14.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرهگشایی معیشت مردم از مسیر مذاکره حاصل نخواهد شد
در این دوره نباید مانند دولت قبل معیشت مردم با مذاکرات پیوند بخورد
تیم مذاکره کننده کشور با چشمانی باز در صحنهی مذاکرات پیشرو حاضر شود
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✉️ #توئیت حساب انگلیسی استاد شجاعی، در پیِ اعتراضات جهانی به شلیک نود گلوله از پلیس آمریکا به فرد سیاهپوست.
ترجمه :
یک بار شلیک کافی است که یک انسان را از پا در آورید، اما با نود بار شلیک هم درونتان از نفرت خالی نمیشود!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
7.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دلسوزیهای خاله خرسی ما ،
بالانس اکوسیستم را بگونهای بهم ریخته که جان #انسان ها را آسان میگیرد!
💥 مقصر ما نیستیم؟
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✉️ #توئیت استاد شجاعی
✍ اگر قلب فاسد، و نفس رها شود:
نفرت و خشونت در آدمیزاد مرز ندارد!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
انسان شناسی ۹۵.mp3
11.23M
#انسان_شناسی ۹۵
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
من میخوام خلبان، دکتر، معلم، مهندس و ... شَــــم!
من میخوام مرجع تقلید شَــم!
من میخوام دکترا بگیــــرم!
من میخوام اهل مکاشفه و طیّالأرض و ... بشم!
من میخوام بشم مدیر ادارهمون!
من میخوام انسانِ خوب و کاملی باشم!
من میخوام برسم به بهشت!
من بالاخره با اون خانوم/آقا ازدواج میکنم!
سؤال: صادقانه بگویید، کدام گزینه یا مشابهِ کدام گزینه، دغدغهی اول ذهن شماست ؟
💥 گزینهی انتخابی ما مهم نیست،
هر کدام از این گزینهها را که انتخاب کرده باشیم، باز اوضاع سلامت قلبمان، خوب نیست! 💥
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت56
این قسمت:سپاه شیطان
-از خدا شرم نمی کنی ؟... 🧐
اسم خودت رو میگذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟...
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونیشون نوشته شده یا تو خدایی که حکم صادر کردی؟...
اصلا میتونی یه روز جای اون زندگی کنی و ایمانت رو حفظ کنی؟...🤨
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت میکرد ...
و از عملش دفاع ...
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...
-برای ختم کلام ...
من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ...
به خاطر خود شما اومدم ...
من برای شما نگرانم ...
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ...
خدا نگهش داشته بود ...
حفظش کرده بود تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه از مسیر برگرده ...
اون لحظهای که دستش را از توی دست خدا بیرون بکشه ،شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ...
واسه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .
پدرش با عصبانیت داد زد ... 🗣️
یعنی من باید دخترم را به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم ؟.... .
-چرا این حق شماست ...
حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ...
اما حق نداشتی با این جوون اینطور کنی ...
دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...
از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش میگذره،
از اشک بنده اش نه ... .🚫
دیگه اونجا نموندم ...
گریه ام گرفته بود ... 😭
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ...
خدا دروغگو نیست ...
خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ...
تو رو برد تا حرفش را از زبان اونها بشنوی ...
با عجله رفتم خونه ...
وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ...
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ...
تا اذان مغرب تو سجده استغفار میکردم ...
از خدا خجالت میکشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... .😔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت57
این قسمت :: به من اقتدا نکن
سرمای شدیدی خوردم ... 🥶
تب، سردرد، سرگیجه ... 🥴🤕
با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ...
انقدر حالم بد بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم ... .
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد ...
به زحمت از جام بلند شدم ...
هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...
چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... 👳♂️
-مرد مومن، نباید یه خبری بدی بگی مریضم؟...
اگه علت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر میشدم ...
اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... 🥘
یک روزی میشد چیزی نخورده بودم ... نمیتونستم با اونحال چیزی درست کنم ...
من که خوب شدم حاجی افتاد ...
چند روز مسجد امام جماعت نداشت ولی بازم سعی میکردم نمازهام برم مسجد ... .
اقامه بسته بودم که کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ...
ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یک لحظه فکر کنم نمازم رو شکستم و برگشتم سمتشون ...
_ شما نمیتونید به من اقتدا کنید ...
نماز اونها هم شکست ...
_ پشت سر من نایستید ...
-میدونی چقدر شکستن نماز اشکال داره؟...
نماز همه مون رو شکستی ...
-فقط مال من شکست ...
مال شما که اصلا درست نبود که بشکنه ...
پشتم رو بهشون کردم ...
-من حلال زاده نیستم😔
از درون میلرزیدم ...
ترس خاصی وجودم را پر کرده بود ...😨
پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ...
مسجد تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم ...
ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ...🙂
بهتر از این بود که به خاطر من حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... .
دوباره دستم را آوردم بالا و اقامه بستم ...
خدایا! برای تو نماز میخوانم ...
الله و اکبر ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت58
این قسمت : سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون ... 🏃♂️
چه خوب چه بد ،اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ...
رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... .
وقتی برگشتم ،بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...👀
مدام دلم میخواست بفهمم در موردم چی فکر میکنن ...
با ترس و دلهره با همه برخورد میکردم ... 😨
تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم ...
توی این حال و هوا ،مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ...
جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...
یهو یکی از بچهها دوید سمتم و گفت :
_کجایی استنلی ؟
خیلی منتظرت بودم ... 🙂
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
_چیزی شده ؟...🧐
باورم نمیشد ... 😟
چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ...
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ...
یه راست رفتم بیمارستان ... 🏥
حقیقت داشت ...
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود ... خیلی پیشرفت کرده بود ...
چطور چنین چیزی امکان داشت؟
انقدر سریع ؟...
باور نمیکردم کمتر از یک ماه زنده میموند ...
توی تاریکی شب، قدم میزدم ... 🚶♂️
هنوز باورش برام سخت بود ...
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ...
جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهرهاش موج میزد ... 😔
داشتم به درد و غم آنها فکر میکردم که یهو یاد حرفای اون روز حاجی افتادم ...
من برای تو نگرانم ...
دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...
از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش میگذره ،
اشک بندش نه ... 🚫
پاهام دیگه حرکت نمیکرد ...
تکیه دادم به دیوار ...
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ...
نمیخوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ...
اون دختر گناهی نداره ...😣
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت59
این قسمت : حرمت مؤمن
چند وقتی ازشون خبری نبود ...
تا اینکه یکی از بچهها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکتر ها فکر میکردن تو جواب آزمایش اشتباه شده بوده ...
و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...🚫
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم ... ☺️
توی آمریکا ،جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هرچند ظهرها زمان کار بود اما سعی میکردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...🏃♂️
زیاد نبودیم ...
توی صفحه نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... 🗣️
که یهو پدر حسنا وارد شد ...
خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ...
خیلی پریشان و آشفته بود ... 😖
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت : حاج آقا میتونم قبل خطبه شما چیزی بگم ؟...
از جا بلند شد ...
اومد جلوی جمع ایستاد ...
-بسم الله الرحمن الرحیم ...
صداش بریده بریده بود ...
-امروز اینجا ایستادم ...
میخواستم بگم که ...
حرمت مومن ...
از حرمت کعبه بالاتره ...
هرگز به هیچ مومنی تعرض اهانت نکنید ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
-هرگز دل هیچ مومنی را نشکنید ...💔
جمع با دیدن این صحنه به هم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
-و الا عاقبت تون ،عاقبت منه ...
گریش گرفت ... 😭
چند لحظه فقط گریه کرد ...
-من، این کارو کردم ...
دل یه مومن را شکستم ...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود ؛شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ...
ولی من اون رو شکستم ...
اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... 😊
با خودم میگفتم؛ اونها چطور تونستن باید تشخیص غلط و این همه آزمایش ،باعث آزار خانوادم بشن و ... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ...
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک میشد ... 🔥
قدش بلند بود و شعلههای آتش در درونش به هم می پیچد و زبان می کشید ...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت60
این قسمت:من عمل توام
_ نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ...
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... 😨😖
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم را پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... 🔥
با خشم تو چشمام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
"از بیماری دخترت عبرت نگرفتی ؟... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی ؟... 🤨
ما به تو فرصت داریم . بیماری دخترت نشانه بود ...
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ...
ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کرده که خدا هرگز تو را نخواهد بخشید ...
" از شدت ترس زبانم کار نمیکرد ...
نفسم بند اومده بود ...😨
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... 🔥
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم تو چشم هام نگاه کرد ... 👀
"من عمل توام ...
من مرگ تو ام ..."
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس میکردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
تو چشمام نگاه میکرد و با حالت عجیب گلوم رو فشار میداد ...
ذره ذره فشار و دستش رو بیشتر می کرد ... 💪
میخواستم التماس کنم به اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمیخورد ... .
با حالت خاصی گفت:
"دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ..."
زبانم حرکت نمیکرد ... 👅
نفسم داشت بند اومد ...
دیگه نمیتونستم نفس بکشم ...
چشمهام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا را صدا بزنم ...
خدا را به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت: "لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت را بهت داد ... ."
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد ...
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ...
گریه اش شدت گرفت ...😭
_ رد دستش دور گلوم سوخته بود ...
مثل پوستی که آهنگ گداخته بهش چسبونده باشن ...
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .
جلوی همه خودش را پرت کرد روی دست و پای من ...
قسم میداد ببخشمش ... .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز و بخونه ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ...
ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا ،باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت61
این قسمت:تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... 👳♂️
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن ... 🚫
نمیخواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشتن اما من لایق این لطف نبودم ...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...🗣️
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز و خلاصه براش گفتم ...
از خانوادم، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بد جور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام میگرفت ... 😨
سرش را اورد بالا و گفت: الان کی هستید؟...🧐
-یه تعمیر کار که داره درس میخونه بره دانشگاه ... 🏢
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان و تموم نکردم ...
-خانواده انتخاب ما نیست ...
پدر و مادر انتخاب ما نیست ...
خودتون کی هستید ؟...
الان کی هستید ؟... 🧐
تازه متوجه منظورش شدم ...
-یه نفر که سعی می کنه بنده خدا باشه و تمام تلاشش را میکنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو میکنه جواب منم مثبته ... 🙂
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ...
البته این پیشنهاد حسنا بود ... .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 🖋️
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...🧕
همینطور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:
شما جز حاج آقا و خانوادهاش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری ؟...🤔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff