیشه را گرفت و بویید.
ــ این را به آن فاسق بدهی، پولت را دور ریختهای! بعید میدانم برای نجات ابراهیم قدمی بردارد، اما شاید بشود از خلال حرفهایش فهمید که چه دسیسهای در کار است! برای قاضی القضات یا وزیر مهم نیست حق با ابراهیم است و راست میگوید و ابن الرّضا نزد خداوند جایگاه بیمانندی دارد! برای آنها این مهم است که مسلمانان در همه ی کشورهای اسلامی، خلیفه را پیشوا و امام خود بدانند و به دیگری توجه نکنند تا این کفتارها بتوانند بر سر سفره امین یا مأمون یا معتصم یا هر خلیفه ی دیگری سورچرانی کنند! میدانند اگر علی و فرزندان معصومش حاکم باشند، کاخ و دربار و ریخت و پاش و ویژه خواری و سورچرانی و فسق و فجوری در کار نخواهد بود! امروزه همه آزادند که از هرچه بخواهند داد سخن دهند، جز از حکومت و این که پیشوایی مسلمانان، حق کیست! دوست ندارند از مخیله ات بگذرد که بنی عباس بر حقند یا غاصب؟ آیا خدا و پیامبرش به حکمرانی اینان راضیاند یا دیگرانی را برای جانشینی در نظر گرفته بودند؟ اگر اینها غاصبند، چرا حکومت را از صاحبانش گرفته اند؟ چرا یکی مثل ابراهیم را به سیاهچال میاندازند؟ چرا بنی عباس مانند بنی امیه به کشتار شیعیان میپردازند و امامان را به شهادت میرسانند؟ تعجبی ندارد که غاصبان ستمگر چشم دیدن صاحبان حقیقی حکومت را ندارند؟ اگر حکومت در دست فرزندان معصوم علی بود، آیا این کاخها و آن سیاهچالها ساخته میشد؟ حکومت این قدر بالا و پایین داشت؟ آیا چنین حوضی و چنین اتاقی آن هم در دیوان قضا سر برمیآورد؟
انگشتر را بوسید و به ابن خالد داد.
ــ سلام مرا به استاد برسان!
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۳: ـــ ببخشید نامم علی بن خالد است. در میدان ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۴:
دنبال حرفش را گرفت.
ــ اصلاً شاید دستگیری ابراهیم و آوردنش به بغداد و انداختنش به سیاهچال، کار همین افعی باشد! تو این قاضی القضات نابه کار را خوب نمیشناسی! جز زراندوزی و حذف رقیبان و فتوا دادن به مذاق معتصم و وقت گذرانی با غلامان نوجوان، به چیز دیگری نمیاندیشد! کوس رسوایی اش به چین و مصر و قفقاز و بیزانس هم رسیده است، اما خلیفه چنان به این هرزه اعتماد دارد که کارهای زشتش را نادیده میگیرد و به کسی اجازه نمیدهد علیه او حرفی بزند!
ایستاد. ابن خالد نیز ایستاد.
ــ بهتر است برویم! بیرون باش تا به تو علامت دهم! ابن ابی داوود پیشکار ویژهای دارد به نام زرقان. محرم اسرار اوست. تا ساعتی دیگر برای استراحت به این اتاق میآیند. من توانسته ام اعتماد زرقان را جلب کنم. گاهی با من درد دل میکند و من با زیرکی حرف از زبانش میکشم. به او میگویم ترتیبی دهد که ابن ابی داوود برای دقیقهای هم که شده است تو را در همین اتاق به حضور بپذیرد! یادت باشد نباید بفهمد که از پیروان ابن الرّضایی! بگو نشانههای جنون را در ابراهیم یافتهای و دوست داری مداوایش کنی! مراقب باش دم به تله ندهی و شر قاضی القضات دامن گیرت نشود!
ابن مشحون ظرفهای شیرینی و میوه را سر جایش گذاشت. پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد. برای غلام بچهها که سر یکدیگر را زیر آب میکردند، دستی تکان داد. آن ها توجهی نشان ندادند. هر دو از اتاق بیرون رفتند.
ابن خالد ساعتی را در سرسرا و باغ پرسه زد و به گفت و گوها گوش سپرد. یکی از اشراف به یکی از منشیان میگفت که افسری پسرش را ربوده و با خود برده است و هیچ داروغه و قاضی و شرطهای حاضر نیست به شکایتش رسیدگی کند.
منشی به او گفت:
«امروزه داشتن پسر زیبا از داشتن دختر زیبا خطرناکتر است! باید مدتی دیگر شکیبایی کنی تا خودش بازگردد!»
بعد آهسته گفت:
از من میشنوی، مراقب باش این ماجرا به گوش قاضی القضات نرسد! پسرت را از آن افسر میگیرد و نزد خود نگه میدارد! آن وقت چه کسی حریف او میشود؟»
ابن خالد خیلی زود فهمید کم نیستند کسانی که زن یا دختر یا پسرشان را روز روشن، سربازان با خود برده بودند. کسانی که مقاومت کرده بودند، مضروب و زندانی شده بودند. به درد دل چند نفری گوش داد که به بهانههای واهی همه ی داراییشان مصادره شده بود.
فهمید هیچ رشوهای نمیتوانست مشکل آنها را حل کند. کدام قاضی حاضر بود مثلاً پنج هزار درهم رشوه بگیرد و اموالی به ارزش صد هزار دینار را به صاحبش برگرداند؟ خشم مقامات عالی رتبه را به جان بخرد و کارش را از دست بدهد؟
دلش میخواست پا به فرار بگذارد و از آن دوزخ دور شود. بسیاری را میدید که میگریستند و نزدیک بود از خشم و اندوه فراوان، دیوانه شوند. در آن میان، چند کوتوله ی کلاه دراز، بیتوجه به آن همه آه و افغان، بین جمعیت میگشتند و برای آن که ترتیب ملاقاتی را با قاضی یا وکیلی بدهند، سکه میگرفتند.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۴: دنبال حرفش را گرفت. ــ اصلاً شاید دستگیری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۵:
ابن خالد که ابتدا کنجکاو بود به سخنان مردم گوش کند، حالا آرزو میکرد کاش میتوانست صدایی نشنود! ناگهان دری باز شد و چند نگهبان بیرون دویدند و جمعیت را کنار زدند. قاضی القضات و دیگری که همراهش بود، وارد سرسرا شدند. همه ناچار سر فرود آوردند و احترام کردند. هر کس میخواست حرفی بزند، نگهبانان با چشم غرهای ساکتش میکردند. قاضی القضات لاغر و کوتاه بود و صورت تکیدهای داشت. عمامه ی بزرگ و لباسهایش از گرانبهاترین پارچهها بودند. عصایی مرصع به دست راستش بود. چنان اخم کرده بود که کسی جرأت نکرد به او نزدیک شود. به کسی نگاه نمیکرد و چشمش به رو به رو دوخته بود. تسبیحی با دانههای فیروزهای در دست دیگرش بود و ذکر میگفت.
ابن مشحون از همان اتاق بیرون آمد. متواضعانه بیخ گوش مرد چاق و کوسهای که همراه قاضی القضات بود، چیزی گفت و ابن خالد را نشان داد.
مرد به ابن خالد اشاره کرد که همراهش شود. ابن خالد فهمید او زرقان است. به او نزدیک شد و سلام کرد.
زرقان که به مژههایش سرمه کشیده بود، مچ دستش را گرفت و با صدای نازکی که به جثهاش نمیآمد گفت:
«با من بیا! کنار نگهبان میایستی تا خبرت کنم! داخل که آمدی، پرحرفی نمیکنی! اگر عالی جناب سؤالی کردند، کوتاه پاسخ میدهی! وقتی علامت دادم، بیمعطلی میروی!»
به همان اتاق اولی رسیدند. نگهبان تعظیم کنان در را باز کرد. قاضی القضات جای اخم را در لحظهای به لبخند داد.
عبا از دوش برداشت و وارد اتاق شد.
زرقان میان در ایستاد و آهسته به ابن خالد گفت:
«همین جا بایست تا خبرت کنم!»
به نگهبانان اشاره کرد که بگذارند ابن خالد کنار در بماند. شیشه ی غالیه را گرفت، پا در اتاق گذاشت و در را بست.
ابن مشحون دوباره پیدایش شد و بیخ گوشش گفت:
«حواست را خوب جمع کن! خونسرد باش! فکر کن و بعد حرف بزن! مبادا نام من و استاد را به زبان آوری! به حوض و بچهها نگاه نکن! توکلت به خدا باشد! کارها دست اوست!»
رفت و میان جمعیت ناپدید شد. باز ساعتی گذشت تا زرقان در را باز کرد و اشاره کرد ابن خالد داخل شود. ابن ابی داوود با زیرپوشی بلند روی تخت دراز کشیده بود و بچهها که هر کدام نامه ای در دست داشتند، دورش را گرفته بودند. عبا و قبا و عمامهاش به رخت آویزی آویزان بود. ریز میخندید و از خوشه ی انگور خود میخورد و دانههایش را یکی یکی به دهان بچهها میگذاشت. توجهی به ابن خالد نکرد. زرقان زیر نامهای چیزی نوشت و به یکی از بچهها داد تا برای مهر کردن به ابن ابی داوود بدهد.
در همان حال گفت:
«شیشه ی غالیه را این بنده درگاه، آورده است؛ تصدیق فرمودید که خیلی عالی است!»
ابن ابی داوود نگین درشت انگشترش را در ماده ی قرمز رنگ زد و پای نامهای کوبید. نیم نگاهی به ابن خالد انداخت.
ــ عطاری؟
ــ ادویه فروشم قربان، اما با بهترین عطارهای بغداد دوستی دارم!
غالیهای که آوردهای برای هنگام قضاوت خوب است. این بار برایم عطری لطیف و شادی آور بیاور که کودکان میپسندند!
ــ فقط کافی است امر بفرمایید! از چین و ما چین هم که شده است برایتان مهیا میکنم!
ــ من دستی در عطریات ندارم! یک بار یکی از ری برایم عطر گل سرخ آورده بود که بوی دل انگیزی داشت! آن را به مأمون الرشید علیه الرحمه هدیه کردم.
گفت:
«پس خودت چی؟»
گفتم:
«شما استفاده کنید، من شما را میبویم!»
خلیفه ی مرحوم بلند خندید و گفت:
«تو شهرت خوبی نداری! به من نزدیک نشو!»
تا مدتی آن را به محاسنش میزد.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۵: ابن خالد که ابتدا کنجکاو بود به سخنان مردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۶:
زرقان گفت:
«خوب یادم است، قربان! بوی دل انگیزی داشت!»
ابن ابی داوود دستهایش را دراز کرد. دو تا از بچهها که درشتتر بودند، دستهایش را گرفتند و کشیدند. راست نشست و سیبی برای ابن خالد انداخت.
ــ راست بگو چه مذهبی داری؟
ــ خودم را نمیدانم، اما پدر خدابیامرزم یک بار پیش از مرگ گفت که چه مذهبی دارد، افسوس که از یاد بردهام! مهم نیست، هرچه شما بفرمایید، همان را انتخاب میکنم!
ابن ابی داوود سرش را عقب انداخت و خندید.
ــ به مذهب تو غبطه میخورم! بگو بدانم قرآن حادث است یا قدیم؟
ــ من به خدا و پیامبر و رستاخیز ایمان دارم. قرآن کلام خداست. سعی میکنم هر روز چند آیهای بخوانم و به آن عمل کنم. نمیدانم به اینها حادث میگویند یا قدیم. هرچه شما بفرمایید!
ابن ابی داوود باز خندید.
ــ مرد بانمکی هستی! از تو خوشم آمد! سالهاست سر دانشمندان به این حدوث و قدم گرم است. چه خونها که ریخته شد و چه تسویه حسابها که به این بهانه انجام گرفت!
حق با توست! عمل به قرآن مهم است! حالا بگو چه میخواهی؟
ابن خالد مانده بود با سیبی که در دست داشت، چه کند.
ــ دکان من در میدان بازار کهنه است. مدتی پیش دیدم جوانی را که داخل قفسی بود سوار بر گاری آوردند و گفتند ادعای پیامبری کرده است. من دستی در طب دارم. برخی بیماریها را میشناسم. فهمیدم که بیچاره مشاعرش را از دست داده است. او را به سیاهچال عسکریه برده اند. آمده ام تقاضا کنم بگذارید به دیدنش بروم و معالجهاش کنم! تمیمی که داروغه ی زندان است، ممانعت میکند.
ابن ابی داوود به نوجوانانی که پشتش را میمالیدند تکیه داد و اخم کرد.
ــ این فضولیها به تو نیامده است، مردک! مگر تو پزشکی یا داروغه به تو گفته است که مداوایش کنی؟
زرقان پیش آمده و به ابن خالد پس گردنی زد.
ــ گمشو بیرون مردک فضول!
او را رو به در هل داد.
ابن خالد گفت:
«میخواستم کمکی کرده باشم! فقط همین! نمیدانستم شما را ناراحت میکند!»
ابن ابی داوود به زرقان اشاره کرد که رهایش کند. با پشت انگشت اشاره، گونه ی نوجوانی را که ترسیده بود، نوازش کرد.
ــ همان جوانکی را که از دمشق آوردهاند؟
ــ بله، نامش ابراهیم است.
ــ او دیوانه نیست. ادعای پیامبری هم نکرده است. ادعا کرده است که ابن الرضا داماد خلیفه ی مرحوم، او را در ساعتی از دمشق به عراق و از آن جا به مکه و مدینه برده و بازگردانده است. جز پیامبر که در شبی از مسجدالحرام به مسجد الاقصی رفت، دیگری نمیتواند در ساعتی از شام به عراق بیاید و به حجاز برود و بازگردد. پذیرش ادعای او یعنی بطلان حکومت بنی عباس! یعنی حقانیت آل علی! خطر این ادعا از سهم مهلک بیشتر است! این ابراهیم که میگویی با چنین دروغی میخواسته است از پیشوایش تبلیغ کند و مردم را دور او گرد آورد! میدانستی؟
ــ منِ گردن شکسته از کجا باید بدانم قربان!
ــ حتی اگر زیباترین پسر عراق را به من هدیه میدادی، نمیتوانستم کاری برایت انجام دهم. او دشمن خلیفه و دودمان اوست. بنی عباس بر نیمی از دنیا حکومت میکند. هر لحظه در هر نقطهای از این امپراتوری بزرگ، فتنهای برپا میشود. ثروت فراوانی را برای سرکوب شورشها هزینه میکنیم. محافظت از این سرزمین بی کران کار دشواری است. هرچه مرزها وسعت بیشتری داشته باشند، دشمنانی که پشت این مرزها کمین کردهاند، بیشتر خواهند بود.
در این جنگ و جدال و کشمکشِ بیوقفه برای بقا، دیگر جایی برای مسامحه و مهربانی نیست.
هر کس برای حکومت تهدیدی به حساب آید، بیدرنگ و بدون بخشایش نابود خواهد شد.
ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۶: زرقان گفت: «خوب یادم است، قربان! بوی دل انگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۷:
ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد.
ــ مرا ببخشید! نمیدانستم این جوانک این قدر خطرناک است! من از دوستان عبدالملک زیاتم. در نوجوانی به یک مدرسه میرفتیم. او شد وزیر و من شدم ادویه فروش. علتش این است که عقل من به این چیزها قد نمیدهد!
ابن ابی داوود به چهره ی ابن خالد خیره شد و سرانجام لبخند زد.
ــ سرزنشت نمیکنم، ادویه فروش! معتصم که خلیفه است شبیه توست. تو لااقل ادویهها را میشناسی و نسخه مینویسی، او که اصلاً بهرهای از علم و کتابت ندارد. هارون الرشید او را بسیار دوست می داشت. در کودکی که درس میخواند، غلام بچهای با او همراه بود که کتابهایش را به مدرسه میبرد و میآورد. گاهی که معتصم در درس تنبلی میکرد، آن غلام بیچاره تنبیه میشد. روزی آن غلام مرد. هارون به معتصم دلداری داد که باز غلام بچهای به او خواهد بخشید.
معتصم گفت:
«خوش به حالش که مرد و از رفتن به مکتب خانه راحت شد!»
هارون فهمید که معتصم درس خواندن را دوست ندارد، برای همین گفت که او را به حال خود بگذارند. چنین شد که معتصم تمام وقت به بازیگوشی پرداخت و از علم و ادب بی بهره ماند. حالا او خلیفه است. وظیفه ی من است که یاری اش کنم. در آغاز خلافتش احمد ابن حماد، وزیرش بود. او هم سواد چندانی نداشت.
چنان که معتصم میگفت:
«خلیفه بیسواد است و وزیرش کم سواد!»
روزی برای معتصم نامهای را میخواندند که معنای کلمهای را از وزیرش پرسید.
او گفت که نمیداند!
معتصم به خادمش گفت:
«برو و ببین اگر کسی از کاتبان و مستوفیان حاضر است بیاورش.»
از قضا محمد بن عبدالملک زیات حاضر بود. او آمد و به نیکویی آن کلمه را معنا کرد. معتصم چنان خوشش آمد که فی المجلس ابن حماد را برکنار کرد و ابن زیات را وزیر خود قرار داد.
افسوس که معتصم در این باره با من مشورت نکرد.
من این دوست تو ابن زیات را خوب میشناسم. عجیب جانوری است!
از تخت پایین آمد. زرقان لباسش را آورد و به او پوشاند.
ــ دیروز نزدیک دروازه ی شمالی چند سرباز ترک، سوار بر اسب، مستانه میتاخته اند که پیرزن دستفروشی را زیر میگیرند و نفله میکنند. وقتی مردم متوجه میشوند که آن ها مستند، میریزند و آن دو را از اسب به زیر میکِشند و میکُشند.
به خلیفه پیشنهاد کردم تا مردم شورش نکرده اند، چهار هزار سرباز ترکش را از بغداد بیرون ببرد. گفت که آن ها را به روستایی به نام سامرا خواهد فرستاد.
از من حرف شنوی دارد.
زرقان عمامه را دو دستی به اربابش داد و گفت:
«خدا سایه ی شما را از سر خلیفه کم نکند!»
ابن ابی داوود لبخندی زد و عمامه را مثل تاجی بر سر گذاشت. رو کرد به ابن خالد.
ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم! ما هم میخواهیم آن جوانک، ابراهیم را میگویم، دست از ادعایش بردارد و بگوید دروغ گفته است. بگوید بیمار بوده و به خیالش رسیده است. بگوید جادویش کردهاند. بگوید چشمبندی بوده است. بگوید طرفداران ابن الرضا او را تطمیع کرده اند که این حرفها را بزنند. راه نجاتش در همین است. من به تو دستور میدهم برای نجات جانش او را متقاعد کنی که حاضر شود در ملأ عام، در بغداد و دمشق و مدینه، ادعایش را تکذیب کند. بگوید دوست داشته است معروف شود. بگوید فریبش دادهاند.
در آیینه سر و وضعش را ور انداز کرد. چیز خوشایندی در خود ندید. عصایش را به دست گرفت.
ــ بگو به خانواده و دوستانش فکر کند.
ابن خالد گفت:
پس بنویسید که داروغه بگذارد او را ببینم و برایش دارو و لباس ببرم.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۷: ابن خالد سر پیش انداخت و تعظیم کرد. ــ مرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۸:
ابن ابی داوود به زرقان اشارهای کرد.
او کاغذی برداشت. نی در مرکب زد و با سرعت چیزی نوشت و مهر کرد.
زرقان نامه را لوله کرد و به ابن خالد داد.
ــ برو ابن مشحون را پیدا کن و بگو نامه را ثبت کند! از منشیان ویژه است!
ــ فرمودید ابن مشحون؟
زرقان چشمکی زد و سری تکان داد. ابن ابی داوود روی تخت نشست و با اخم عصایش را به طرف ابن خالد گرفت.
ــ بهتر است سنگ تمام بگذاری و موفق شوی، وگرنه کاری میکنم که در بغداد کسی از تو چیزی نخرد و چیزی به تو نفروشد! شاید هم بگویم دکانت را مصادره کنند! آن زندانی را هم به تنور وزیر خواهم سپرد! نامش چه بود؟
ــ ابراهیم!
این ابراهیم خیلی لجوج و احمق است! اگر در همان دمشق حاضر شده بود دست از ادعایش بردارد، کارش به بغداد و سیاهچال نمیکشید! نصیحتش کن و بگو اگر عقل به کله ی پوکش نیاید، هرگز از سیاهچال نجات نخواهد یافت! کاری میکنم که همان جا در سلولش زنده به گور شود! به او داروهایی بخوران که دست از تعصب و مقاومت بکشد! اگر او را به همکاری واداری، ترتیبی میدهم که ادویههای لازم برای تهیه ی غذا در دیوان قضا و زندان از تو خریداری شود! این یعنی ثروتی که در خواب هم ندیدهای! اگر این ابراهیم، این کرم باغچه، قدر موقعیت خودش را بداند و همکاری کند، دستور میدهم که برای ده سال از دادن مالیات معاف شود! دیگر چه میخواهد؟ تو دیگر چه میخواهی؟ بنی عباس چنان ثروتی دارد که سلیمان نبی هم به خواب نمیدیده است! ما بخیل نیستیم، اگر لقمهای از این خوان گسترده و بیانتها به تو یا آن ابراهیم بی نوا برسد.
ابن خالد چنان تعظیم کرد که سرش به دیواره ی تخت خورد. بچهها خندیدند.
ــ خدا از زبانتان بشنود عالی جناب! از بزرگواریتان ممنونم!
ــ نزد دوستت ابن زیات هم بروی، همین نسخه را برایت میپیچد. راه دیگری ندارد.
فکر میکنی برای چه او آن تنور را ساخته است؟
ــ برای این که نشان دهد سایه ی دشمنان بنی عباس را با تیر میزند!
هیچ کس باور نمیکند که او همان منشی آرام و مهربان است که تبدیل شده است به جلادی تمام عیار!
ــ من باور میکنم. من و او باید کاری کنیم تا خلیفه خیالش راحت باشد که چشمها و گوشهای همیشه بیداری دارد که مراقب اوضاع هستند! باید همیشه قبل از معتصم از وقایع مطلع باشیم و راه چارهای در آستینمان باشد وگرنه فرصت طلبانی که در سایه کمین کردهاند، جایمان را میگیرند.
ــ کار سختی دارید، قربان! استراحتی در کار نیست.
ــ درست فهمیده ای! ما به خودمان رحم نمیکنیم، چه رسد به دیگری! ابن الرضا همین روزهاست که وارد بغداد شود. میخواهیم تحت نظر باشد. اگر هم زمان ابراهیم در کوی و برزن ادعایش را تکذیب کند، عالی خواهد بود! بهتر است از این نمیشود! کی معتصم میتواند به چنین ریزه کاریهایی فکر کند؟ راستی تو خبری از خانواده ی ابراهیم نداری؟
ــ نه!
ــ ابراهیم چی؟
از وقتی دستگیر شده است، خبری از آن ها ندارد.
ــ شما خبری از خانوادهاش دارید؟
ــ به او بگو اگر همکاری نکند، مادرش را به زندان میاندازیم و همسرش را به کنیزی میفروشیم.
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۸: ابن ابی داوود به زرقان اشارهای کرد. او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۹:
ابن ابی داوود ایستاد.
ــ حالا برو و بیش از این وقتم را نگیر!
ابن خالد تعظیم کنان بیرون رفت. ابن مشحون را در تالار مقابل باغ پیدا کرد. نامه را که دید، لبخندی زد و آن را ثبت کرد و به او بازگرداند.
ــ آفرین بر تو! با چه جادویی توانستی این نامه را بگیری؟
کسی نزدیکشان نبود. ابن خالد آنچه را اتفاق افتاده بود تعریف کرد و گفت:
«راست گفتهاند که قدرت، زور گویی میآورد! گیرم انداخت! شیطان را درس میدهد!»
ابن مشحون گفت:
«بیچاره نماز میخواند و ذکر میگوید، اما مبدأ و معاد را باور ندارد! اینها با معاویه محشور میشوند که به مردم کوفه گفت من برای نماز و زکات و حج با شما نجنگیدم، بلکه هدفم آن بود که بر شما حکومت کنم! در مقابل، علی بن ابی طالب میگفت پروردگارا تو میدانی که من حکومت و فرمانروایی بر مردم را نمیخواهم یا نمیخواهم بر ثروتم بیفزایم بلکه میخواهم شعائر دین را برپا دارم و جامعه را اصلاح کنم تا مردم ستم دیده در امنیت زندگی کنند و احکام دینی اجرا شود!»
............🍀........
یاقوت چوب های دارچین را در هاون سنگی بزرگ می کوبید. کار اصلیش همین بود؛ کوبیدن و خرد کردن ادویه جات؛ کاری همیشگی که نشان می داد دکان عطاری حیات دارد و نفس می کشد. بعد از ظهر گرمی بود. میدان و بازار خلوت بودند و انگار چرت می زدند. ابن خالد روی صندلی نشسته بود و با نامه ی قاضی القضات، خودش را آرام باد می زد. دست و دلش به کاری نمی رفت، نگاه سرگردانش به جایی بند نمی شد تا آن که به لباس یاقوت افتاد، کهنه و رنگ و رو رفته بود. چند سکه ای از قوطی برداشت و روی میز کوبید.
_ سکه ها را بردار!
یاقوت دسته ی چوبی هاون را رها کرد و برخاست. سکه ها را برداشت. راضی بود که قرار بود از دکان بیرون برود.
_ چی بخرم ارباب؟
ابن خالد وراندازش کرد. کفش هایش هم کهنه بودند و بارها آن ها را به پینه دوز دوره گرد داده بود تا بندهایش را به کفی اش بدوزد. سه سکه ی دیگر به او داد.
_ برو کفش و پیراهنی برای خودت بخر!
چشمان یاقوت برق زد هنوز باور نکرده بود.
_ برای خودم؟
_ پیراهن و کفشی بخر که خودت می پسندی! یک روز هم باید بروی موهایت را اصلاح کنی! تو جوانی! باید به ظاهرت بیشتر اهمیت بدهی!
یاقوت نگران شد.
_ می خواهید من را بفروشید؟
ابن خالد خندید.
_ نه شاید یکی دو ماه دیگر برایت الاغی هم خریدم تا خریدها و بردن سفارش ها را راحت تر انجام دهی؟
یاقوت خوشحال و خندان به راه افتاد و رفت. هنوز به آن طرف میدان نرسیده بود که مردی وارد دکان شد و سلام کرد. لباسش شبیه نگهبانان کاروان بود. معلوم بود عجله دارد. ساق بندهایش هنوز تا نزدیک زانو بسته بود. کفش مخصوص سفر به پایش بود.
_ شما ابن خالدید؟
از کیسه ای چرمی که از شانه اش آویزان بود، کاغذی لوله شده بیرون کشید و به سوی او گرفت.
_ مردی به نام هذیل این را در دمشق به من داد تا به شما برسانم.
ابن خالد نامه را گرفت. خوشحال شده بود که خبری از دمشق رسیده است.
_ خوش خبر باشی، برادر! بنشین تا برایت شربتی آماده کنم!
مرد به طرف در عقب رفت.
_ باید بروم!
_ حق الزحمه ی شما چه قدر است؟
_ هذیل حساب کرده است.
ابن خالد سکه های داخل قوطی را بهم ریخت و دیناری بیرون آورد. آن را کف دست او گذاشت.
_ این هم انعام شما. ممنونم!
مرد تشکر کرد و رفت. ابن خالد بند دور کاغذ را با نوک چاقو برید و آن را باز کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۹: ابن ابی داوود ایستاد. ــ حالا برو و بیش ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۰:
روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به خواندن کرد. مدتی بود که منتظر خبری از دمشق بود. کم کم چهره اش را اندوه و تعجب فراگرفت.
هذیل نوشته بود که نشانی از خانواده ی ابراهیم به دست نیاورده است. خانه و دکانش فروخته شده است و کسی نشانی از او ندارد. از ابوالفتح و طارق و شعبان هم خبری نبود. بار دیگر نامه را خواند. چه طور ممکن بود که آن ها ناپدید شده باشند؟
حدس زد کار مأموران باشد.
شاید آن ها را به زندان انداخته بودند! اگر چنین بود ابن ابی داوود به او می گفت تا راحت تر بتواند ابراهیم را به همکاری وادارد. فرض دیگر آن بود که همگی فرار کرده باشند؛ اما به کجا؟ دکان ابراهیم و ابوالفتح را مصادره کرده بودند؟ شاید همگی را تبعید کرده بودند؟ نامه را ریز ریز کرد و در سطل زباله ریخت. منتظر ماند تا یاقوت بازگشت. کفش و لباسش را دید و دستی به شانه اش زد. پیراهن زغفرانی رنگ بود با چهارخانه های دارچینی.
_ آفرین! سلیقه ی خوبی داری! این را نمی پوشی تا این که موهایت را کوتاه کنی و به حمام بروی!
دستار به سر انداخت و کوزه ای شربت عسل و نامه ی قاضی القضات را برداشت.
_ کفش و لباس نو، حواست را پرت نکند!
برو اسبم را بیاور.
تمیمی نامه را خواند و خندید. نگاهش به کوزه ی شربت بود. ابن خالد او را از اشتباه در آورد.
_ این شربت برای زندانی است! باید تقویت شود!
_ چه به قاضی القضات دادی که توانستی این مجوز را بگیری؟ یک غلام بچه ی زیبا؟ شاید،تو از مأموران مخفی هستی و من خبر ندارم!
_ شاید! ممکن است قاف ۱۶۳ را از سیاه چال به زندان عادی منتقل کنی؟
در نامه به این موضوع اشاره نشده است! متأسفم!
ابن خالد با کف دست به پیشانی اش زد.
_ لعنت به شیطان! چه شد که فراموش کردم این را از آن مردک بخواهم؟
تمیمی دستش را فشرد.
_ ناراحت نباش! اگر بتوانی او را سر عقل بیاوری که دست از ادعایی که کرده است بردارد و همکاری کند. آزاد می شود و می رود پی زندگی اش! خدمت بزرگی به او می کنی! کم پیش می آید که کسی این شانس را پیدا کند که بتواند از سیاه چال نجات یابد! البته اگر موفق نشوی، او کشته خواهد شد و تو همه ی دارایی ات را از دست خواهی داد!
_ دستور بده بیشتر به او رسیدگی شود!حمام، لباس، غذا، دارو، روشنایی، نظافت، سلولی بزرگ تر!
تمیمی نامه را لای دفتری گذاشت.
تو کارت را درست انجام بده، من کارم را بلدم! پیشنهاد می کنم امروز بروی و فردا بیایی! در این فرصت او را به حمام می فرستم و می گویم غذایی درست و حسابی به او بدهند و سلولش را تمیز کنند! با این نامه ای که آورده ای تا حدودی دستم باز است!
ابن خالد مردد بود.
حالا به سراغش بروی از گند خودش و سلولش حالت به هم می خورد!
_ از خانواده اش خبری داری؟ زندانی شده اند؟
_ گزارشی به من نرسیده است؟ بعید نیست قاضی القضات آن ها را به بند کشیده باشد تا زندانی را برای همکاری تحت فشار قرار دهد!
ابن خالد تا حدودی مطمئن شد که دست مأموران حکومت به خانواده ی ابراهیم نرسیده است. کوزه را روی میز به طرف تمیمی سراند.
_ این شربت را به او برسان.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۱:
نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد.
ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش میفشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهرهاش به رنگ گچ بود. به زور نفس میکشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینهای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون میداد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونهاش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر میرسید.
ــ چه میکنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را میگذرانی؟
ــ بگو سیاهچال با من چه میکند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی میکنند، میفهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من میدهند، میفهمم شب شده است! غذا را که میدهند، میفهمم نیمروز است.
نه میتوانم کف این سلول بخوابم، نه میتوانم بنشینم.
«لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه میمیرند و نه زندهاند.)
همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانیهای دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند.
به نظرت من هنوز زندهام؟
ابن خالد نزدیک بود گریهاش بگیرد. نتوانست جواب دهد.
ــ طاقت فرساست، اما تحمل میکنم! در ازای بهشت میارزد! خواب و بیداری ام را نمیفهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند!
ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که میتوانست در تاریکیهای متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود.
ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود!
ــ خوشحالم که دوباره میبینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کردهای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشتهاند. وضع و حالم را که میبینی! از من میشنوی، پولت را برای من دور نریز!
به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشهای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری میتوان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید میدیدی که قاضیالقضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفتهاند و آنچه گفتهای دروغی یا خیالی بیش نبوده است!
ــ آن از خدا بیخبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر میخواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم!
فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد میافتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنیام! حلالم کن برادر!
ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات میاندازد و دارایی مرا مصادره میکند!
ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۲:
ــ مرا به پایتخت آوردهاند، تا به خیال خودشان نمایشی ترتیب دهند و آنچه را به نفعشان است، از زبان من به گوش مردم برسانند. من آلت دست آن ها نخواهم شد! سرنوشت من که مشخص است، اگر زنده بمانم، خونم را خواهند ریخت. حالا این منم که نگران سرنوشت توام! چرا به سراغ آن مردک سالوس رفتی تا تو را سر دوراهی قرار دهد که به هر راهی کشیده شوی، باختهای! اگر مرا به آن چه میخواهند واداری، دین من و خودت را بر باد دادهای و اگر نتوانی کاری از پیش ببری، دارایی ات را باختهای! دست به بد قماری زدهای! دیدن من چنین ارزشی نداشت!
ــ نگران من نباش! پیش از آن که این ستمگران به خود بجنبند، آنچه را دارم میفروشم و گم و گور میشوم!
ــ مگر میشود؟
ــ چرا نشود؟ برایت خبری دارم! خانواده ی تو و ابوالفتح و طارق و شعبان، همگی ناپدید شدهاند! مأموران از آن ها خبری ندارند. خانه و دکانتان هم فروخته شده است. کسی را که به سراغ آن ها فرستاده بودم، نتوانسته است هیچ نشانی به دست آورد.
ناپدید شدن آن ها یا کار دشمن است یا کار دوست. اگر کار حکومت بود، ابن ابی داوود خبر داشت و برای تحت فشار قراد دادن تو به آن اشاره میکرد. او در این باره چیزی نمیدانست. مطمئنم! پس باید کار یک دوست باشد که بی درنگ پس از دستگیری تو، آن ها را به شهر دیگری انتقال داده و خانهها و دکانها را فروخته است تا حکومت نتواند مصادرهشان کند!
ابراهیم چشم بر هم گذاشت و نفس راحتی کشید.
ــ خبر خوبی است! شاید کار ابوالفتح و همسرش ام جیران است. همگی با هم جانشان را برداشته و گریختهاند! خیالم راحت شد! فقط افسوس که نتوانستی خبری از من به آن ها برسانی!
ــ شرمندهام!
ــ به هر حال ممنونم! تو میخواستی به من کمک کنی، اما میبینی که بنی عباس به هیچ کس رحم نمیکند! من اگر زنده ماندم، میپذیرم که در ملأ عام برای مردم حرف بزنم. آن وقت با همه ی توانم فریاد میزنم که آنچه گفتهام راست است! بگذار من هم یکی از کسانی باشم که به تنور آن جلاد سپرده میشوم! باور کن باکی از آن ندارم! جانی برایم نمانده است که آن تنور بخواهد از من بگیرد! از من میشنوی، دیگر به سراغم نیا! به فکر سلامت من نباش! آیا قصد داری مرا برای کباب شدن تیمار کنی؟ به سراغ ابن زیات برو و بگو که ابن ابی داوود تو را به دام انداخته و به کاری مجبور کرده است که از پسش بر نمیآیی! حساب خودت را از من جدا کن! شاید جنایتکاری مثل ابن زیات بتواند شر جنایتکاری دیگر چون قاضی القضات را از سرت کوتاه کند! فراموش نکن که جای خانواده ی من امن است و خانواده تو در معرض خطرند!
ــ خدا این نعمت بزرگ را به من داد که بتوانم امامم را بشناسم! اگر روزی من هم گرفتار زندان و سیاهچال شدم، ارزشش را دارد! گله نخواهم کرد! شاید مرا آوردند و در سلول کناری زندانی کردند! آن وقت میتوانیم ساعتها با هم حرف بزنیم و گذشت زمان را حس نکنیم!
ــ خوش به حالت که هنوز آزادی! امام که به بغداد آمد، او را خواهی دید! اگر توانستی، سلامم را به ایشان برسان!
ــ خودش که نمیآید! او را میآورند تا تحت نظر قرار دهند! شاید هرکس سعی کند او را ببیند، تحت تعقیب قرار گیرد!
ــ پس چندان به امام نزدیک نشو! همین طوری هم به تو و کارهایت بدگمان شدهاند. کاری نکن که بیهوده از این جا سر درآوری! افتادن به سیاهچال آسان است و نجات از آن سخت و ناممکن!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۲: ــ مرا به پایتخت آوردهاند، تا به خیال خودشا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۳:
بغداد سال ۲۲۰
بیست و هشتم محرم که امام در میان استقبال باشکوه مردم، از طرف دروازه ی کوفه وارد بغداد شد، ابن خالد تا جایی که امکان داشت، خود را به نزدیک ایشان رساند. اسبش را به یاقوت سپرده بود. عصری خنک و فرح بخش بود. خورشید پشت تکهای ابر نازک، رخ نشان میداد و نمیداد. بالای سر، آسمان را ابری تیره پوشانده بود و باران ریزی میبارید. مأموران و سربازان مثل مور و ملخ همه جا بودند و به بهانه ی باز کردن راه، مردم را از اطراف امام متفرق میکردند. جمعی از درباریان و بزرگان و سران لشکر به استقبال آمده و در میان ازدحام مردم، کم کم از کاروان امام عقب مانده بودند. جمعیت مردم چنان بود که آن ها به چشم نمیآمدند.
بین دروازه و کاخهای کرخ در مرکز شهر، خیابانی عریض و مستقیم کشیده شده بود. ساعتی بود که کاروان مدینه در میان انبوه استقبال کنندگان و تماشاگران به سختی راه خود را در آن خیابان باز میکرد.
امام سوار بر اسبی سفید بود که افسارش را خدمتکاری در دست داشت. شتری سرخ مو و و کجاوهدار، پشت سر امام حرکت میکرد. ام فضل، همسر امام و دختر مأمون، در آن کجاوه بود. گاهی پرده را پس میزد و با خوشحالی به بازارها و پلها یا به بلندترین جای شهر، به گنبد و باروی قصرهای کرخ نگاهی می انداخت. پوشیه ای بر چهره داشت و فقط چشمانش پیدا بود.
ابن خالد با گوشه ی دستار نیمی از چهره اش را پوشانده بود و نگاه از امام بر نمیداشت. در آن شلوغی، کار سختی داشت که حواسش به جلو پایش باشد و مراقبت کند نیفتد وزیر دست و پا نماند و همچنان نگاهش به آن چهره ی ملکوتی باشد! با خود میگفت این همان است که اگر اشاره کند، مس وجودت به طلا تبدیل میشود! این کسی است که در مدینه بود و از دل ابراهیم در دمشق خبر داشت و رفت و او را به آن سفر رؤیایی برد. آیا حالا از وضعیت ابراهیم در سیاهچال خبر ندارد؟ آیا از دل من بیخبر است؟ وقار و آرامش امام و رخسار گندمگون و پر ابهتش او را گرفته بود. اشکش نمیایستاد. میخواست جمعیت را کنار بزند و پیش برود و زانوی امام را ببوسد، اما میدانست که در محضر امام چنین کارهایی لازم نبود تا به چشم بیاید. میدانست که امام میداند که او آن جاست. با آن که علاقمندان به امام، شور و شعف زیادی از خود نشان میدادند، آن حضرت تنها به سر تکان دادنی آرام یا لبخندی ملایم بسنده میکرد. یکی دو بار به مأموران اشاره کرد که خشونت به خرج ندهند. ابن خالد در فاصله ی اندک میان خیل همراهان کاروان و تماشاگران کنار خیابان در حرکت بود و از دو طرف تنه میخورد. در انتظار فرصتی بود که نزدیکتر شود و سلام کند و سلام ابراهیم را به امام برساند. این فرصت را پیدا نمیکرد. تعجب کرده بود که هرچه به آن رخسار نگاه میکرد، سیر نمیشد.
در آن چهره ی زیبا و نمکین، جذبهای بود لذت بخش و درک ناشدنی.
میخواست فریاد برآورد یا آواز بخواند و در مدح آن محبوب، شعر بگوید! به جای همه ی اینها اشک میریخت و نفسهای صدادارش در سر میپیچید. در میان استقبال کنندگان فراوان بودند کسانی که مانند ابن خالد چهرهشان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند.
پیش از آن که دروازه ی کرخ و دیوارههای بلندش کاروان چند نفره را از دیدهها پنهان کند، ابن خالد حس کرد که نگاه مهربان امام لحظهای روی چهرهاش متوقف ماند. بر خود لرزید، اما نتوانست حتی دستی تکان دهد.
در دل گفت:
«کاش حکومت در دست شما اهل بیت بود تا آفتاب مهرتان همه عالم را فرامیگرفت!»
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۳: بغداد سال ۲۲۰ بیست و هشتم محرم که امام در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۴:
مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی وارد کرخ شود. همه مدتی بیرون از حصار ایستادند و هنگامی پراکنده شدند که خورشید پشت ابری سیاه پنهان شد و باران شدت گرفت.
یاقوت با اسب پیش آمد. لباس نو پوشیده بود. ابن خالد سوار شد و او را پشت سر خود سوار کرد.
یاقوت گفت:
«من هم ابن الرضا را دیدم؛ خیلی جوان و خوش چهره است!»
ــ بلکه باز او را ببینیم!
هوا رو به تاریکی میرفت و باران ایستاده بود که یاقوت را جلو دکان پیاده کرد و به سراغ ابن سکیت رفت. خوشحال بود که سرانجام توانسته بود پیشوایش را ببیند. میخواست حال خوشش را با دوست دانشمندش قسمت کند و از امام بیشتر بشنود. در مدرسه بسته بود. در زد. کسی در را باز نکرد. ناراحت شد. خواست بازگردد که ناگهان ابن سکیت سوار بر اسب به همراه خدمتکارش از راه رسیدند.
سلام کرد و پرسید:
«کجا بودید؟ چرا مدرسه تعطیل است؟»
خدمتکار اسب را کنار پلهای نگه داشت تا ابن سکیت پیاده شود.
ــ معلوم است! به پیشواز امام رفته بودیم!
ــ من هم آن جا بودم، اما شما را ندیدم!
ــ مانند تو و صدها نفر دیگر، چهرهام را پوشانده بودم. نمیخواستم شناخته شوم و مأموران نامم را یادداشت کنند و به سراغم بیایند. یکی از دلایلی که امام را از مدینه به بغداد کشانده اند، این است که حلقههای درسی که در محضرش تشکیل میشد، تعطیل شود و شاگردانش پراکنده شوند.
اکنون بنی عباس تحمل نمیکند که در بغداد نیز امام شاگردانی داشته باشد و حلقههای درس و معرفت، دوباره شکل بگیرند.
خدمتکار در را باز کرد و اسبها را به اصطبل برد. رفتند و کنار حوض وضو گرفتند و در بزرگترین مَدرَس، نماز خواندند. خدمتکار فانوس آورد و کنارشان روی طاقچه گذاشت.
ابن خالد همه ی آنچه را با ابن ابی داوود در دیوان قضا و با ابراهیم در سیاهچال گذشته بود، تعریف کرد.
ــ همه چیز علیه ماست! همین روزهاست که قاضی القضات مأمورانش را به سراغم بفرستد تا بگویم چه کردهام! تا کی میتوانم بهانه بیاورم و امروز و فردا کنم؟ دست روی دست بگذارم، خانه و زندگی ام مصادره میشود و ابراهیم به داغ و درفش سپرده خواهد شد! به نظر شما کار جوانمردانهای است ابراهیم را در دامی که ناخواسته برایش تنیدهام رها کنم و بگریزم؟
ابن سکیت برخاست و در مدرَس قدم زد. به حیاط رفت و چند نفس عمیق کشید. بازگشت و نشست.
ــ اگرچه در این ماجرا خودم را بیتقصیر نمیبینم که تو را به این کار واداشتم، اما از نظر من اوضاع تفاوتی نکرده است. آن ها بالأخره با چوب و چماقشان به سراغ ابراهیم میروند. او را برای همین به بغداد آورده اند. اما این که پای خودت گیر افتاده است، راه حلهایی دارد. میتوانی بگویی زحمت خودم را کشیدم و به نتیجهای نرسیدم! بگو می خواستم خوش خدمتی کنم تا شغلی در دربار به دست آورم که نشد! بگو میخواستم مورد عنایت قرار بگیرم و سزاوار صله و پاداش شوم که تیرم به سنگ خورد!
ــ چنین کاری نمیکنم! این یعنی رها کردن ابراهیم در سرنوشت شومی که انتظارش را میکشد! او را دوست دارم! از همان نخستین بار که دیدمش، مهرش به دلم نشست!
ــ پس این بار باید به سراغ دوست قدیمی ات ابن زیات بروی! نامهای برایش بنویس و آنچه را اتفاق افتاده است، صادقانه بازگو کن! بنویس که ابراهیم پارچه فروش سادهای است و با گروههای مسلح و سیاسی ارتباطی ندارد! پس از آن که نامه را خواند، آهسته بگو که ابن ابی داوود میخواهد به دروغ از ابراهیم اعتراف بگیرد و ابن الرضا را مقصر جلوه دهد تا موقعیت خودش را نزد معتصم مستحکم کند! بگو در این صورت، اندک اندک چنان قدرتی خواهد گرفت که شاید به فکر برکناری شما بیفتد! بگو که قاضی القضات از وزیر شدن شما راضی نیست!
اگر موفق شوی بین این دو جرثومه ی فساد اختلاف بیندازی، شاید فرجی حاصل شود!
من در نوشتن آن نامه کمکت میکنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۴: مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۶:
با لرزی شدید در چهار ستون بدنم چشم باز کردم. خیس عرق بودم، بی اختیار از شدت سرما می لرزیدم. سنگینی پتو بر شانه هایم حکم کوه داشت. یادم نمی آمد که چه از سر گذرانده بودم. نگاهم تار بود. چندین بار پلک زدم بلکه مسیر تماشایم هموار شود و بالأخره در محدوده ی نگاهم، فضایی نیمه تاریک قرار گرفت که اصلاً آشنا به نظر نمی رسید.
عزم برخاستن کردم که جزء به جزء جانم درد را فریاد زد. ناله کنان روی تشک چسبیده به زمین نشستم. از فرط ضعف، چشمانم برای ثانیه ای تاریک شد. سرما امان نمی داد؛ انگار زمستان در اتاق قدم می زد. پتو را حریصانه چسبیدم. نگاهم که بر چادر مچاله ام گوشه ی دیوار نشست، تمام آن مصیبت ها را به خاطر آوردم و آن اتفاقات شوم بر کالبد حافظه ام آوار شدند. وای! فلش! زندگی برادرم در گرو آن فلش بود. دست در جیبم فروبردم. وحشت بر احوالم دوید. خبری از فلش نبود. به سرعت پتو را کنار زدم. تمام جیب ها را زیر رو کردم، اما نشانی از فلش و گوشی وجود نداشت. به حتم، هنگام تصادف از جیبم افتاده بودند.
صدای به هم خوردن دندان هایم از فرط ترس و سرما، در سکوت فضا می پیچید. نگاهی مضطرب به اطراف انداختم. اتاقی موکت پوش که چهار پایه ای کوچک کنج دیوارش قرار داشت. این جا کجا بود؟ اصلاً من این جا چه کار می کردم؟! ته مانده ی اتفاقات را در ذهنم مرور کردم؛ راننده و حالا این چهار دیواری.
نگاهم به باند دور زانویم افتاد. نو بود. دعا می کردم پای پدر برای حفظ جانم در میان باشد. اما نه... نمی توانستم مثبت فکر کنم. خیالم به خباثت ناشناس می پرید؛ این که باز من را به بازی جدیدی هل داده است.
پنجره ای بزرگ روی دیوار پشت سرم قرار داشت. دست به لبه اش گرفتم و دردناک از جایم برخاستم. نمی دانستم شب است یا سحر. پنجره با میله های بلند جوشکاری شده بود. در فضای نیمه تاریک آن طرف پنجره، حیاط خلوتی سرپوشیده قرار داشت که حکایت از خانه ای ویلایی می کرد. با صدایی بی جان فریاد زدم:
_ کمک!
یک بار... دو بار... سه بار... هیچ پاسخی نیامد. آشوب قلبم هزار برابر شد. در کدام جهنم دره گیر افتاده بودم؟ حسی می گفت که این چهار دیواری از درایت پدر نیست که اگر بود این گونه این جا رها نمی شدم. مضطرب به طرف در رفتم. دستگیره را چندین بار تکان دادم. قفل بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. انگار که آتش به جانم افتاده باشد، مشت بر در کوبیدم و فریاد زدم، اما هیچ موجود زنده ای در آن حوالی وجود نداشت. عنان زار زدن از کفم پرید. چون مادران کودک مرده، تکیه زده به در روی زمین لیز خوردم و های های ضجه زدم؛ آن قدر عمیق که ته مانده ی توانم محو شد و جنین شده روی موکت سرد اتاق آرام گرفتم.
نمی دانم چه قدر در آن حالت بودم که ناگهان صدایی از بیرون در من را به خود آورد. ضربان قلبم سر به فلک می کشید. کسی پشت در بود. به سرعت از جایم بلند شدم. دندان هایم از فرط درد روی هم ساییده می شد. نگاهی فرز به اطراف انداختم. چهار پایه ی کوچک را از کنار دیوار برداشتم. آشوب اعصاب، اجازه ی درست فکر کردن را نمی داد. چسبیده به دیوار، کنار در پناه گرفتم. صدای نشستن کلید را در قفل شنیدم. سلول به سلولم از وحشت می لرزید. سرما در جانم دوید. کلید چرخید. چهار پایه را بالا آوردم. دستگیره پایین آمد. در باز شد. مردی پا در حریم اتاق گذاشت. هیبت مردانه اش را در چهار چوب دیدم، دستانم نیرو گرفت. چشم بستم و جیغ کشان، چهار پایه را با تمام توان بر سرش کوبیم. آخی بلند گفت و تعادل از کف داد. بی تعلل هلش دادم. نقش زمین شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۶: با لرزی شدید در چهار ستون بدنم چشم باز کردم. خیس عرق ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۷:
بدون این که برگردم لنگ لنگان به بیرون اتاق دویدم. وارد یک سالن بزرگ شدم. انگار فرد دیگری نبود. هراسان سر چرخاندم تا راه خروج را بیابم. اطراف سالن سه در قرار داشت. اضطراب اجازه ی حلاجی نمی داد و نمی توانستم بفهمم کدامشان درِ اصلی است. وحشت زده به سمتشان شتافتم. اولی به یک اتاق باز شد و دومی به حیاط خلوت. دیگر اطمینان داشتم که سومی راه رهایی است. بدون فکر کردن به این که چه چیزی آن طرفش انتظارم را می کشد، دستگیره را پایین کشیدم و آه از نهادم بلند شد. در قفل بود. چندین و چند بار دیگر، با گریه ای که حالا به هق هق افتاده بود، دستگیره را تکان دادم و بر در مشت کوبیدم. چرا این بازی به انتها نمی رسید؟!
صدای مچاله ی مرد از چارچوب اتاق بلند شد.
_ با مشت و لگد باز نمی شه.
ترس نفسم را بند آورد. چرخیدم. از آن چه می دیدم خشکم زد. گریه ام خفه شد. چه طور باید باور می کردم؟!
او... دانیال بود. کلیدی را بالا آورد و تکان داد.
_ دست از سر اون فلک زده بردار، قفله.
با صورت جمع شده از درد، دستی به پشت سرش کشید. مبهوت ماندم. با ابرویی گره خورده، انگشتان خونی اش را تماشا کرد.
_ ببین چه کار کردی!
منجمد بودم. نمی دانستم چه حسی باید داشته باشم. امنیت یا ناامنی؟! آخرین چیزهایی که از این مرد موطلایی در خاطرم بود را مرور کردم؛ ناپدید شدن ناگهانی اش، اخبار عجیب رسانه های معاند در رابطه با افشاگری اش، اسنادی که حکم به خیانتش میدادند، خبر کشته شدنش توسط سپاه پاسداران و حالا این جا، رو در رو و چشم در چشم من...
این بازی، زیادی پیچ و خم داشت.
پاسخ طاها در روز تدفین سارا به این سؤالم که تا چه زمانی قرار است در مورد مرگ دانیال به بقیه دروغ بگویند در خاطرم مرور شد.
«تا وقتی که بهمون ثابت شه که دانیال واقعاً زنده نیست.»
جورچین ها یکدیگر را کامل نمی کردند. دل پریشانی ام بیشتر شد. نه، نمی توانستم اعتماد کنم. حسی فریاد می زد که شاید آن ناشناس خود دانیال است.
حواسش پی بررسی شکستگی سرش بود. نگاهم به آشپزخانه ی نزدیک در کشیده شد. چند چاقو به همراه قاشق و چنگال درون ظرفی استوانه ای شکل کنار لگن ظرفشویی قرار داشت. نمی دانستم دقیقاً چه می خواهم انجام دهم، فقط می خواستم که دستم به یکی از آن چاقو های دسته سیاه برسد. از بی توجهی اش سود جستم و به سمت آشپزخانه دویدم. با حرکت ناگهانی ام به خود آمد. فرز و سریع، یکی از چاقو ها را بیرون کشیدم. ظرف استوانه ای و محتویاتش با سر و صدا پخش زمین شدند.
با آرامشی عصبی کننده به آشوبم زل زد. چاقو را بالا آوردم و با حنجرهای که میلرزید فریاد زدم؛
_ تو... تو واقعاً کی هستی؟!
هیچ تغییری در چهرهاش رخ نداد.
_ واقعاً دانیالم.
من را مسخره میکرد؟ دیوانه وار فریاد زدم.
ــــ مسخرهام نکن!
دندانهایم تق تق روی هم کوبیده میشدند.
_ فلش... فلش کجاست؟!
نرم به سمت آشپزخانه گام برداشت.
_ پیش منه.
آتش اضطرابم ثانیه به ثانیه شعله ورتر میشد. اخطار دادم که نزدیکتر نیاید. متوقف شد.
_ اون رو بهم برگردون!
به مبلهای کهنه ی وسط سالن اشاره کرد و گفت:
_ بشین، حرف میزنیم.
چشمانم از شدت ضعف دو دو می زد. حال جنون زدگان را داشتم. اختیاری بر فریادهای دیوانه وارم حکومت نمیکرد.
_ می گم اون فلش لعنتی رو بهم برگردون!
چند گام نزدیکتر شد و در درگاه آشپزخانه قرار گرفت.
_ باشه... باشه.
دست به سمت گرم کن مشکیاش برد. نعره زدم؛
_ میخوای چی کار کنی؟!
جا خورد.
_ مگه فلش رو نمیخوای؟!
حس میکردم که جویی از آب یخ در رگهایم جاری است. تهوع ته مانده ی توانم را میمکید و عرق سرد بر تیغه ی کمرم مینشست. با احتیاط، فلش را از جیبش بیرون آورد و دست تسلیم بالا برد.
_ دارید از حال میرید... بشینید.
چشمانم پیچ و تاب دار میدیدند. به زور، تعادلم را حفظ میکردم تا پخش زمین نشوم.
_ بزارش روی میز، برو عقب.
همان کاری را کرد که خواستم. لی لی کنان خود را به میز رساندم و فلش را برداشتم.
_ در رو باز کن، میخوام برم.
فقط چشم به تماشایم دوخت. بار دیگر جملهام را فریاد زدم.
_ مگه کری؟! می گم در این جهنم رو باز کن میخوام برم.
در نگاهش نگرانی بود.
_ پات رو از این در بذاری بیرون، اگر افت فشار بلایی سرت نیاره، اون هایی که دنبال این فلش هستن حتماً می کشنت؛ پس عاقل باش!
چشمانم سیاهی میرفت. نفسهایم تند شده بود و باران باران عرق سرد بر جانم مینشست. دست به لبه ی سنگ مرمرین گرفتم تا ایستادگیام را حفظ کنم.
_ کیا... کیا دنبال این فلش هستن؟!
سعی داشت آرامشش را حفظ کند.
_ همونهایی که تو رو هل دادن وسط این بازی. همون که این بلاها رو سرت آورد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۷: بدون این که برگردم لنگ لنگان به بیرون اتاق دویدم. وارد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۸:
گوشهایم زنگ میزد و حرفهایش را درست نمیفهمیدم.
_ توی این فلش چیه؟
مکثی سنگین در کلامش نشست و سپس گفت:
_ اطلاعات محرمانه و پوشه های خاص که پته ی خیلیها رو میریزه رو آب.
گرمکن چرم مشکی رنگش در نظرم آشنا آمد. آن را کجا دیده بودم؟ بیحسی، عضلات پایم را تسخیر کرد. ذهنم دست از جستجو برنمیداشت. یادم آمد. خودش بود؛ همان که در صحنه ی تصادف، به ضرب و زور اسلحه، من را از دست آن کلاه کاسکت پوش دیوانه نجات داد. زندگیم را مدیون او بودم اما... اما او رهایم کرده بود و مسیر را برای مصیبتهای بعدیاش هموار.
سلولهای خاکستری مغزم یاری ام نمیدادند. نمیدانستم شریک دزد است یا رفیق قافله؛ ولی هرچه که بود نمیتوانست آدم خوب قصه باشد.
اصلاً منافقزاده را چه به معتمد بودن. دیگر حتم داشتم اگر خود آن ابلیس نباشد یک پایش وصل به اوست.
صدایی توی گوشم نعره میزد که این جا گیر افتاده ام تا پدر برای حفظ جانم وارد تله ی آن اهریمن شود. حفظ زندگی من حکم اهرم فشار برای کج کردن مسیر بابا را داشت. دیوانگی به سرم زد. میتوانستم به یک چشم برهم زدن، نفسم را قطع کنم تا برای بستن راه پدر مشتشان پر نباشد. چاقو را به سمت قلبم گرفتم و بالا بردم. مردن ترس داشت. بیقرار جیغ زدم:
_ برگ برنده تون نمی شم!
وحشت در صورتش دوید. دستانش را به
حالت تسلیم بالا برد و جلو آمد. فریاد زدم:
_ قدمی نزدیک بیای، قلبم رو پاره می کنم. چی می خواین از بابام؟! چی می خوااااااین هاا؟!
رنگش به وضوح مثال گچ دیوار شد.
_ دیوونگی نکن دختر. اون چاقو رو بیار پایین، من همه چیز رو برات توضیح می دم:
_ بی شرف، تو نون و نمک ما رو خوردی. تو رفیق طاها بودی. اما حالا...
چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟ چرا من رو آوردی این جا؟ چرا؟!
نیروی صدایم بر پرده ی گوشم ناخن می کشید. دیگر او هم عنان اختیار به کف نداشت. مردانه و هراسان فریاد زد:
_ چون حاجی گفت!
حاجی یعنی سردار اسماعیل، پدر من؟
گریه ام قطع شد. زل زدم به خیرگی پروحشت چشمانش. دنبال صداقت در آن مردمک های روشن می گشتم. رمق نم کشیده ام اخطار اتمام می داد. هاله ای مبهم بینایی و شنوایی ام را احاطه کرد. ناگهان زیر پایم خالی شد.
دانیال هراسان به سمتم جهید و مچ دستم را گرفت تا قبل از زمین خوردن، من و چاقو را مهار کند. دیگر توانی برای کشمکش نداشتم. بی حال، روی سرامیک سرد آشپزخانه افتادم. دانیال چاقو را گرفت و نگران مقابلم زانو زد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۸: گوشهایم زنگ میزد و حرفهایش را درست نمیفهمیدم. _ ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۹:
چون ماهی دور مانده از آب، فقط لب می زدم. عطش داشتم. جان یخ زده ام خیس عرق بود. مرد موطلایی به سرعت برخاست. سرم گیج می رفت. چشمانم را بستم. نفس هایم تند تند شده بود. دلم می خواست که خودم را در آغوش بگیرم و به خواب بروم. با صدا زدن های پی در پی دانیال پلک هایم را گشودم. دستپاچه مشتی قند در لیوان بلوری آب ریخت و چند بار با چنگال به هم زد.
_ این رو بخور...
لیوان را به لب هایم چسباند. حال خودش بهتر از من نبود و رنگ بر رخسار نداشت. به سختی چند جرعه نوشیدم. شیرینی بیش از حدش دل را زد. دوباره حالت تهوع پیدا کردم. آرواره هایم را روی هم فشردم و نفسی عمیق گرفتم.
_ الآن بهتر می شید. چیزی نیست، فشارتون افتاده.
کاش می مردم. گاهی مرگ، بهترین گزینه است برای زندگی. زبانم به سخن نمی چرخید. سنگینی اش به هزار تُن می رسید. برایم اهمیتی نداشت در چه وضعی قرار دارم، فقط پاسخ سؤالاتم را می خواستم. سردرگمی را در چشمانم خواند. دوباره لیوان را به دهانم نزدیک کرد.
_ از من نترس، من دشمن نیستم. من دانیالم، برادر سارا، دوست طاها.
آخ سارا! آهی بلند از نهادم برخاست. یعنی می دانست که دفتر عمر خواهرش بسته شده؟ به نگرانی چهره اش زل زدم. عقلم پوزخند زد. اعتماد، گزینه ی این روزهایم بود. یک بند انگشت نیرویم را در ظرف حنجره ریختم و گفتم:
_ می خوام با پدرم حرف...
ناگهان صدای متلاشی شدن فقل ورودی، آرامش فضا را درید. دانیال انگشتش را به نشانه ی سکوت مقابل بینی اش گرفت. وحشت، نیمچه قرارم را بی قرار کرد. کسی آرام در را هل داد و با احتیاط وارد خانه شد. صدای پایش را می شنیدم.
دانیال آرام و بی صدا، دست به پشت لباسش برد و کلتی کمری بیرون کشید. ما پشت ستون سنگی، در آشپزخونه نشسته بودیم و در تیر رس نگاه آن تازه وارد قرار نداشتیم. صدای پایش قطع شد؛ این یعنی ایستاده بود و فضا را بررسی می کرد. سکوت ترسناک محیط، رعشه به جانم انداخت. دانیال، شانه به شانه ام، تکیه بر دیوار سنگی داد و پناه گرفت.
صدای پا دوباره بلند شد. داشت به سمت ما می آمد. قلبم بر طبل می کوبید. به وضوح می لرزیدم. دانیال دستش را به نشانه ی آرامش تکان داد؛ اما مگر می شد؟! تیغه ی دستم را بین دندان هایم قرار دادم تا صدایم در نیاید. قفسه ی سینه ی مرد موطلایی، از شدت هیجان، به سرعت بالا و پایین می رفت.
با هر گامی که به سمت آشپزخانه نزدیک می شد، فشار دندان ها روی گوشت دستم بیشتر می کردم و محکم تر پلک بر پلک می فشردم؛ آن قدر که حس فلجی
در صورتم دوید و طعم آهنی خون در دهانم نشست. ناگهان ایستاد و مسیرش را به طرف اتاق ها تغییر داد. باید نفس راحت می کشیدم؟ صدای نرم کوبیده شدن در به دیوار، بلند شد. دانیال با احتیاط اسلحه اش را مسلح کرد. نگاهی محتاطانه به سالن انداخت. عزم برخاستن کرد که به گرم کنش چنگ زدم. نشست. نباید جایی می رفت. آن تازه وارد بوی مرگ می داد و من زیادی بی پناه بودم.
اطمینان در مردمک های رنگی اش ریخت. و چشم به چشمم دوخت. بی آوا لب زد:
_ نترس! من همین جام.
سپس روی پنجه ی پایش نشست. گردن کشید و در ورودی را از نظر گذراند. صدای قدم های تازه وارد هنگام خروج از اتاق بلند شد و دانیال به سرعت پناه گرفت. نگاه به اضطرابم کرد و لب زد:
_ می تونی راه بری؟! می توانستم نتوانم؟! سری به نشانه ی تأیید تکان دادم. صدای قدم های تازه وارد به سمت اتاق بعدی می رفت. مرد موطلایی لب زد:
_ همین جا بمون. تکون نخور تا برگردم.
قلبم قصد ایستادن داشت. فرصت حلاجی نداد. کمین کرد و خیز برداشت که بدود. ناگهان نجوای خفه ی گلوله از سمت اتاق در فضا پیچید و دانیال به پناهگاهش برگشت. وحشت، چنگالش را به دور گلویم فشرد. جیغ، حنجره ام را درید. دانیال اسلحه به دست، نگاهی به طوفان وجودم انداخت. خواست برای القای آرامش به من جمله ای بگوید که صدای تازه وارد بلند شد؛ مطمئن و پخته:
_ من اومدم فلش و اون دختر رو با خودم ببرم، و می برم. حالا انتخاب این که چه طوری ببرنش با خودته.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۹: چون ماهی دور مانده از آب، فقط لب می زدم. عطش داشتم. جا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۰:
مرد موطلایی چشم به صورت تشویش زدهام داشت اما تمام حواسش پی کلمات محکم آن تازه وارد بود.
_ یک: فلش و دختر با یه آدم زنده
و دو: فلش و دختر با یه جنازه.
شک نداشتم که او آدم خوب قصه نیست. خود ناشناس بود یا نوچهاش؟ نمیدانستم. نفسهایم سر به جنون گذاشت. تکههای یخ در خونم سرازیر شد. من از مردن نمیترسیدم اما از جان کندن برای مردن، چرا. چهره ی دانیال کلامی نمیگفت تا بفهمم چه در سرش میگذرد. صورت اضطراب آور مرد، ناخن کشید بر تخته سیاه دلهرهام.
ــــ در ضمن، فرصت زیادی واسه فکر کردن نداری؛ تا پنج میشمرم، اگه جوابی نیومد، خودم تصمیم میگیرم. آن ها من را هم کنار فلش میخواستند. ارزشم برایشان چه بود؟ چرا این معمای ترسناک را نمیتوانستم حل کنم؟ آخر چه اطلاعاتی و از چه کسانی آن فلش منحوس را سنگین کرده بود که این همه جان در ازایش سبکی میکرد؟ کاش روح از تنم دل میکند و خلاص میشدم از این آتش نمرود. تازه وارد شمارش را آغاز کرد و با قنداق اسلحه روی در ضرب گرفت.
_ یک...
ضربها چون چکش به جان اعصاب زلزله زدهام افتادند. به ناخوانی چشمان دانیال زل زدم. دلم نمیخواست برای جانم، امنیت گدایی کنم. اصلاً مگر توفیری هم داشت؟ اگر التماس هم میکردیم، باید برای حفظم میجنگید و چه کسی تضمین میکرد که دانیال پیروز میدان است؟
قلبم سر بر دیوار سینه میکوبید و چیزی به انفجارش نمانده بود. شمارش اعداد به چهار رسید. دانیال به سرعت چرخید و قبل از شنیده شدن عدد پنج، به سمت تازه وارد شلیک کرد. مرد با صدایی بی ترس دانیال را خطاب قرار داد.
_ پس تصمیمت را گرفتی؛ فلش و دختر با یه جنازه.
ناگهان در چشم بر هم زدنی، جنگ فشنگها آغاز شد. دست بر گوشهایم فشردم تا شاید از صدای گلولهها کم شود، اما بیفایده بود. وحشت را با مویرگهایم لمس میکردم. هیچ وقت حتی از هزار فرسخی ذهنم هم نمیگذشت که وسط تهران در چنین جهنمی گرفتار شوم. هر ثانیه برایم یک ساعت بود. دانیال تیراندازیها را بیجواب نمیگذاشت و من وحشت زده، انتظار انتهای بازی را میکشیدم.
اولین خشاب خالی شد. مرد موطلایی به سرعت مشغول جایگزینی شد. متحیر به فِرزی دستانش برای بیرون کشیدن خشاب جدید از جیب گرمکن نگاه کردم.
او کاملاً مجهز بود. سکوتی ترسناک بر روح مخدوش فضا نشست. دیگر از آن طرف گلولهای شلیک نمیشد. تازه وارد دیوانه، خشاب تمام کرده بود یا جان؟ کاش جان تمام کرده باشد.
بازوهایم را بغل گرفتم تا لرزش صد ریشتریام را مهار کنم. دانیال نگاهی نگران به استیصالم انداخت. دوست داشتم مادر تکانم دهد و بگوید:
«بیدار شو... خواب بد میدیدی...»
مرد موطلایی کلتش را مسلح کرد و محتاطانه سرکی به آن طرف کشید. باز هم خبری از فریاد گلولهها نشد. نجوا کرد:
_ فکر کنم زدمش.
نیم خیز شد.
_ از جات تکون نمیخوری تا برگردم. اولین قدم را برنداشته بود که ناگهان ایستاد. چون تیر از کمان در رفته، به سرعت کمر صاف کرد و کلتش را به سمت مقابل گرفت. خواستم چرایی این حرکتش را بیابم که نزدیک شقیقه ام گرما را احساس کردم.
نفسم بند آمد. سرم را بالا گرفتم. لوله ی داغ اسلحه در یک وجبی ام قرار داشت. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نگاه سنگی مرد قفل بود در خیرگی چشمان دانیال. اسلحه ی تازه وارد من را هدف داشت و کلت دانیال، مرد را. دوئل مردمکهایشان، سرنگ سرنگ ناامنی در رگهای خشکیده ام تزریق میکرد. تازه وارد با آن قد بلند و چهره ی سبزه اش انگار که به میهمانی آمده باشد، موهایش آب و شانه داشت و عطر غلیظی از کت و شلوار مشکیاش در هوا جولان میداد.
لبخند مطمئنش دلم را زیر و رو کرد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۰: مرد موطلایی چشم به صورت تشویش زدهام داشت اما تمام حوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۱:
دستش را به سمت مرد موطلایی برد و گفت:
_ فلش!
دانیال خونسرد پاسخ داد:
_ ارزش این دختر برات اگه اندازه اون فلش نباشه، کمتر نیست؛ پس سعی نکن من رو تهدید کنی.
یعنی این دیوانه همان ناشناس شوم بود؟ احساس حرارت در سر داشتم و قلبم چون گنجشکی گرفتار در چنگال گربه ی روی دیوار میکوبید. فلش در جیب مانتویم بود. با خود میگفتم نکند پایم بلغزد و از ترس جان به این حرام لقمه تحویلش دهم.
ناگهان جیغ تیز گلوله، در یک وجبی گوشم، پرده ی شنواییام را خراشید و شیشه فر گاز قدیمی را از هم پاشید.
وحشت زده در خود جمع شدم.
گلوله از چند سانتیمتری هم گذر کرده بود. گوشم به طرز آزاردهنده ای سوت میکشید و لرزش جانم سکون نمیگرفت. لبخند در لحن تازه وارد دوید:
_ تنها چیزی که مهمه نفس کشیدنشه. یه آدم با دست و پای تیر خورده هم نفس میکشه دیگه؛ مگه نه؟ تازه، زخمی این دختر بیشتر از سالمش به درد میخوره. اصلاً دختر سردار اسماعیل هرچه داغونتر، دیدار حاجی نزدیکتر؛ میفهمی که چی می گم؟
نمیتوانستم آب دهانم را قورت دهم. من از درد کشیدن میترسیدم. دلم مادرم را میخواست. این بازی کثیفتر از آن بود که فکرش را میکردم. لوله ی اسلحه را روی کتفم فشار داد. گرمای دهانه اش پوستم را به سوزش آورد. از شدت وحشت تمام عضلاتم دچار انقباض شد. این ابلیس اگر میفهمید فلش دست من است، در چشم به هم زدنی دانیال را میکشت. لب به دندان گرفتم تا ناخودآگاه حرفی نزنم. هیچ صدایی از دانیال در نمیآمد. سنگدلی در تارهای صوتی مرد سبزه موج میزد.
_ خوب حالا نظرت چیه؟ به دیدار حاجی تسهیل ببخشیم یا مثل بچه ی آدم فلش رو می دی و جونت رو برمیداری و می ری؟
ته دلم خالی شد. دانیال میتوانست همین جا رهایم کند. باید کاری میکردم؛ حداقلش این بود که مثل یک بزدل جان نمیکندم. با گوشه ی چشم، نگاهم را به چاقوی افتاده روی سرامیک دوختم. در یک وجبی ام بود. دست راستم را آرام به سمتش بردم. ریهام پا به رکاب میدوید. انگشتانم دستهاش را لمس کرد. تازه وارد فریاد زد:
_ یک...
از فریاد ناگهانی اش جا خوردم. شانههایم پرید. چاقو را مشت کردم. شماره ی «دو» را بلندتر فریاد زد. ضربان قلبم را از همه جای خانه میشنیدم. دسته ی چاقو را تا جایی که میشد بین انگشتانم فشردم. وحشت بر مویرگهایم خیمه زد. فرصت فکر کردن نداشتم. فقط خدا را خواندم؛ آن قدر عمیق که حس کردم روبه رویم نشسته تا بغلم کند، دندانهایم روی هم قفل شد.
فریاد ناشناس به گفتن «سه» برخاست که فرز چرخیدم. چاقو را بالا بردم و با تمام توان بر دستش فرود آوردم.
همزمان، نعره ی شلیک گلوله در فضا پیچید. جیغ زنان چشم بستم. به ثانیه نکشیده، تلفیقی از فریادهای دانیال و تازه وارد به گوشم رسید. به سرعت چشم باز کردم. نگاهی به خودم انداختم. تیری بر جانم نبود. پس آن صدای گلوله....
همهمه ی نبرد از آن طرف سالن شنیده می شد. خودم را روی سرامیک کف آشپزخانه کشیدم. قطرات خون دستم را قرمز کرد و حالم را با هم ریخت. در تیررس نگاهم درگیری دانیال با آن حیوان صفت بود. گیج و حیران ماندم. تازه وارد، چون ببری درنده، بر دانیال تسلط داشت؛ انگار که نه انگار مچش جراحتی عمیق دارد. نگاهم به اسلحه ی روی زمین افتاد. ذهنم دستور داد که آن را بردار. بدون تعلل، اسلحه را چنگ زدم و به سمت تازه وارد نشانه رفتم.
دستانم می لرزید. فقط چند بار، آن هم در میدان تیر، سلاح به دست نگرفته بودم. ناشیگری ام زیادی چشم را می زد. دو مرد یک جا ثابت نمی ماندند و اجازه ی نشانه گیری نمی دادند. دانیال متوجه ام شد. فریاد زد:
_ بزنش.
اما نمی توانستم؛ نمی توانستم خطر شلیک را به جان بخرم. اگر دانیال را می زدم چه؟ مرد با مشتی بی رحمانه دانیال را نقش بر زمین کرد و خیز برداشت تا کلت مشکی مرد موطلایی را از روی زمین بردارد. جیغ زدم. دانیال مچ پایش را کشید. مرد تعادلش را از کف داد و افتاد. ناقوس درگیری تن به تن دوباره نواخته شد. مرد حرفه ای تر به نظر می رسید و از پس دانیال بر می آمد. تلاش دانیال برای غلبه تازه وارد به نتیجه نرسید. مرد او را به زمین چسباند و روی سینه اش نشست. دست به دور گلویش پیچید تا نفسش را ببرد. تسلطی بر رفتارم نداشتم. اگر دانیال می مرد...
وحشت زده به تقلایش برای رهایی از چنگال ناشناس نگاه می کردم. صورتش لحظه به لحظه قرمز تر می شد. حس خفگی گریبانم را گرفت. به جای دانیال، من جان می کندم تا نفس بکشم. اختیار از کف دادم. اسلحه را به سمت آن درنده خو نشانه رفتم. چشم بستم و شلیک...
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۱: دستش را به سمت مرد موطلایی برد و گفت: _ فلش! دانیال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۲:
صدای تکه تکه شدن شیشهها در فضا پیچید. به سرعت، پلک از پلک گشودم. گلوله بر جان پنجره ی سالن نشسته بود. این بار با نگاه مستقیم هدف گرفتم و شلیک کردم. اتفاقی نیفتاد. عصبی، چند بار دیگر امتحان کردم اما خشاب خالی بود. خس خس نفسهای دانیال بیقرارم کرد. اسلحه را روی زمین انداختم. دست به لبه ی دیوار آشپزخانه گرفتم و سخت از جایم برخاستم. کلت دانیال آن طرف سالن پرت شده بود. نگاه هراسانم به گلدان کریستالی افتاد. بی درنگ در مشت گرفتمش، بدون لحظهای تعلل، به طرف تازه وارد هجوم بردم و با تمام نیروهای نداشته ام بر سرش کوبیدم. صدای خرد شدن گلدان بلند شد. زمان ایستاد و وحشت چون پیچک به دور تنم تنید.
تازه وارد تلوتلویی خورد و حیرت زده نگاه بر اضطرابم انداخت. منتظر بودم به طرفم حمله ور شود اما دستانش از دور گلوی دانیال شل شد و نامتعادل روی زمین فرود آمد. دانیال عمیق و حریصانه نفس گرفت. نمیتوانستم از جسد مرد چشم بردارم.
_ ک... ک...کش...ت...تم...مش؟!
لکنت بر زبانم جلوس کرده بود. دانیال با سرفههایی تند، افتان و خیزان، سراغ کلتش رفت. نگاهم میخ بر بیجانی تازه وارد ماند. به خدا که به من، جان گرفتن نمیآمد. کاش قلبش بکوبد. خون از بریدگی دست مرد بر بافت کهنه ی موکت میخزید. دردها را به خاطر نمیآوردم. پاهایم چون دو ستون بتنی در زمین فرورفته بودند. آرزو میکردم که کسی از خواب بیدارم کند.
دانیال، پرتشویش، دستبندی فلزی از جیبش بیرون کشید. یک سرش را به یکی از دستان مرد زد و سر دیگرش را به پایه ی شوفاژی در آن نزدیکی، سپس به سمت در رفت و گفت:
_ زود باش، باید از این جا بریم.
گنگی از سرم نمیپرید. انگار در کیسهای پر از آب دست و پا میزدم. مرد موطلایی فریاد زد:
ـــ با توام، بیا! این جا امن نیست.
روح در تنم پر نمیزد. گیجی از سرم نمیپرید.
ــــ م...من...ک... کشتمش...
دانیال با گامی بلند راه رفته را بازگشت. لبه ی لباسم را چنگ زد و به دنبال خود کشید. بی تعادل در مسیرش پرت شدم. اولین قدمم که به زمین رسید، درد چون مته، تا مغز استخوانم را درنوردید. گیجی از سرم پرید. ناله ام به هوا رفت، اما توجهی نکرد و کشان کشان من را به طرف در برد. مجبور و لنگ لنگان به همراهش روانه شدم. به راهرو که رسیدیم ناگهان ایستاد.
_ همین جا بمون، الآن برمیگردم.
دوان دوان به داخل خانه رفت و کمی بعد بازگشت. با کشیده شدن لباسم به دنبالش رفتم. دو پله ی ورودی را پیمودیم. در آهنی را باز کرد. وارد کوچه شدیم. ماشینی مشکی کنار پیاده رو قرار داشت. در جلوی ماشین را گشود و من را روی صندلی هل داد. تاریکی شب دلم را چلاند.
به سرعت سوار شد و پا روی پدال گاز گذاشت. به محض حرکت، گوشی کوچکی را از جیب گرم کن خود بیرون آورد. کمی خم شد چیزی از لبه ی چکمه ی مشکیاش بیرون کشید؛ یک سیم کارت بود. گلاویز با شتاب دیوانه وار ماشین، سیم کارت را جا زد. تند و فرز گوشی را فعال و پیامکی ارسال کرد و سپس گوشی را در جیبش گذاشت.
در این اوضاع به چه کسی پیام میداد؟ نگاه گنگم را قاپید. بی تفاوت به ابهام چهره ام پرسید:
_ حالتون خوبه؟
سؤال احمقانهاش را بی پاسخ گذاشتم. راستی چه زمانی از شب بود؛ نیمه یا سحر؟ پدر همیشه میگفت که دختر قبل از تاریکی هوا باید در صحن و سرای خانه قدم بزند، نه این که یکه و تنها در خیابان پرسه بزند؛ اما حالا زهرایش، در بیپناهترین حالت ممکن، با غریبهای پر ابهام، خیابان را گز میکرد. سوزش کف دستم توجهم را به خود کشید. مشت خوابیده بر زانویم را باز کردم؛ چند بریدگی با معجونی خون آلود از تکههای شکسته ی گلدان بر جان داشت. تصویر مرد، مقابل چشمانم نقش بست. بیاختیار، آهی پردرد از سینهام برخاست. دانیال آینهها را تحت نظر داشت.
_ ذهنت رو درگیر نکن. اون حیوون صد تا جون داره. به این راحتیها تسلیم عزرائیل نمیشه.
دانیال او را میشناخت؟! چند خرده شیشه را از کف دستم بیرون کشیدم. شلختگی افکار اجازه ی درست فکر کردن را نمیداد. هزار نجوا در گوشم بود و من نمیدانستم کدامشان درست میگویند. در بیاعتمادی محض دست و پا میزدم.
حتی به سایه ی خودم هم اطمینان نداشتم، چه برسد به دانیالی که مهر خیانت بر پیشانی داشت. بردن نام پدر، نمیتوانست دلیل قانع کنندهای برای دلگرمی باشد. راستی میدانست که دیگر قلب سارا نمیتپد؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۲: صدای تکه تکه شدن شیشهها در فضا پیچید. به سرعت، پلک از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۴:
خبر بازگشت چه کسی او را هم نشین مرگ کرد؟ پدرش یا عاصم؟ گره بر گره معماها میافتاد.
_ تو از اون تماسها و تهدیدها خبر داری؟
نگاهی گذرا به بهت چهرهام انداخت.
ــ من از خیلی چیزا خبر دارم.
این مرد واقعاً که بود؟ مشوش، صدا برآوردم:
ـــ اون از بابام چی میخواد؟
دنده را بیرحمانه عوض کرد.
_ نگو اون، بگو اون ها. عاصم فقط یه مهره ی سوخته از دارودسته ی داعشه که داره دست و پا میزنه از این آب گل آلود، برای اثبات خودش به استخبارات عربستان برگ برنده بگیره تا بتونه زنده بمونه.
یخ زدم. هرچه بیشتر میگذشت، وحشتم بیشتر میشد. استخبارات عربستان؟
_ اونها دنبال چی هستن؟ از بابام چی میخوان؟
آن دیوانه دست بردار نبود؛ هر بار با شدت بیشتری ضربه میزد و به جلو پرتمان میکرد. دانیال نگاهی به آینه داشت و نگاهی به مسیر. محکم فرمان را میان انگشتانش میفشرد. ناگهان شیشه ی عقب ماشین با صدایی مهیب خرد شد و در امتدادش شلیک پیاپی گلوله به راه افتاد. به آنی، مرد موطلایی روی فرمان خم شد و همزمان با دست راستش سرم را به طرف زانوهایم هل داد. فریادش را در میان جیغهای نارسای خودم و رسای گلوله شنیدم:
_ برو بشین کف ماشین. سریع!
به سختی کمربند ایمنی را گشودم و لرزان از روی صندلی لیز خوردم. تکیه به در زدم و زانوهایم را به آغوش کشیدم. ناشناس سعی داشت کنار ماشینمان قرار بگیرد اما دانیال، مسیرش را مسدود میکرد.
حکم کسی را داشتم که نشسته بر قایق در تلاطم طوفان زده ی دریا سیر میکند. ضربههای همراه با تیراندازی قصد رهاییمان را نداشتند و من، بیتسلط بر سکون خود، با حرکت مواج ماشین به این طرف و آن طرف پرت میشدم. مرد موطلایی کلماتی عصبی به زبان آلمانی میگفت که هیچ کدام از آن ها را نمیفهمیدم. ناگهان صدای متعجبش بلند شد:
_ این این جا چی کار میکنه؟!
آشوبم قدرت گرفت. دانیال از حضور چه کسی حرف میزد؟ به سرعت، دست روی صندلی گذاشتم و گردن کشیدم تا از اوضاع باخبر شوم. چشمانم که به خودروی جدید افتاد، آرامشی خنک بر دلم نشست. عقیل بود.
دانیال چشم به آینه داشت. بر سرم فریاد زد:
ـــ بشین سر جات! بشین!
کنجکاوی اجازه ی اطاعت نمیداد. دیوانگی یقه ی عقیل را هم گرفت و بیپروا، از سمت راننده به ماشین عاصم کوبید؛ آن قدر محکم که ناگهان هر دو از مسیر اصلی اتوبان خارج و وارد شانه خاکی شدند. نفسم بند آمد. غباری غلیظ در هم جواری با تاریکی شب، راه تماشا را بست. نگرانی یقهام را چنگ زد. دانیال، با چشمی خیره به آینه ی جلو، کمی از سرعتش کاست. بیقرار صدا برآوردم:
ـــ نگه دار! نگه دار!
نایستاد. فریاد زدم:
ـــ با تواام، می گم نگه دار!
پا روی پدال گاز فشرد و تحکم به لحنش داد:
ــــ بشین سر جات!
پریشان جیغ میزدم:
_ لعنتی نگه دار! جونش در خطره.
به شدت عصبی بود. آستینم را کشید و مجبور به نشستنم کرد.
ـــ عقیل کارش رو بلده.
خواستم حنجره به اعتراض پاره کنم که پر تحکم فریاد زد:
_ تو رو خدا دو دقیقه هیچی نگو، هییییییچی نگووو!
مردمکهایش مدام روی تصویر تصادف در آینه ی جلو میچرخید. بغض و تهوع قصد دریدن گلویم را داشتند. تکیه زده به صندلی، چشم بر تتمه ی مبهم حادثه در آینه ی بغل دوختم. ناگهان ترمز کرد. به سمت جلو پرت شدم. تا به خود بیایم، پا روی پدال گاز فشرد. دیوانه بود؟! خوشحال شدم، اما به ثانیه نکشید که افکارم به هم پیچید؛ چون جنگ زدهای که منتظر انفجار بمب است. کاش آن حیوان طعمه ی عزرائیل شده باشد.
با کمی فاصله از آشوبِ گرد و خاک ایستاد. معدود ماشینهای شبگرد با نیش ترمزی نرم از کنار حادثه عبور میکردند، صدای قیژ تیز ترمز دستی بلند شد.
ـــ تحت هیچ شرایطی از ماشین پیاده نمی شی؛ فهمیدی؟ زل زدم به یاغی گری چشمان رنگی اش. سکوتم پر از سرکشی بود. ابرو گره زد و نقطه گذاشت انتهای لحن دستوری اش:
ـــ فهمیدی.
چراغ قوه ای کوچک از داشبورد بیرون کشید. اسلحه را مسلح کرد و پیاده شد. روی صندلی چرخیدم. در تیررس تاریک نگاهم، چراغهای نیم سوخته ی دو ماشین بودند؛ یکی واژگون، دیگری کمی در صراط مستقیم. سیاهی رنگ هر دو، در وارفتگی نور و خاموشی فضا، اجازه ی شناسایی درستشان را نمیداد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۴: خبر بازگشت چه کسی او را هم نشین مرگ کرد؟ پدرش یا عاصم؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۵:
دانیال محتاطانه گام برمیداشت. خودرویی به قصد کمک ایستاد. مرد موطلایی دست بی سلاحش را تکان داد و پرابهت صدا برآورد:
_ نمون این جا... حرکت کن!
مرد راننده و همراهش، به محض دیدن اسلحه، درِ نیمه باز را بستند و پا به فرار گذاشتند. دودی سفید از کاپوتها به آسمان سینه میکشید. دانیال نرم نرمک به اولین خودروی واژگون، نزدیک شد. نور چراغ قوه را روی شیشه ی هزار ترک جلو انداخت. عاصم نوار چشمانش را در مبارزه با خیرگی چراغ قوه باریک کرد و لبخندی کریه بر لبانش نشاند. دندانهای خونیاش را دیدم. هراسم زبانه کشید. دانیال کلتش را به سمت آن جانی نشانه رفت. صدایشان را نمیشنیدم. عاصم تسلیم وار اسلحهاش را بالا آورد و از میان شکاف شیشه به مرد موطلایی تحویل داد. آرام و قرار نداشتم. پای سالمم بیاختیار تکان میخورد. خباثت نگاهش حال طوفانی ام را هدف گرفت. زل زد به اضطرابم و لبخند زشتش عمیقتر شد. ابلیس را در چهره ی او دیدم. برای ثانیهای قلبم فراموش کرد بتپد. این همه شیطان صفتی را از کجا میآورد؟!
فریادهای هشدارگونه ی دانیال نگاهش را از هراسم گرفت. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد. دور مچش پارچه ای خونی بسته شده بود. حس تلخی داشتم؛ انگار با تیغی تیز جانم را کنده کاری میکرد. مرد موطلایی، ساکت و در حالی که نگاه و سلاح از روی عاصم نمی گرفت، آرام آرام به عقب جایی که خودروی عقیل متوقف بود، رفت. دستانم از شدت دلهره خیس عرق بود و زخمهایم میسوختند. انگار شمارش معکوس برای یک انفجار مهیب خوانده میشد. دانیال چشم از عاصم بر نمیداشت. ناگهان سایهای سیاه تلوتلو خوران از میان دود سفید و غبار فضا نمایان شد. نفس در سینهام ماند. مرد موطلایی فرز چرخید و با سلاح به غنیمت گرفته از عاصم صاحب سایه را نشانه رفت. حرارتی شبیه به جهنم زیر پوست سرم دوید. سایه در حالی که لوله کلتش دانیال را هدف داشت، نیم گام جلوتر آمد و در مسیر تماشایم قرار گرفت. در تاریک روشن فضا، چهرهاش را دیدم. عقیل بود. خشکم زد. این موجی چهارشانه کجای داستان قرار داشت؛ در دسته ی امام حسین یا لشگر یزیدیان؟
حالا دانیال در میدان دوئل با دو مرد ایستاده بود. با یک دست عقیل و با دست دیگر عاصم را به ضرب تهدید اسلحه مهار میکرد. نگاه هراسانم در این مثلث چرخید و به عاصم افتاد. جانم یخ زد. آن ماشین آدم کشی سلاح داشت و لولهاش را به سمت مرد موطلایی گرفته بود. غفلت چند صدم ثانیهای دانیال برای عاصم فرصت شد. چون مارگزیدگان در ماشین را گشودم و فریاد زدم:
ـــ عاصم مسلحه، مراقب باش!
تا دانیال به خود بیاید، شیون گلوله از اسلحه ی عاصم برخاست. پایم به زمین نرسیده، مرد موطلایی روی زانوهایش فرود آمد. عقیل بیتعلل آن جغد شوم را نشانه گرفت و چهار گلوله بر صفحه ی زندگی اش کاشت. پرتاب خون بر شیشههای ماشین تهوع آور بود. نگاه ناباور عاصم لبریز شد از خوف مرگ و من جان دادن ابلیس در تنگنای ماشین واژگونش را دیدم. سرمای غسالخانه بر جانم نشست. با چشمانی بهت زده دانیال را جستم. روی زمین خاکی افتاده بود و تکان نمیخورد. عقیل محتاطانه به طرف خودروی عاصم رفت. انگار میخواست از مرگ آن درنده خو مطمئن شود. ناامیدی مملو از تشویش گوشت شد و به تنم چسبید. با زانویی که زخمش درد را ضجه میزد، چون مردگان از گور برخاسته، خود را به دانیال رساندم. چشمانم ناباورانه محو بیحرکتی دانیال بود. باید دلم برای آن مادر زبان بسته میسوخت یا خودم که در این بازار شام، تنها پناهگاهم را هم از دست داده بودم؟
به سختی هلش دادم تا برگردد. گرمای خون، دستان یخ زدهام را سوزاند. از سوراخ گلوله بر سینهاش خون لیز میخورد. هجوم اشک، دیدم را تار کرد.
با حنجرهای فلج، نامش را خواندم و تکانش دادم. پاسخ نداد. مرده بود؟
صدای قدمهای تند عقیل که به سمتمان میآمد، من را به خود آورد. به سرعت یکی از اسلحههای دانیال را برداشتم و چسبیده به زمین، عقیل را نشانه گرفتم. موجی چهارشانه جا خورد و ایستاد. توان خط و نشان کشیدن را نداشتم. فقط به چشمانش زل زدم. عقیل دو دستش را بالا برد و گفت:
_ آروم باش، نترس! منم، عقیل. هیچ آسیبی بهت نمیزنم. اون رو بیارش پایین.
ذهنم با خودش حرف میزد که اگر این مرد در دارودسته ی نااهلان است، پس چرا عاصم را به آغوش مرگ هل داد؟ اگر هم اهل است، پس چرا به روی دانیال اسلحه کشید؟ در این بازی، هیچ حساب و کتابی درست درنمیآمد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff