هدایت شده از تبادلات شهید مرتضی آوینی
|♥️| #همتا_ے_من
#قسمت_یازدهم
.....
_همتا؟
به سمتش برمیگردم :جان همتا!
دو قدم نزدیکم میشود نفس در سینه ام حبس میشود سرش را بلند میکند به چشمانم زل میزد ؛طاقت نمی آورم و سرم را پایین می اندازم که با دستش چانه ام را میگیرد : به چشمام نگاه کن بانو.
بغض بر گلویم چنگ میزند سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم .
دستم را میگیرد و جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد خجول سرم را پایین می اندازم و با خجالت میگویم :عه.
قهقهه ای میزند بعد از چند دقیقه صدایش رنگ غم میگیرد : همتا میمونی برام؟
سرم را بلند میکنم...
......
ادامه اشو میخوای🤔... فقط و فقط با عضویت در کانال زیر 😍👇
رمان #همتا_ے_من برای اولین بار در حال نشر در #کانالچادرےھا😇
بدو جا نمونی 😉
#کپی_بنر_ممنوع🚫
http://eitaa.com/joinchat/2874474498Cdddae9fb20