eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
185هزار عکس
128هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ⛅️ 8⃣2⃣ 💢حسین جان! تا قلب 💖من هست پا بر رکاب . تا چشم من هست پا بر زمین مگذار! هرگز مباد که من پاى نازنین تو را بیازارد.جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین! صداى آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!و زیبایى🌸 رخسار حسین ، تو را خود نکند زینب! دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند! 🖤آب ؟ 💧 براى زخم ؟آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى مى چکاندى.چه باك ؟ اشک 😭را خدا آفریده است براى همین جا. باران 🌨بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند دهد،اگرچه شورى آن بر چاك چاك او رسوب مى کند. 💢فرصت است زینب! باز این تویى و حسین است و تنهایى. اما...اما نه انگار. هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم .پیش از آنکه دست تو پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد، بچه ها گرداگرد او زده اند... و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند. 🖤بار سنگینى بر بچه هاست... و از آن عظیم تر کوله بار است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.پیش روى بچه ها، عزیز آنهاست... که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید. بچه ها چه باید بکنند تا بهره را از این لحظه ، داشته باشند. 💢تا بعدها با خود ... که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ، کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ، کاش چنین مى کردیم و... شرایط است که از آن در جهان ممکن نیست . حکایت تشنه و آب 💧 ، که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود. 🖤حکایت و برق ، که روشنى ☀️به ظواهر عالم کار دارد. حکایت 🦋 و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.حکایت است... حکایت این لحظات که از آن است چه رسد به و پرداختن آن.... 💢اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند. به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.یکى مات است... و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد. 🖤یکى مدام دور چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند. یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.یکى دست حسین را گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار😢 خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند. یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است. 💢انگار که برترین هستى را پیدا کرده است.یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را همچنان روشن ببیند. یکى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند. یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند. 🖤و است_براى_حسین.... گفتن این کلام به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من! و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.با کدام دست و دلى مى خواهى این ها را جدا کنى. چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.این که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است. مى توان این حلقه ها را گشود؟.. .... 🍃🌹🍃🌹 🔴@gamedovomeenqelab
گام دوم انقلاب
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهفتم همین جور با خودم داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر و
... سعید صالحی هستم... مهندسی متالورژی خوندم و شروع کردصحبت کردن، از خودش گفتن و ویژگی هاش و ویژگی هایی که برای همسر آینده اش در نظر گرفته... درست مثل دانشگاه سرش پایین بود ... و من شیفته ی این حیا و شعور... ولی حیف... دلم میخواست بشینیم و زار زار گریه کنم با خودم فکر میکردم این که منو میشناسه میدونه چی بودم! چی شدم! پس بلا شک قضیه ما منتفی بود... تقریبا مطمئن بودم به مرحله خواستگاری نمیرسه... به همین دلیل کل صحبت های من در سه جمله بله، کاملا درسته در فواصل صحبتهای سعید خلاصه شد... در انتها گفت: شما صحبتی ندارید! گفتم: نه! گفت: یعنی موافق نظرات من هستید!؟ من که تمام مدت فکرم درگیر ماجراهاي دانشگاه شده بود بساط دعوایی که راه افتاد بعد هم اخطار حراست... بدون اینکه اصلا بفهمم چی دارم میگم گفتم: بله صحبت های شما کاملا درسته... تنها جمله ای که گفت: الخیر فی ما وقع بود! بنده خدا هم که حرفهاش رو زده بود خدا حافظی کردند و با مادرشون رفتند... داشتم دیوونه میشدم آخه چرا باید اینطوری بشه! یاد حرف لیلا افتادم که می گفت: نازی اگه خاطرخواش شدی برم خواستگاری... من اون روز سعید رو نمی شناختم ولی از شعور و حیاش خوشم اومد هرچند اون روز اصلا به اینکه یک روز بیاد خواستگاریم فکر هم نمی کردم! ولی امروز می شناختمش و اومده بود خواستگاریم... ولی حیف... با خودم فکر میکردم گذشته تلخ من مانع است... حتی باوجود نبود امید اما انگار این ماجرا تمام شدنی نیست انگار خاطرات گذشته را همراه خودم یدک می کشیدم! یاد اون لحظه ایی که امید با مشتش محکم زد توی شکم سعید... مرور خاطرات تلخ امید و لیلا بعد از مدت ها باز هم مرا بهم می ریخت... دروغه که بگم برام مهم نبود چی میشه! اما جمله‌ی آخر سعید من را یاد داستان روز اول آشنایمون با خانم حسینی انداخت که گفت: در هر اتفاقی خیری هست حتی اگر اون لحظه ما ندونيم حکمتش چیه! و من مطمئن بودم حتما خیری هست حتی اگه الان من داشتم رنج می کشیدم و این سختی خفه کننده رو تحمل می کردم! به خودم گفتم شاید گذشته ی تلخم مانع بعضی چیزها بشه ولی حالا من انتخاب کرده بودم شبیه گذشته ام نباشم! انتخاب کرده بودم مسیر درست رو برم و چه خیری بیشتر از ماندن در مسیر درست! توی همین حال و هوا بودم که مادرم گفت: چی شد! نظرت چیه دخترم؟ به نظرم پسر خوبی می اومد! چی می تونستم بگم... اینکه به خاطر امید...سعید پَر... گفتم:صحبت کردیم حالا ببینیم چی میشه... مامانم گفت: توکل بر خدا هر چی خیره مادر... نمی دونم چرا فرداش با اینکه مطمئن بودم زنگ نمی زنن ولی منتظر بودم... اما حدسم درست بود شب شد و خبری از زنگ زدن نشد! حتما سعید من رو شناخته بود... از وضعیت پیش اومده ناراحت بودم ولی به خودم قول داده بودم هر اتفاقی هم که افتاد برنامه ی چهارشنبه ها مثل همیشه سر جایش بمونه! چهارشنبه شد... لباسهام رو پوشیدم که برم سمت بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی و داشتم فکر میکردم اگر خانم حسینی بپرسه چکار کردی؟ چی بگم! نویسنده : 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff