┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۱:
عتبه که اخم کرده بود، دوباره لبخند زد. به راستی زیبا بود.
ـ میشود تنها حرف بزنیم؟
دعبل گفت:
«تو زنی نامحرمی، اگر مرد و زنی بیگانه، دور از دیگران، زیر سقفی گرد آیند، سومی آنها شیطان است. ثقیف مورد اعتماد من است.»
عتبه، لَختی درنگ کرد و گفت:
«من به تاریخ و شعرهای عاشقانه و مردی زشت و پیر و کوزهفروش کاری ندارم. میبینی که زیبا و جوانم. از مال و مقام چیزی کم ندارم. میخواهم با مردی ازدواج کنم که از خودم چیزی کم نداشته باشد. از همان اول که تو را دیدم فهمیدم همان کسی هستی که آرزویش را داشتهام! با بانویم زبیده خاتون صحبت کردم. مخالفتی نکرد و گفت: «جهیزیهات با من.»
دعبل نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
ـ ابوالعتاهیه چه میشود؟ او مرا به دیدن زبیده برد. آنجا تو مرا دیدی. آیا با خودش نمیگوید که مار در آستین پرورش داده است؟ آیا خیانت نیست که زن مورد علاقهی دوستم را از چنگش بیرون بیاورم؟
عتبه آرام و شمرده گفت:
«بین من و او عهد و پیمانی نیست. این عشقی یک طرفه است. اگر کمترین علاقهای به او داشتم، همان ده سال پیش به همسریاش در میآمدم.»
دعبل برخاست و از اتاق بیرون رفت. عتبه تعقیبش کرد.
ـ فکر میکردم از پیشنهادم خوشحال میشوی. روزی نیست که بزرگی از من خواستگاری نکند. من به کسی دل نبستم جز تو. تاکنون به دو زن یعنی خیزران و زبیده، مادر و همسر هارونالرشید خدمت کردهام. از این به بعد میخواهم به یک مرد خدمت کنم. هم ثروتمندم و هم آداب میدانم و مهارتهای فراوانی دارم. شایستهتر از من سراغ داری؟
دعبل کنار در خانه به طرفش چرخید.
ـ اگر عشق دیگری در دل نداشتم و دوستم به تو عشق نمیورزید، برای ازدواج با تو، لحظهای درنگ نمیکردم.
ـ باورم نمیشود که داری دست رد به سینهام میزنی!
ـ همسفر من زنی است که بتواند آوارگی و دستتنگی و زندگی مخفیانه را تاب بیاورد. تو زنی نازپروردهای. بهتر است به خواستگاری همسنگ خودت پاسخ مثبت دهی و دربار را ترک نکنی.
در خانه را باز کرد.
ـ تا بانویت از غیبت تو به خشم نیامده بازگرد.
عتبه پا از خانه بیرون گذاشت. به دعبل خیره شد.
ـ راست میگویی که عاشق دیگری هستی؟
ـ باور نمیکنی از ابوالعتاهیه بپرس.
عتبه آخرین تیر ترکش خود را رها کرد.
ـ اگر رضایت ابوالعتاهیه را جلب کنم، تو راضی خواهی شد؟
ـ مرا با این همه اصرار، شرمنده نکن! چه گونه ابوالعتاهیه ممکن است رضایت دهد! او اگر روزی بشنود که تو عروس شدهای خواهد مُرد!
عتبه که از ناامیدی برافروخته و عصبانی شده بود، چادرش را به سر انداخت و گفت:
«پس به زودی خواهد مُرد!»
سوار تخت روانی شد که انتظارش را میکشید. گاری حرکت کرد و رفت. دعبل در را بست و به ثقیف گفت:
«من این بانو را از خود راندم. میترسم آن یکی هم مرا از خودش براند!»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۲:
دو ماه بعد خبر رسید که عتبه با پسر عموی زبیده ازدواج کرده است. در این مدت دعبل به تدریس و تحقیق دربارهی تاریخ شعر عرب مشغول بود و به سراغ موصلی و دربار نرفت. پیکهایی میآمدند و برای بزم و نشستهای شعرخوانی دعوتش میکردند و او شرکت نمیکرد. موصلی پسرش اسحاق را فرستاد تا او را به قصرش ببرد. نرفت.
به دیدن ابوالعتاهیه رفت. نگرانش بود. او پس از ازدواج عتبه، خود را در خانه حبس کرده و زندگی زاهدانهای پیش گرفته بود. سر بر شانهی دعبل گذاشت و به تلخی گریست.
ـ خدا کند آنچه را در قلبم میگذرد و غمی را که بر درونم پنجه میکشد و میخراشد، هرگز تجربه نکنی!
از آنچه بین دعبل و عتبه گذشته بود خبر داشت. تشکر کرد و گفت:
«از تو جز این جوانمردی و بزرگواری انتظار نداشتم؛ ولی چه سود که او با یکی از اشراف عروسی کرد و مرا به خاک سیاه نشاند! دلم به این خوش بود که ندیمهی زبیده است و به کابین کسی درنیامده. از آنچه میترسیدم عاقبت به سرم آمد! دیگری جایم را گرفت و آن نازنین را به خانه برد. چه گونه باید با این واقعیت کُشنده، کنار بیایم!»
دعبل به شوخی گفت:
«فکر میکردم دق می کنی؛ اما خدا را شکر هنوز زندهای!»
ابوالعتاهیه روی سکویی نشست. روزه بود و چشم هایش گود نشسته بود.
ـ گمان نمیبردم چنین سخت جان باشم!
ـ تو نیز ازدواج کن تا سرت به همسر و زندگی گرم شود.
ـ نه میتوانم کسی را به جای خودم، کنار او ببینم و نه کسی را به جای او، کنار خودم. اگر از این ماجرا، جان به در بردم، دور دربار و تمام جاذبهها و زشتیها و زیباییهایش خط میکشم. به مکه یا مدینه میروم و باقیماندهی عمر را به عبادت میگذرانم. کاش آن قدر که به بنی عباس خدمت کردهام، به خدا و بندگان و برگزیدگان شایستهاش خدمت کرده بودم! افسوس از عمر و فرصتی که بیهوده طی شد و جز پیری حاصلی نداشت.
موصلی نیز به عیادت ابوالعتاهیه آمد. دعبل را که دید، گله کرد که چرا دیگر به سراغش نمیرود. گفت:
«ابوالعتاهیه دلبرش را از چنگ داده، تو چرا قهر کردهای؟»
ـ نمیخواهم آنچه را دوستمان تجربه کرد و نتیجهای ندید، من نیز از سر بگذرانم. کسی که تجربهی تلخی را دوباره تجربه کند، قابل سرزنش است.
ـ از شعر و ترانهی جدید چه خبر؟
ـ هیچ. چشمهاش انگار خشکیده است.
موصلی سری به تأسف تکان داد و به ابوالعتاهیه گفت:
«هارون، عصبانی است که دیگر به سراغش نمیروی و برایش شعر نمیگویی. فکر میکند پای بریدن دعبل از دربار نیز زیر سر توست. مرا فرستاده است تا به تو بگویم بیا به دیدنش برو و یا آمادهی شلاق و زندان باش.
ـ کسی که نتوانست کنیزی را به زندگی با من راضی کند، به چه دردی میخورد؟
ـ خدا پیوند دهندهی دلهاست. هارون چه کاره است؟!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۳:
ـ درست گفتی! تصمیم دارم بقیهی عمر را به عبادت کسی بگذرانم که اگر بندگیاش را میکردم، سروکارم به اینجا نمیکشید و چنین بدبخت و بیچاره نمی شدم!
ـ به خاطر من، دست از لجبازی بردار. نگذار خلیفه، روی سگ خود را به ما نشان دهد. که تو او را خوب میشناسی.
ـ تو در این سالها به اندازهای که چهل نسلت در ناز و نعمت زندگی کنند اندوختهای. چه قدر حرص میزنی! وقتی عزرائیل به سراغت آمد میخواهی عود برگیری و برایش ترانهای بخوانی و مهلت بگیری؟
موصلی رو به دعبل کرد.
ـ تو چه میگویی؟
ـ وقت مناسبی برای این حرفها نیست. روزگار دوستت را که میبینی!
موصلی پوزخندی زد.
ـ از همان آغاز این ماجرا به این دوست احمقم گفتم عتبه را رها کن و آنقدر به دیدنش نرو. گفتم درمان درد عشق، پرهیز از دیدن معشوق است. گوش نکرد. گفتم حاضرم بهترین کنیزانم را به تو ببخشم. گفت که مرغ یک پا دارد، یا عتبه و یا هیچ. حالا به هیچ رسیده است.
ابوالعتاهیه گفت:
«این هیچ که میگویی، مقام والایی است. مقام انقطاع است. بگذار هارون به بندم کشد. شاید بختم این بار یاری کرد و در زندان «فضل ابن ربیع» با «موسی ابن جعفر» هم بند شدم. فقط کلام او میتواند آرامشم دهد.
ـ تو پیرمردِ سالوس را من میشناسم. کافی است کیسههای زر را در دامنت خالی کنند تا دوباره دم تکان دهی!
به دعبل گفت:
«اما تو. افسار تو نیز به دست من است. امشب به قصرم بیا تا سلما را ببینی و احوالش را بپرسی. چه میگویی؟»
موصلی لبخند زنان منتظر جواب ماند. ابوالعتاهیه به دعبل گفت:
«بپذیر. ماجرای تو فرق میکند. تو زیبا و جوانی. سلما از تو بدش نمیآید. با آنچه برایم تعریف کردهای، گمان میکنم دوستت داشته باشد.»
موصلی گفت:
«او هم خواستگاران فراوان دارد. یکی از آنها طبیبی است که مراقب سلامتی اوست. ابن سیار را میگویم. مرد آب زیرکاه و سمجی است. شاگرد «جبرئیل بن بختیشوع» است. آیندهی خوبی در دربار خواهد داشت. شرایط پیشرفت را دارد؛ چون به چیزی جز لذت و ثروت اعتقاد ندارد.
دعبل سکوت کرد.
ـ فکر میکردم سلما اندک اندک تحت تأثیر دخترکان مغنیه قرار میگیرد و شرایط جدیدش را میپذیرد. به خلاف انتظارم او روی ایشان تأثیر گذاشته است. چندتا از آنها تحت تأثیر او، نمازخوان شدهاند. نیمه شبی دیدم که به قرآن و نماز شب مشغولاند. گفتم تنبیهشان کنند. فایدهای نکرد. اگر چنین پیش برود، باید از خیر این دختر بگذرم. ابنسیار فرزند یکی از بزرگترین زمینداران خوزستان است. هر بهایی بگویم میپردازد. پس مراقب باش به سرنوشت دوستمان دچار نشوی.
چشم در چشم دعبل دوخت.
ـ امشب منتظرت هستم.
دعبل باز هم جوابی نداد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۴:
سرسرای قصر موصلی مانند روز، روشن بود. از چند اتاق، صدای موسیقی یا آواز زنانه شنیده میشد. رفتوآمد زیاد بود. دعبل نفهمید چه گونه از پلهها بالا رفت و خود را به طبقهی سوم رساند. پایش بیاختیار پیش میرفت و به تردیدهای صاحبش توجهی نمیکرد. دعبل نمیخواست پیش از آن، آلت دست موصلی و دربار شود. میدانست که باید همچو موسی از دربار فرعون رها شود و به راه خود رود. دوست داشت در جایی مثل قصر موصلی زندگی کند و ترانههایی بسراید که همه را به شگفتی وادارد. موسیقی و شراب و بزمهای دربار را دوست داشت. اگر خود را با خواستههای موصلی و دربار، هماهنگ میکرد. به آنچه میخواست دست مییافت. حتی می توانست با زلفایی که تبدیل به رامشگری بیمانند میشد، ازدواج کند؛ اما در نهادش خود را مرد فریاد و مبارزه و تحمل روزهای دشوار میدید. میخواست با سلاح شعر، پرده از ستم برگیرد که زیر ظاهری باشکوه و فریبنده، جریان داشت.
از طبقهی سوم بهتر میتوانست سقف نقاشی شدهی گنبد و دریچههای بزرگ اطراف را تماشا کند. موصلی کمند انداخته بود تا اسب رام نشدنی درون دعبل را مهار بزند و زین بر پشتش بگذارد. اکنون زلفا را طعمه قرار داده بود. دعبل این را میدانست و حدس میزد که زلفا نیز بداند. هنوز گرمی ارادهای پولادین را در خود حس میکرد.
بعید نمیدید که پس از این دیدار، دیگر سراغی از آن همسفر نگیرد.
زنی خدمتکار تعظیم کرد و دری را نشان داد که نیمه باز بود. دعبل لباس زیبایی پوشیده بود. به حمام رفته و خود را آراسته بود. از عنبری مرغوب برای خوشبو کردن خود استفاده کرده بود. چنان میدرخشید که مغنیههای طبقهی سوم، با دیدنش، دست به دهان بردند و سر در گوش هم گذاشتند. معلوم بود به سلما غبطه میخوردند که چنان ملاقات کنندهای داشت!
پشت در، ابن سیار روی چهارپایهای نشسته بود. با دیدن دعبل برخاست و هر طور بود لبخند زد. جلوتر پردهای حنایی رنگ با طرحی از طاووس آویخته بود. قلب دعبل شروع به تپیدن کرد. ابن سیار چهار پایه را به دعبل واگذار کرد و از اتاق بیرون رفت. پیش از رفتن گفت:
«چند روزی بود که تب و لرز داشت. هر چه اصرار کردم که جایش را تغییر دهیم و یا بگذاریم در باغ قدم بزند، موصلی نپذیرفت. مراقب باشید زیاد خستهاش نکنید.»
دو خدمتکار از پشت پرده بیرون آمدند تا بروند. دعبل به یکیشان که چهرهی نجیبی داشت گفت بماند. روی چهارپایه نشست. نمیدانست باید چه کند و چه بگوید. شبحی از زلفا را دید که در فاصلهای از پرده، روی کرسی نشست. سکوتی دست داد. هیچ یک حرفی نزدند. عاقبت دعبل سلام کرد و گفت:
«این پرده نمی گذارد راحت حرف بزنیم. میشود کنارش زد؟»
طول کشید تا زلفا اشاره کند و خدمتکار پرده را کنار زند. زلفا چنان نشسته بود که چهرهاش پیدا نبود. چادری گلدار به سر داشت.
ـ چیزهایی از شما شنیدهام که باورش برایم سخت بود!
ـ طبیب گفت بیمار بودهاید. حالا چه گونهاید؟
ترانههای شما را شنیدهام. دختران به تقلید از موصلی، آنها را میخوانند.
ـ ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۵:
ـ برایم سخت است که شما را در اینجا محبوس کردهاند!
زلفا اندکی به طرف دعبل چرخید و از گوشهی چشم نگاهش کرد. نفسِ دعبل بند آمد. انگار زلفا زیباتر از همیشه بود؛ گرچه لاغر و رنگ پریده شده بود. نگاهش رنگین کمانی از ملامت داشت.
ـ برای آن بیگناه که در زندان «فضل ابن ربیع» است، شعری گفتهاید که مانند این ترانهها سر زبان مردم باشد؟ چه کسی باید به این خواب زدهها نیشتر بزند تا از خود بپرسند چرا فرزند پیامبر در بند است؟
ـ میخواستم به هارون نزدیک شوم تا آزادی اماممان را درخواست کنم. چنین شد و چنین کردم. افسوس که هارون نپذیرفت. نخست این راه را آزمودم. چون به هدفم نرسیدم، دیگر به دربار نرفتم. سرودن ترانه و موصلی و آمدن به اینجا را رها کردم. همهی اُمیدم این بود که ترتیب آزادی شما را بدهم که در این کار نیز موفق نبودم. از تدبیر خودم نااُمید شدم. امروز موصلی را خانهی ابوالعتاهیه دیدم. برخلاف دفعههای قبل، اجازه داد که شما را ببینم. اکنون این جایم.
ـ برای چه میخواستید مرا ببینید؟ کاش فراموشم میکردید! دوست ندارم وضعیت شما سختتر کنم. گفته بودم که شایسته نیست شاعری مثل شما، برای یکی مثل من، شعر بگوید. قدر گوهرهای شعرتان را بدانید! آن را به من نیاویزید و یا در پای خوکان نریزید. برایم مهم نیست که چه سرنوشتی در انتظار من است؛ اما برایم مهم است که شما راهتان را گم نکنید. دوست داشتم شعرهای آتشین از شما بشنوم که به من امید بدهد تا کوتاه نیایم و تسلیم نشوم! افسوس که آنچه از شما به گوشم رسید، ناراحت و بیمارم کرد؛ ترانههایی عاشقانه برای خوشایند هارون و کسی که میخواهد از من رقاصهای مجلسآرا را بسازد. شما کجا و بدمستی و حد خوردن! افسوس!
ـ پس شما اخبار مربوط به من را دنبال میکنید. جای خوشحالی دارد! اگر این را میدانستم، سعی میکردم ناامیدتان نکنم. وقتی مردی نتواند برای کسی که دوستش دارد، کاری انجام دهد...
دعبل حرفش را تمام نکرد. ابن سیار به در زده بود. خدمتکار به سرعت پرده را کشید. ابن سیار در را باز کرد و لبخندزنان گفت:
«ایشان را خسته نکنید.»
زلفا گفت:
«تنهایمان بگذار! من حالم خوب است.»
ابن سیار به دعبل گفت:
«وقتتان تمام است. جناب موصلی گفتند ملاقاتی کوتاه باشد.»
دعبل اشاره کرد که به زودی بیرون خواهد آمد. ابن سیار رفت. دعبل ایستاد. پای رفتن نداشت.
ـ شما همسفر من هستید. از خدا خواستهام در دنیا و آخرت همراه و همسفرم باشید. کنار هر مرد بزرگی، زن بزرگی بوده است. اگر شما حامی و همراهم باشید. کمتر به بیراهه خواهم رفت. آمدم از ارادهی شما نیرو بگیرم. از وقتی شما را دیدهام، شب و روز را با یادتان زندگی میکنم. چه طور انتظار دارید فراموشتان کنم!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۶:
ابن سیار به در زد. دعبل آهسته گفت:
«مراقب این طبیب هم باشید. نقشههایی برای شما دارد. هر چند آدم معتقدی نیست، اما گوهرشناس است. نمیدانم چهگونه میخواهد با شما زیر یک سقف زندگی کند!»
ـ پس شما هم اخبار مربوط به من را دنبال میکنید.
هر کس بخواهد شما را با سکههایش صاحب شود، خونش را خواهم ریخت!
زلفا نیز ایستاد.
ـ گاهی میآید و دربارهی باغی که در حومهی شهر دارد، پرحرفی میکند. میگوید حاضر است مرا از اینجا فراری دهد. میگوید اگر موصلی بپذیرد که مرا به درمانگاه بفرستد، مرا از آنجا فراری خواهد داد.
ابن سیار در را باز کرد. دیگر لبخند نمیزد. دعبل گفت:
«تو را به خدا میسپارم همسفر!»
ـ پدرم میگفت: هر کس به وظیفهاش عمل کند، خداوند بهترین سرنوشت را برایش مقدر خواهد کرد. تا اینجا هستم، دیگر به دیدنم نیایید. نمیخواهم موصلی از این موضوع سوء استفاده کند و شما را به کاری وادارد که شایسته نیست. اکنون همه چیز علیه ماست؛ مگر آن که ارادهی الهی چیز دیگری باشد. امیدوارم اینبار، خبرهای خوبی از شما بشنوم.
دعبل آخرین توشه را از قامت افراشتهی زلفا که از پشت پرده نیز دلانگیز بود برداشت.
ـ با توکل به خدای قادر و مهربان، ناامیدتان نخواهم کرد! آرزو میکنم به زودی و در شرایط بهتری شما را ببینم.
بیرون آمد. ابن سیار در را بست و دوباره لبخند زد. با دست، سمت پلهها را نشان داد.
ـ تبریک میگویم! شما بالأخره توانستید به اتاق سلما راه پیدا کنید. عجیب است که موصلی اجازه داد او را ببینید. موصلی وجود سلما را چنان مخفی نگاه داشته است که هارون و جعفر و دیگر درباریان زنباره، باخبر نشوند وگرنه بعید نیست او را از چنگش درآورند.
سر بالا برد و به چهرهی دعبل دقیق شد.
قبلاً او را دیده بودید، درست است؟
ـ مدتها پیش از آن که تو او را دیده باشی. سفر از بصره تا بغداد را یادت است؟ او نیز در جمع زنان اسیر، در کاروان ما بود. در همان منزل نخست، او را دیدم و دلباختهاش شدم. من از هر نظر بر تو حق تقدم دارم.
از پلهها پایین میرفتند. همهی نگاهها به دعبل بود و این برای ابن سیار خوشایند نبود.
ـ چه قدر آیندهی سلما برایتان اهمیت دارد؟
ـ بیش از آیندهی خودم.
ـ پس فراموشش کنید. اگر عتبه با ابوالعتاهیه ازدواج میکرد، خوشبخت نمیشد. سلما نیز با شما، آیندهی خوبی نخواهد داشت. او شایستگی زندگی اشرافی و بیدغدغهای را دارد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۷:
ـ تو میخواهی چنین زندگی اشرافی و بیدغدغهای را برایش فراهم کنی؟ فکر میکنی با تو خوشبخت خواهد شد؟
ـ من تنها به آرامش و لذت بردن از تمام لحظههای عمر میاندیشم. بدون همسری چون سلما، آرامش و لذت، عمیق و رضایتبخش نخواهد بود. من خدا را قبول ندارم و نمیپرستم؛ ولی میدانم که در زندگی باید بتی برای پرستش داشته باشم. می خواهم او بت زندگیام باشد.
دعبل تعجب کرد که ابن سیار ارزش چنین همسری را دریافته بود.
ـ به وزنش سکههای طلا به موصلی خواهم داد. شما توان چنین کاری را دارید؟
پایین پلهها، کنار گلدانهایی بزرگ، دعبل مقابل ابن سیار ایستاد.
ـ میماند یک مشکل که برای حل آن، راهی نخواهی یافت. تو هرگز نمیتوانی قلب او را به دست آوری! اگر کار به این سادگی بود، موصلی توانسته بود به مقصودش برسد. اما من، گرچه ثروتمند نیستم، مطمئنم که سلما مرا دوست دارد.
ابن سیار لبخند زد و دخترکانی را که به سوی پلهها میآمدند ورانداز کرد.
ـ هر کاری راهی دارد. مثلاً میتوانم به گوشش بخوانم که اگر خودش را از مسیر ناهموار زندگی تو کنار بکشد، تو به همان شاعر آزاده و شجاعی تبدیل خواهی شد که پیش از آشنایی با او بودهای.
دعبل به نگاه خریدارانهی دخترکان توجهی نکرد.
ـ بگذار خیالت را راحت کنم. اگر سلما چنان ساده باشد که فریب حرفهای تو را بخورد، همسر شایستهای برای من نخواهد بود.
ابن سیار از دو پله بالا رفت.
باید یکی از مغنیهها که مشاعرش را از دست داده است ببینم. ببخشید که مجبورم به موصلی توصیه کنم دیگر نگذارد سلما را ببینید. این برای هر دوی شما بهتر است.
دعبل با خونسردی گفت:
«فراموش نکن که تو یک طبیب سادهای و با کوچکترین اشتباه، از این قصر رانده خواهی شد. کافی است به موصلی بگویم که قصد داری سلما را به درمانگاه بکشانی تا از آنجا فراریاش دهی و به باغی ببری که در حومهی شهر داری. مراقب باش از این دو پلهی ترقی که بالا رفتهای، سقوط نکنی!»
ابن سیار با وحشت به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کسی سخنان دعبل را نشنیده است. دعبل خندید و رفت.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۸:
موصلی در حیاط قصرش منتظر بود. دعبل را که دید، از روی نیمکت برخاست. انتظار داشت دعبل به سویش برود؛ ولی او راهش را گرفت و به طرف در خروجی رفت. موصلی به اسحاق اشاره کرد که برود و دعبل را برگرداند. اسحاق کنار اصطبل، خود را به او رساند. دعبل اسبش را تحویل گرفت و پا در رکاب گذاشته بود که اسحاق گفت:
«کجا با این شتاب؟ شام آماده است.»
دعبل سوار شد.
ـ دیگر با من کاری نداشته باشید. به دنبالم نیایید. مرا دیگر اینجا نخواهید دید.
اسحاق افسار اسب را گرفت.
ـ سلما تو را ناراحت کرد؟
خندید.
ـ تا تو باشی که آنقدر برای دیدنش پافشاری نکنی! روزهای اولی که به اینجا آمده بود به او اظهار علاقه کردم. گفت از تو بیشتر از پدرت متنفرم! فهمیدم که او دختری عادی نیست.
دعبل به راحتی افسار را کشید و از این دست اسحاق درآورد.
ـ برو کنار تا استخوانهای ظریفت، زیر دست و پای اسب، در هم نشکند.
اسحاق چند قدم دور شد. دعبل اسب را به یورتمه واداشت و از حیاط بیرون رفت.
ثقیف قرابههای شراب را از سرداب آورد و گوشهی حیاط، کنار چاه فاضلاب گذاشت. دعبل کتاب را کنار گذاشت. از روی دیوارهی حوض برخاست و رفت درِ چاه را برداشت. پارچههای گِلاندود سر قرابهها را کند و یکییکی شرابشان را سرازیر چاه کرد.
ـ چیزی را که خدا حرام کرده، به درد همین چاه میخورد.
ثقیف پرسید:
«چرا میخواهی دیگر نمیخوری؟»
ـ دیشب به دیدن زلفا رفتم. وقتی گفت از این کارم دلگیر است، خجالت کشیدم. بعد فهمیدم که از خدا و حجت او باید بیشتر خجالت بکشم.
دعبل مشغول تدریس بود که «مسلم ابن ولید» سراسیمه آمد و بیخ گوشش گفت:
«ابوالعتاهیه را شلاق زده و به زندان انداختهاند. دستور هارون است. همین دیروز نصیحتش میکردم که با دم شیر بازی نکند. گفتم چه بخواهی و چه نخواهی قدرت در دست اینها است و هر کاری بخواهند میکنند و کسی جلودارشان نیست. گوشش بدهکار این حرفها نبود.»
درس که تمام شد. دعبل کتابها را به ثقیف داد و گفت به خانه برود. خودش با مسلم به دیدن ابوالعتاهیه رفتند. در راه به مسلم گفت:
«زمانی قدرت در دست دقیانوس و نمرود و فرعون بود. امروز در دست بنیعباس است. چیزی که از حق، نشانی در خود ندارد، حتی اگر سر به آسمان بساید و ابرقدرت زمانه باشد، نابود شدنی است؛ همان طور که بنیامیه نابود شدند. کسی که به خدا ایمان دارد، دل به قدرتی نمیبندد که پیوسته در حال افول است.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۷۹:
مسلم پوزخندی زد و گفت:
«این حرفهای مفت را بگذار برای همان مدرسه و شاگردانت که سواد و تجربهای ندارند و هر چه را بگویی میپذیرند! کسانی که دستشان از قدرت و مقام، خالی است، همیشه به این حرفهای بیفایده پناه میبرند. زندگی مجلل، شهوترانی، بیرحمی و قدرتطلبی، از لوازم قدرت و زندگی شاهانه است. اگر همین قدرت را به تو بدهند، تو نیز کاری میکنی که اینک هارون میکند. من اگر به جای هارون بودم، به عوض آن که امام شما را به زندان و سیاهچال بیندازم، به حکومت ری و یا مصر منصوبش میکردم تا خودش و دیگران ببینند چه میکند. مگر «عبدالملک ابن مروان اُموی» نبود که پیش از رسیدن به خلافت، به عبادت و پرهیزگاری شهرت داشت و چنان ساکن مسجد بود که به کبوتر مسجد، معروف شده بود! همین که به او خبر رسید به خلافت رسیده است، قرآن و مسجد و عبادت را کنار گذاشت و تبدیل شد به کسی مانند هارون و پدرش.»
آثار ناراحتی در چهرهی دعبل نمودار شده بود.
ـ شایسته نیست اهلبیت را که خداوند هرگونه پلیدی را از ایشان دور داشته است، با انسانهای پلید مقایسه کنی! «حسین ابن علی» و فرزندانش اگر میخواستند در حکومت فرعونیان مشارکت کنند، به شهادت نمیرسیدند و آوارهی هر شهر و دیاری نمیشدند. پیامبر و علی را می توان هم ردیف ابوسفیان و معاویه دانست؟ ابراهیم و نمرود، موسی و فرعون مانند همند؟
مسلم گفت:
«نمیشود نان بنیعباس را بخوری و از آل ابی طالب دفاع کنی!»
ـ همین طور است که میگویی. کسی که بر سفرهی هارون مینشیند و دل به صلههای او بسته است، کجا میتواند دغدغهی حق و باطل را داشته باشد!
زندانبان، آنها را از راهرو و پلههایی که به سیاهچال میرفت عبور داد تا به فضایی مرطوب و نیمه تاریک رسیدند. نوری اندک از روزنهای در بالا به آن جا میتابید. ابوالعتاهیه روی سکوی گِلی نشسته بود. موهای سفیدش پریشان بود. موصلی کنارش بود. برایش غذا آورده بود. ابوالعتاهیه از دیدن آن دو خوشحال شد و گفت:
«بیایید بنشینید و هر کدام شعری زیبا برایم بخوانید. پیش از آنکه بیایید، موصلی برایم غزلی خواند که حالم را بهتر کرد. اینجا بدتر از قبری نیست که دیر یا زود، سرازیر آن خواهم شد!»
دعبل و مسلم روی سکو نشستند. چشمشان که به تاریکی عادت کرد، چند زندانی دیگر را دیدند که کمی دورتر در غل و زنجیر بودند. موصلی دوستش را دلداری میداد.
ـ نخواهم گذاشت در زندان بمانی. بی درنگ به دیدن هارون میروم و درخواست میکنم آزادت کند. فرداشب، در سرسرای کاخ هارون، ضیافت و بزمی است که تو نیز باید در آن شرکت کنی. تو نباشی، برای من لذتی نخواهد داشت.
ـ رهایم کن ابواسحاق! بگذار چند صباحی به خودم بپردازم. عمری را در دربار بنیعباس گذراندم و برای هارون و پدرش شعر گفتم. از هر دو هم تازیانه خوردم. چه تجارتی از این سودمندتر! چه خفتی از این بالاتر که تازیانه بخورم و در این دخمه، محبوس شوم و تو بروی و از جانب من از آن مجسمهی تفرعن و نخوت عذرخواهی کنی تا بر سر لطف آید و بزرگواری کند و اجازه دهد از این غار متعفن، بیرون بخزم و در بزم مسخرهاش حاضر شوم!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۸۱:
باران نمنم میبارید. دعبل و ثقیف وارد مدرسه شدند و به سوی مدرس رفتند. از شاگردان خبری نبود. ثقیف تعجب کرد؛ ولی دعبل حدس زد که درسش را تعطیل کرده باشند. به طرف مدرس دیگری رفت که در ضلع شمالی حیاط بود. از پنجره به داخل نگاهی انداخت. شاگردانش آنجا بودند و استاد دیگری به آنها درس میداد. مدیر مدرسه که انگار منتظرش بود، از عرض حیاط گذشت و به او نزدیک شد. بیمقدمه گفت:
«به دستور دیوان برید، دیگر اجازهی تدریس ندارید. حقالتدریسی هم به شما تعلق نمیگیرد. از دست من کاری ساخته نیست.
لطفاً از اینجا بروید!»
دعبل به ثقیف که گیج شده بود گفت:
«برویم.»
از مدرسه بیرون آمدند. ثقیف پرسید:
«چرا میگفت اجازه نیست؟»
_ فهمیدهاند که دارم راهم را جدا میکنم. دیگر حمایتی در کار نیست.
ثقیف با آن که چیز زیادی دستگیرش نشده بود، بیشتر پیگیر نشد. به خانه که رسیدند، دعبل بیرون اتاقش ایستاد و به او گفت:
«دیگر این خانه، جای ما نیست.»
ثقیف با نگرانی پرسید: «چهکار کنیم حالا؟»
_ تا من کتابها و دفترهایم را جمع میکنم، تو و ثمن وسایلتان را بردارید و اسبم را آماده کنید. مواظب باشید چیز اضافی و یا آنچه را برای این خانه است برندارید.
_ میخواهی برویم کجا؟
دعبل خندید.
_ نمیدانم.
دعبل کتابها و دفترهایش را توی صندوقچهها چید و آنها را با کمک ثقیف بر پشت اسب بست. شمشیرش و چند بقچه را روی صندوقچهها گذاشت.
پارچهای روی همه کشید و با طناب بست. توی اتاق، زیر فرش، کیسهی سکهها را از سوراخ زیر آجر برداشت.
به سراغ مسلم ابن ولید رفتند که خانهاش نزدیک بود. هلال در را باز کرد. اسب و بارش را که دید پرسید:
«باز به سفر میروی؟»
دعبل گفت:
«این سفری برای بریدن از بیگانه و رسیدن به دوست است.»
هلال در را تا آخر باز کرد.
_ ظهر نزدیک است. بفرمایید! تا آبی به صورت بزنید، مسلم بازگشته است.
دعبل کلید در خانه و کیسهی سکه را به او داد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۸۲:
ـ بار بستهایم که برویم. آنچه را اربابت به من داده بود، باز پس میدهم. این سکهها بابت قرضهایی است که کرده بودم.
تسبیح عقیق هارون را از جیبش درآورد و در دست هلال گذاشت.
ـ مسلم این تسبیح را میشناسد. این هدیهای است برای زحمتهایی که کشید.
ـ اگر پرسید کجا رفتهای چه بگویم؟
ـ هنوز نمیدانم. تا چه تقدیر کنند.
لباس مجلسیاش را در بازار لباسفروشی فروخت که انواع لباس را داشت. به جای آن لباسی ساده خرید و پنج دینار سر گرفت. ناهار را در غذاخوری کاروانسرایی خوردند که در محلهی کارگران بود. ناهارشان کوبیدهی تخم مرغ و سیب زمینی و سبزیجات بود. در همان کاروانسرا، دو اتاقک تودرتو اجاره کرد. اتاقک عقبی را که بزرگتر بود و تنور و اجاق و روزنهای برای بیرون رفتن دود داشت به ثقیف و ثمن داد.
یک ماه را آن جا ماندند. ثقیف خرید میکرد و ثمن غذا و نان میپخت. دعبل سه روز از هفته را کارگری میکرد و چهار روز را به مطالعه و حک و اصلاح سرودههای تازهاش مشغول میشد. تقریباً یک ماه از اقامتشان در کاروانسرا گذشته بود که ثمن بیمار شد. دعبل برایش طبیب آورد. یک هفته طول کشید تا بهبود یافت. آن موقع دیگر پولی برای دعبل نمانده بود. در تمام آن مدت، دعبل امیدوار بود بار دیگر مبیح، جلوی راهش سبز شود که نشد. هنوز امیدش را از دست نداده بود. آخرین شب را با سه کاسه حلیم گذراندند که با آخرین درهم خریده شده بود.
باز خورجین و با را بر پشت اسب بستند و راه افتادند. ثقیف نمیدانست اربابش چه نقشهای دارد و کجا میرود. ظهر که شد، باران شدیدی گرفت. به مسجدی پناه بردند. نماز را به جماعت خواندند. باران همچنان میبارید. در مسجد ماندند. ساعتی گذشت. خادم مسجد آمد و گفت:
«میخواهم در را ببندم. منتظرم شما بیرون بروید.»
دعبل برخاست و از شبستان بیرون آمد. وارد حیاط شد و خود را به باران سپرد.
ثقیف پرسید: «حالا برویم کجا؟»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۸۳:
موهای دعبل که در آن مدت بلند و انبوه شده بود، زیر باران خیس شد.
شبیه صوفیان دورهگرد به نظر میآمد. اسب را از طویلهی مسجد تحویل گرفتند و راه افتادند. آب از ناودانها توی کوچه میریخت. ثقیف میترسید ثمن سرما بخورد و باز مریض شود. دل را به دریا زد و به دعبل گفت:
«من را بفروش؛ ولی ثمن را نفروش. بماند برایت آشپزی میکند.»
دعبل خندید.
_ نه شما را از هم جدا نمیکنم. میخواهم هر دو همیشه پیشم بمانید.
ثقیف گمان میکرد دعبل مشاعرش را از دست داده است. چهرهی خیس اربابش در آن باران، ابهت ویژهای یافته بود. قطرههای باران از موهایش میچکید.
_ کجا برویم حالا؟
پاسخی نشنید. دعبل به مقابل خیره بود و پلک نمیزد.
_ اگر من را نفروختی، همین اسب را بفروشیم.
دعبل جوابی نداد.
_ برگردیم همین خانهی مسلم؟
_ از آنجا هجرت کردیم.
ثقیف چیزی نفهمید.
_ صبح که یک تکه چیزی هم نخوردیم. ناهار هم هنوز نداشتیم. شمشیر را بفروشیم؟
دعبل لبخند زد.
_ به دلم افتاده است که تا ساعتی دیگر، غذای خوبی میخوریم.
ثقیف آهی کشید و دست ثمن را گرفت تا از جایی که زمین گلآلود بود بگذرند.
از پیچ باریکی گذشتند و به کوچهی دلگشایی رسیدند که برای دعبل آشنا به نظر آمد. جلوتر کنار جوی آب، یک گاری ایستاد که روی آن، تخت روانی بود. به نزدیکیاش که رسیدند، مبیح لبخند زنان پرده را کنار زد.
_ سلام! خوشحالم که دوباره میبینمت!
پیاده شد و افسار اسب دعبل را گرفت.
_ برویم که ناهار آماده است.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab