#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت43
این قسمت : قول شرف
تمام مدتی که ما باهم حرف میزدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبند چسبیده بود به من... 👥
_استنلی...
این بچه کیه دنبال خودت را انداختی؟... پرستار کودک شدی؟...😏
و همه زدن زیر خنده... 😂
یکیشون یه قدم رفت سمتش...
خودش را جمع کرد و کشید سمت من... .
_ اوه...
چه سوسول و پاستوریزه است... 😒
اینو از کجای شهر آوردی؟...
_امانته بچه ها...
سر به سرش نزارید... ⛔
قول شرف دادم سالمش برگردونم...
تمام تیکه هاش، سر هم...
همه دوباره خندیدند...
_ باشه مرد...
قول تو قول ماست... 🤝
اونم از احد دور شد... .
از کافه که اومدیم بیرون... 🚶♂️
خودش با عجله پرید توی ماشین... 🚙
میشد صدای نفس نفس زدنش رو شنید... 😨
_ اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسواران... 🛵
اون قدر قوی هستند که پلیس جرات نمیکنه که بره سمتشون...
البته زیاد دست اسلحه نمیشن...
یعنی کسی جرئت نمیکنه باهاشون در بیفته...
این 60 رو هم که دیدی رده بالا ها شون بودن...😏
_ منظورت چی بود؟...
یه تیکه، سر هم... 😨
سوالش از سر ترس شدید بود...
جوابش رو ندادم...
جوابش اصلاً چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش را داشته باشه...😒
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت44
این قسمت : مسیر آتش
مقصد دوممون یکی از مراکز موادی بود که قبلاً پیش شون بودم...
اینجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت...
چشمهاش میلرزید...
اگر یک تلنگر بهش میزدی گریهاش در میومد... 😢😨
جایی بودیم که اگر کسی سرمان را هم می برید یک نفر هم نبود به دادمون برسه...
تنها چیزی که توی محاسباتم درست از آب در نیومد...
درگیری توی مسیر برگشت بود... . ⚔️
درگیری مسلحانه بود...🔫
با سرعت دنده عقب گرفتم...
توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری...
همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد...🔒
اسلحه را کشیدم و از ماشین پریدم پایین...
شوکه شده بود و کپ کرده بود... 😟
سریع چرخیدم سمتش...
در ماشین را باز کردم و کشیدمش بیرون...
پشت گردنش رو گرفتم...
سرش رو کشیدم پایین حائلش شدم تیر نخوره...
سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم... 🏃♂️
از شوک که درامد تمام شب را بالا می آورد... 🤮
براش داروی ضد تهوع خریدم...💊
روی تخت هتل ولو شده بود...
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش میکردم... 👀
مراقب بودم حالش بدتر نشه...
حالش افتضاح بود خیس عرق شده بود...😨
دستم را بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار...
نیم خیز شد سمتم...
توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت...
_ چرا با من اینطوری می کنی؟...
یهو کنترلش را از دست داد و حمله کرد سمت من... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت45
این قسمت : بهم حمله کرد
در حالی که داد میزد و اون جملات را تکرار می کرد و اشک میریخت ...😭
حمله کرد سمت من ...🤼♂️
چندتا مشت و لگد که بهم زد ...
یقه اش را گرفتم و چسبوندمش به دیوار ...
با صدای بلند گریه میکرد و میگفت ... چرا با من اینکارو می کنی ؟...
آروم کردنش فایده نداشت ...
سرش داد زدم ...🗣️
-این آینده توئه ...
آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... 🤨
آره وحشتناکه ...
فکر کردی چی میشی؟...😒
تو احمقی که در بهترین حالت،یه گارسون توی بالای شهر خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ...
اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس ... . 👮♂️
یقه اش رو ول کردم ...
-میخوای آمریکایی باشی؟...
آره این آمریکاست ... 🇺🇲
جایی که یا باید پول قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال آنها توی سیستم خودتو جا کنی ...
یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد ،خودتو توی سیستم بهرهکشی، بکشی بالا ...
میخوای آمریکایی باشی باش ...
اما یه شغال به دردنخور نباش ... 🚫
این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره ...
فکر می کنی چند درصد شون اون بالان؟...
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشونو بکشن بالا؟...
حتی اگه یه زندگی عادی و متوسط بخوای باید واسش تلاش کنی ...
مسلمان ها رو نمیدونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خانه رو ترک کنند و جدا زندگی کنن ... 🔞
دو سال بیشتر وقت نداری ...
میخوای درس بخونی یا بخوای بری سرکار ...
واقعا فکر کردی میخوای چیکار کنی؟...🤨
و اون فقط گریه میکرد ... .😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت46
این قسمت:اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... 💊
تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش میکردم ... 👀
زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... 🎥
هیچ وقت، هیچکس دستش را برای کمک به من بلند نکرده بود ... 😔
فردا صبح با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... 🚗
جز چند تا خراش جزئی سالم بود ...
راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ...
بالاخره سکوت رو شکست ...
-چرا این کارو کردی ؟... 🤔
زیر چشمی نگاهش کردم ...
-به خاطر تو نبود ...
به من به پدرت بدهکار بودم ...
لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ...
-تو چی؟ 🧐
لابد لیاقتش یه آدم مثل توئه ...
بغل زدم ...
بعد از چند لحظه ...
-من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم ... 🛣️
بچه بودم دلم میخواست دکتر بشم ...👨⚕️
درس میخوندم، کار میکردم ...
از خواهر و برادر هام مراقبت میکردم ...👨👧👦
می خواستم از تو اون کثافت خودم و اونا رو بیرون بکشم ...
اما بدتر توش غرق شدم ...
من می خواستم اون طوری زندگی کنم ...
دیدن حنیف و پدر تو تنها شانس کل زندگی من بود ... 😔
رسوندمش در خونه ...🏠
با ترمز ماشین حاجی سریع از خونه بیرون اومد ... 🏃♂️
مشخص بود تمام شب پشت پنجره منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده میشد ...
رو کرد به من ...
-پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... 🚫
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ...🤲
این را گفت و از ماشین پیاده شد ...🚶♂️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت47
این قسمت : من گاو نیستم
برگشتم خونه ... 🏠
تمام مدت جمله احد توی ذهنم میچرخید ...
یک لحظه به خودم اومدم ...
استنلی اگر واقعاً چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😥
تمام اتفاقات زندگیم ...
آیات قرآن ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ...🏃♂️
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
از اول این بار با دقت ... 😳
شب شده بود ...
بی وقفه تا شب فقط قران خونده بودم ...
بدون آب ... 🥤
بدون غذا ...🍛
بستمش ... 🙂
ولو شدم روی تخت و قرآن را گذاشتم روی سینم ...
"ما دست شما را می گیریم ...
شما را تنها نمیزاریم ...
هدایت را به سوی شما می فرستیم ...
اما آیا چشم برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست ...
آیا شما هدایت رو می پذیرید و یا چشمهاتون رو به روی اونها میبندید ..."
تازه میتونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ...
اشک قطره قطره از چشمم پایین میومد ... 😭
من داشتم خدا رو میدیدم ...
نعمتها و هدایتش رو ...
برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس میکردم ...
نزدیک صبح رفتم جلوی در منتظر شدم بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...🏢
مادرشون اون هارو بدرقه کرد و برگشت داخل ...
بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ...
حاج اقا اومد دم در ... 🚪
نگاهش سنگین بود ...😕
-احد حالش چطوره؟...
-کل دیروز توی اتاقش بود ...
غذا هم نخورد ...
امروز صبح زود رفت مدرسه ...
از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد ... 🗣️
موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ...
-متاسفم ...😔
مکث کرد ...
حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست ...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...🚶♂️
-استنلی شبیه آدمی نیستی که برای احوالپرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ...
-هیچی فقط اومده بودم بگم ...
من گاو نیستم ... 😶
یعنی ...
دیگه گاو نیستم ... .🚫
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت48
این قسمت :دست خدا
حال احد کم کم خوب شد....
برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد،بچه ها ریختن دورش...
پسر حاجی بود....🙂
من سمتشون نمی رفتم تا اینکه خود احد اومد سراغم...🚶♂️
-میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه است...
فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره....
خندید و گفت...
حاضرم پدرم را باهات شریک شم... 🙂
خنده ام گرفت...
ما دو تا برادر و رفیق هم شدیم...👥👬
اونقدر که پاتوق احد خونه من شده بود.... 🏠
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود،مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم...😨😬
و چه بلایی سرش اورده بودم...
سال ۲٠۱۱،مراسم تشرف من به اسلام انجام شد...
اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون را عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن...
اما من این کار رو نکردم...🚫
من توی زندگی قبلی ام آدم درستی نبودم...
هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه...
من لیاقتش را نداشتم...😔
اون روز،من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم...
و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد...🥺
بلند شد و پیشونی من رو بوسید...
-استنلی...
تو ادم بزرگی هستی...
که از اون زندگی تا اینجا اومدی...
خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره...
اما اونها بی توجه به لطف خدا،بهش پشت می کنن...
خدا عهد کرده،گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و با سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک میکنه...🙂
هرگز فراموش نکن...
دست تو،توی دست خداست...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت49
این قسمت : اولین نماز
چند هفته،حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید...⏳
تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم...
کلی تمرین کردم...
سخت تر از همه تلفظ بود...
گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت...🤦♂️
خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن...
می خواستم اولین نماز رو خونه خودم بخونم...🏠
تنها... 🚫
از لحظه ای که قصد کردم...
فشار سنگینی شروع شد...
فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد...
وضو گرفتم...
سجاده رو پهن کردم...
مهر رو گذاشتم...
دستم رو بالا اوردم...
نیت کردم و ﷲاکبر گفتم...
هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم اومد...😔
صحنه های گناه و ناپاک...
هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد...💔
تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه...
تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد...
بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد...🧲
انگار دو نفر از زمین و اسمان،من رو می کشیدند...
چند بار تصمیم گرفتم نماز را بشکنم و رها کنم...
اما بعد گفتم...
نه استنلی...
تو قوی تر از اینی...
می تونی طاقت بیاری...
ادامه بده...
تو می تونی...💪
وقتی نماز به سلام رسیده بود...
همه چیز ارام شد...
ارام ارام...
ﷲاکبر اخر رو که گفتم اما جانی در بدن نداشتم...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم...
خیس عرق،از شدت فشار و خستگی خوابم برد...😴
از اون به بعد هرگز نمازم ترک نشد...😊
در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم...❤️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت50
این قسمت : وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان بودنم می گذشت...⏳😊
صبح عین همیشه رفتم سر کار...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود... ادمی که در بخش بزرگی از خاطرات قلبم شریک بود...
-اوه...
مرد...خودتی استنلی؟...
چقدر عوض شدی...
کین بود...🧑
اومد سمتم...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار باهم رفتیم کافه...
شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش،دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن...
خیلی خودش رو بالا کشیده بود...😏
-هی استنلی،شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست میکنه...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی...🤑💵
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم...👨🔧
نفس عمیقی کشیدم...
-ولی من از زندگیم راضیم... 🙂
-دروغ میگی...
تو استنلی هستی...
یادته چطور نقشه می کشیدی؟...
تو مغز خلاف بودی...
هیچ کدوم یه کرد پات هم نمی رسیدیم...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند،خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگتر ها می پریدی...
حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کنار کشیدی؟.... 😒
اصلا از پس زندگیت بر میای؟...🧐
-هی گارسون... دو تا دام پریگنون...🍛
نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم...پولدار شدی...😏
ماشین خریدی...
شامپاین 300 دلاری میخوری...
بعد رو کردم به گارسون...
_ من فقط لیموناد میخورم... 🥤
-لیموناد چیه؟...
مهمون منی...
نیم خیز شد سمتم...
برگرد پیش ما...
تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...😕
کلافه شده بودم یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست... 😓
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن...
پول و ثروت...و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت51
این قسمت : من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم... 😖
اما یه لحظه به خودم اومدم...
حواست کجاست استنلی؟...
این یه انتخابه...
یه انتخاب غلط...
نذار وسوسه ات کنه...
تو مرد سختی ها هستی...
نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...😖🚫
حالا جای ما عوض شده بود...
من سعی می کردم کین را متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی را بذاره کنار...
و بعد از ساعت ها...
-باورم نمیشه...😟
تو اینقدر عوض شدی...
دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی...
تو یه ترسو شدی استنلی..
یه ترسو😒
-به من نگو ترسو...
اون زمان که تو شب به شب،مادرت برات غذای گرم درست می کرد...
من توی اشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم...
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا اخر شب کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه،من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم...
و هنوز زنده ام...
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار...
من برای زنده موندن جنگیدم...⚔️
فکر کردی با یه نقشه و بررسی موفقیت...
و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی...
اون مغازه طلا فروشی بالای شهره...
قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵٠٠ دلاره...💵
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟...
محاله یکی تون زنده برگردید...
می دونی چرا؟...
چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن...
چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه...
پس به هر قیمتی،سیستم ازشون دفاع می کنه...
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون،خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه...
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ...
احمق نشو کین...
دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار...
فکر کردی بی خیالت میشن...
حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله...
پیدات می کنن و چنان بلایی سرم میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه...
اما فایده نداشت...
اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد...🚫🗣️
اون هم انتخاب کرده بود...
وقتی از کافه اومدم بیرون...🚶♂️
تازه می فهمیدم که ندا هرگز کسی رو رها نمی کنه...
حنیف واسطه من بود...
من واسطه کین...
مهم انتخاب بود... 🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت52
این قسمت : من عاشق شدم
اواخر سال ۲٠۱۱ بود...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم...👨🔧👨🎓
انگیزه، هدف و انرژی من شده بود... شادی و ارامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود...
شادی و ارامشی که کم کم داشت رنگ دیگری به خود می گرفت...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود...👩⚕️
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم...
زیر نظر گرفته بودمش...👀
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربونی بود...🧕
من رسم مسلمان ها را نمی شناختم...
برای همین دست به دامن حاجی شدم...👳♂️
اون هم، همسرش رو جلو فرستاد...
و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن...😅
حاجی با پدر حسنا حرف زد...🗣️
قرار شد یه شب برم خونه شون...
به عنوان مهمان،نه خواستگار...
پدرش می خواست با من صحبت کنه تا بیشتر باهم اشنا بشیم...
و اگر مورد تائید قرار گرفتم با حسنا صحبت می کردن...🧕
تمام عرضم رو جمع کردم تا نظرش رو جلب کنم...
اون روز هیجان زیادی داشتم...
قلبم ارامش نداشت...
شوق و ترش باهم ترکیب شده بود...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم...
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم...👔
عطر زدم...
یه سبد میوه گرفتم...🍒🍓
و رفتم خونه شون...🏠
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت53
این قسمت : خواستگاری
خیلی مهمان نواز و مهربان با من برخورد کردند...😊
از دید حسنا، من یه مهمون عادی بودم...
اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم...☺️
بعد از غذا با پدر حسنا رفتم توی حیاط تا مردانه صحبت کنم...
-حاج اقا و همسرشون خیلی از شما تعریف کردند...
حاج اقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی...
زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری...
سرم رو پایین انداختم...
خدایا! تو خالق و مالک منی...
پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن...🤲
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم...🗣️
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم...
و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود...
با وجود ترس و نگرانی،بی پروا شروع به صحبت کردم...
ولی این نگرانی بی جهت نبود...
هنوز حرفم تموم نشده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد...
-توی حرومزاده چطور به خودت جرات دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟...😡🤬
همه وجودم گر گرفت...
-مواد فروش و دزد؟...
اینها رو به حاج اقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟...
ادمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه...
حرفش رو خورد...
رنگ صورتش قرمز شده بود...
پاشو از خونه من گمشو بیرون...👈
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت54
این قسمت :دروغ بود
تا مسجد پیاده اومدم ...
پام سمت خونه نمیرفت ...
بغض بدجوری راه گلوم رو سد کرده بود ...
درون سینم آتش روشن کرده بودن ... 🔥
توی راه چشم به حاجی افتاد ...
اول با خوشحالی اومد سمتم ...
اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد ...
تا گفت استنلی ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
-بهم گفتی ملاک خدا تقواست ...
گفتی همه با هم برابرن ...
گفتی دستم تو دست خداست ...
گفتی تنها فرق من با بقیه فقط اینه که کسی نمیتونه پشت سرم نماز بخونه ...
گفتم اشکال نداره ...
خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ...
انتخابه ...
منم مردونه سر حرف و راهم موندم ...
-از بغلش اومدم بیرون ...
یه قدم رفتم عقب ...
-اما دروغ بود حاجی ... 😖
بهم گفت حرومزاده ای ...
تمام حرف هاش درست بود ...
شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ...
اما این حقم نبود ...
من مادرم را انتخاب نکرده بودم ...
این انتخاب خدا بود ...
خدا ،مادرم رو انتخاب کرد ...
من، خدارو ...
حاجی صورتش سرخ شده بود ... 😡
از شدت خشم ،شریان پیشونیش بیرون زده بود ...
اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... 🥴
به بدترین شکل ممکن ...
تمام ایمان یک سالم به چالش کشیده بود ...
قبل از اینکه دهن بازکنه رفتم ... 🏃♂️
چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ...
اما نایستادم ...
فقط میدویدم ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت55
این قسمت :تو خدایی؟
یه هفته تمام حالم خراب بود ... 🤕
جواب تماس هیچکس حتی حاجی رو ندادم ... 📵
موضوع دیگه آدم ها نبودن ...
من بودم و خدا ...
اون روز نماز ظهر دوباره ساعتم زنگ زد ... ⌚
ساعت مچیم را تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر را از دست ندم ...
نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ...
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمیدونستم با خودم قهرم یا خدا ...
همین طور که سرم توی موتور ماشین بود اشک مثل سیلاب از چشمم پایین میومد ...😭
بعد از ظهر شد ...
به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ...
تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتونروژ برم ... .🏃♂️
از دور ایستاده بودم و منتظر ...
خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونشون نزدیک شد ...
زنگ در رو زد ...
پدر حسنا اومد دم در ... .🚪
شروع کردن به حرف زدن ... 🗣️
از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ...
بیشتر شبیه دعوا بود ...
نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ...
رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ...
که صدای حرف هاشون رو شنیدم ...
_ حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمیکنی ؟... .🤨
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت56
این قسمت:سپاه شیطان
-از خدا شرم نمی کنی ؟... 🧐
اسم خودت رو میگذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟...
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونیشون نوشته شده یا تو خدایی که حکم صادر کردی؟...
اصلا میتونی یه روز جای اون زندگی کنی و ایمانت رو حفظ کنی؟...🤨
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت میکرد ...
و از عملش دفاع ...
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...
-برای ختم کلام ...
من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ...
به خاطر خود شما اومدم ...
من برای شما نگرانم ...
فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ...
خدا نگهش داشته بود ...
حفظش کرده بود تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه از مسیر برگرده ...
اون لحظهای که دستش را از توی دست خدا بیرون بکشه ،شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ...
واسه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .
پدرش با عصبانیت داد زد ... 🗣️
یعنی من باید دخترم را به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم ؟.... .
-چرا این حق شماست ...
حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ...
اما حق نداشتی با این جوون اینطور کنی ...
دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...
از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش میگذره،
از اشک بنده اش نه ... .🚫
دیگه اونجا نموندم ...
گریه ام گرفته بود ... 😭
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ...
خدا دروغگو نیست ...
خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ...
تو رو برد تا حرفش را از زبان اونها بشنوی ...
با عجله رفتم خونه ...
وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ...
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ...
تا اذان مغرب تو سجده استغفار میکردم ...
از خدا خجالت میکشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... .😔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت57
این قسمت :: به من اقتدا نکن
سرمای شدیدی خوردم ... 🥶
تب، سردرد، سرگیجه ... 🥴🤕
با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ...
انقدر حالم بد بود که نمیتونستم از جام تکون بخورم ... .
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد ...
به زحمت از جام بلند شدم ...
هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ...
چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... 👳♂️
-مرد مومن، نباید یه خبری بدی بگی مریضم؟...
اگه علت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر میشدم ...
اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... 🥘
یک روزی میشد چیزی نخورده بودم ... نمیتونستم با اونحال چیزی درست کنم ...
من که خوب شدم حاجی افتاد ...
چند روز مسجد امام جماعت نداشت ولی بازم سعی میکردم نمازهام برم مسجد ... .
اقامه بسته بودم که کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ...
ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یک لحظه فکر کنم نمازم رو شکستم و برگشتم سمتشون ...
_ شما نمیتونید به من اقتدا کنید ...
نماز اونها هم شکست ...
_ پشت سر من نایستید ...
-میدونی چقدر شکستن نماز اشکال داره؟...
نماز همه مون رو شکستی ...
-فقط مال من شکست ...
مال شما که اصلا درست نبود که بشکنه ...
پشتم رو بهشون کردم ...
-من حلال زاده نیستم😔
از درون میلرزیدم ...
ترس خاصی وجودم را پر کرده بود ...😨
پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ...
مسجد تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم ...
ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ...🙂
بهتر از این بود که به خاطر من حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... .
دوباره دستم را آوردم بالا و اقامه بستم ...
خدایا! برای تو نماز میخوانم ...
الله و اکبر ... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت58
این قسمت : سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون ... 🏃♂️
چه خوب چه بد ،اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ...
رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... .
وقتی برگشتم ،بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ...👀
مدام دلم میخواست بفهمم در موردم چی فکر میکنن ...
با ترس و دلهره با همه برخورد میکردم ... 😨
تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم رو توی دهنم حس میکردم ...
توی این حال و هوا ،مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ...
جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ...
یهو یکی از بچهها دوید سمتم و گفت :
_کجایی استنلی ؟
خیلی منتظرت بودم ... 🙂
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
_چیزی شده ؟...🧐
باورم نمیشد ... 😟
چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ...
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ...
یه راست رفتم بیمارستان ... 🏥
حقیقت داشت ...
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود ... خیلی پیشرفت کرده بود ...
چطور چنین چیزی امکان داشت؟
انقدر سریع ؟...
باور نمیکردم کمتر از یک ماه زنده میموند ...
توی تاریکی شب، قدم میزدم ... 🚶♂️
هنوز باورش برام سخت بود ...
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ...
جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهرهاش موج میزد ... 😔
داشتم به درد و غم آنها فکر میکردم که یهو یاد حرفای اون روز حاجی افتادم ...
من برای تو نگرانم ...
دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ...
از انتقام خدا و تاوانش میترسم که بدجور بسوزی ...
خدا از حق خودش میگذره ،
اشک بندش نه ... 🚫
پاهام دیگه حرکت نمیکرد ...
تکیه دادم به دیوار ...
خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ...
نمیخوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ...
اون دختر گناهی نداره ...😣
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت59
این قسمت : حرمت مؤمن
چند وقتی ازشون خبری نبود ...
تا اینکه یکی از بچهها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکتر ها فکر میکردن تو جواب آزمایش اشتباه شده بوده ...
و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...🚫
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم ... ☺️
توی آمریکا ،جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هرچند ظهرها زمان کار بود اما سعی میکردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...🏃♂️
زیاد نبودیم ...
توی صفحه نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... 🗣️
که یهو پدر حسنا وارد شد ...
خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ...
خیلی پریشان و آشفته بود ... 😖
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت : حاج آقا میتونم قبل خطبه شما چیزی بگم ؟...
از جا بلند شد ...
اومد جلوی جمع ایستاد ...
-بسم الله الرحمن الرحیم ...
صداش بریده بریده بود ...
-امروز اینجا ایستادم ...
میخواستم بگم که ...
حرمت مومن ...
از حرمت کعبه بالاتره ...
هرگز به هیچ مومنی تعرض اهانت نکنید ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
-هرگز دل هیچ مومنی را نشکنید ...💔
جمع با دیدن این صحنه به هم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
-و الا عاقبت تون ،عاقبت منه ...
گریش گرفت ... 😭
چند لحظه فقط گریه کرد ...
-من، این کارو کردم ...
دل یه مومن را شکستم ...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود ؛شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ...
ولی من اون رو شکستم ...
اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... 😊
با خودم میگفتم؛ اونها چطور تونستن باید تشخیص غلط و این همه آزمایش ،باعث آزار خانوادم بشن و ... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ...
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک میشد ... 🔥
قدش بلند بود و شعلههای آتش در درونش به هم می پیچد و زبان می کشید ...
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت60
این قسمت:من عمل توام
_ نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ...
از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... 😨😖
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم را پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... 🔥
با خشم تو چشمام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
"از بیماری دخترت عبرت نگرفتی ؟... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی ؟... 🤨
ما به تو فرصت داریم . بیماری دخترت نشانه بود ...
ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ...
ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کرده که خدا هرگز تو را نخواهد بخشید ...
" از شدت ترس زبانم کار نمیکرد ...
نفسم بند اومده بود ...😨
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... 🔥
هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم تو چشم هام نگاه کرد ... 👀
"من عمل توام ...
من مرگ تو ام ..."
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس میکردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...
تو چشمام نگاه میکرد و با حالت عجیب گلوم رو فشار میداد ...
ذره ذره فشار و دستش رو بیشتر می کرد ... 💪
میخواستم التماس کنم به اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمیخورد ... .
با حالت خاصی گفت:
"دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ..."
زبانم حرکت نمیکرد ... 👅
نفسم داشت بند اومد ...
دیگه نمیتونستم نفس بکشم ...
چشمهام سیاه شده بود ...
که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا را صدا بزنم ...
خدا را به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...
گلوم رو ول کرد ...
گفت: "لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت را بهت داد ... ."
از خواب پریدم ...
گلوم به شدت میسوخت و درد میکرد ...
رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ...
گریه اش شدت گرفت ...😭
_ رد دستش دور گلوم سوخته بود ...
مثل پوستی که آهنگ گداخته بهش چسبونده باشن ...
جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .
جلوی همه خودش را پرت کرد روی دست و پای من ...
قسم میداد ببخشمش ... .
حاج آقا بلند شد خطبه نماز و بخونه ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ...
ان اکرمکم عندالله اتقکم ...
به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا ،باتقواترین شماست ...
و صدای گریه جمع بلند شد ...😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت61
این قسمت:تو کی هستی؟
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... 👳♂️
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن ... 🚫
نمیخواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشتن اما من لایق این لطف نبودم ...
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ...🗣️
واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .
همه چیز و خلاصه براش گفتم ...
از خانوادم، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ...
بد جور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام میگرفت ... 😨
سرش را اورد بالا و گفت: الان کی هستید؟...🧐
-یه تعمیر کار که داره درس میخونه بره دانشگاه ... 🏢
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ...
البته هنوز دبیرستان و تموم نکردم ...
-خانواده انتخاب ما نیست ...
پدر و مادر انتخاب ما نیست ...
خودتون کی هستید ؟...
الان کی هستید ؟... 🧐
تازه متوجه منظورش شدم ...
-یه نفر که سعی می کنه بنده خدا باشه و تمام تلاشش را میکنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو میکنه جواب منم مثبته ... 🙂
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ...
من پول زیادی نداشتم ...
البته این پیشنهاد حسنا بود ... .
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... 🖋️
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ...🧕
همینطور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:
شما جز حاج آقا و خانوادهاش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری ؟...🤔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت62
این قسمت : مادر
برای اولین بار، بعد از ۱۷ سال، یاد مادرم افتادم ... 🧓
اون شب، تمام مدت چهره اش جلو چشمام بود ...
پیداش کردم ...
۶۰ سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیرتر نشونش میداد ...
کنار خیابون گدایی می کرد ...
با دیدنش تمام خاطراتم تکرار شد ...
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...
یکبار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یه غذای گرم برای من درست نکرده بود ... 🍲
حالا دیگه حتی من را به یاد هم نداشت ...
اینقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .🧠
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... 🏃♀️
لباسم را گرفت و گفت ...
_پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ...
نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... 😊
اینها را میگفت برام ادا می آورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .
به زحمت میتونستم نگاش کنم ...
بغض و درد راه گلومو گرفته بود ...
به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .🤦♂️
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ...
لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه ده دلاری بهش دادم ... 💵
از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر میکرد ... .
گریم گرفته بود ... 😖
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ...
و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همونجا نشستم کنار خیابون ...
سرم رو گرفته بودم توی دستام و با صدای بلند گریه میکردم ...😭
اومد طرفم ...
روی سرم دست میکشید و میگفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی ؟...
گریه نکن ...
گریه نکن ...
سرم رو آوردم بالا ...
زل زدم توی چشمهاش ...
چقدر گذشت؛ نمیدونم ...
بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
می خوای ببرمت یه جای خوب؟🤔
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت63
این قسمت : پسر قشنگ
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم... 🚗
تمام روز رو به دنبال یه خانه سالمندان گشتم...
یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بر بیام...
بلاخره پذیرشش را گرفتم و بستریش کردم...
با خوشحالی ۱٠ دلاریش رو دست گرفته بود و به همه نشون می داد... 💵
اینو پسر قشنگ بهم داده...
پسر قشنگ بهم داده...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اون بایستم...
زدم بیرون...🚶♂️
سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد...
_تمام عمرت یه بار هم به من نگفتی پسرم...
یا بار با محبت صدام نکردی...
حالا که...
بهم میگی پسر قشنگ...
نماز مغرب رسیدم مسجد...
اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید...
با خوشحالی دوید سمتم...
خیلی کلافه بودم...
یهو حواسم بهش جمع شد...
خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم...🤦♂️
نفسم بند اومد...😨
حسنا با خوشحالی از روزش تعریف می کرد...
دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود...
منم ناخودآگاه روز اون رو با خودم مقایسه می کردم...
مونده بودم چی بهش بگم...😖
چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟...
چاره ای نبود...
توکل کردم و گفتم...🗣️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت64
این قسمت : خدای رحمان من
_حسنا! منم امروز یه کاری کردم...
می دونم حق نداشتم تصمیم یه طرفه تصمیم بگیرم...
قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم...😣
اما،تمام پولی رو که برای ماه عسل کنار گذاشته بودم...
دیگه ندارمش...🚫
به زحمت اب دهنم رو قورت دادم...😰
خنده اش گرفت...
-شوخی می کنی؟ 🤔
یه کم بهم نگاه کرد،خنده اش کور شد...😶
-شوخی نمی کنی...
چرا استنلی؟...
چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ 🧐
ملتمسانه بهش نگاه کردم...
سرم رو پایین انداختم و گفتم حسنا، یه قولی بهم بده...🤝
هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم...
مکث عمیقی کرد...
-شنیدنش سخته یا گفتنش؟...
_برای من گفتنش...
خیلی سخته...
اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته...
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود...🥺
-پس تو هم بهم یه قولی بده...🤝
هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی...
کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه...
به زحمت بغضش رو قورت داد...
با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر به یخ بود، خندید و گفت فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم...
تا بعد خدا بزرگه...😊
اون شب تا صبح توی مسجد موندم... توی تاریکی نشسته بودم...
_خدایا! من به حرفت گوش کردم...
خیلی سخت و دردناک بود...😣😢
اما از کاری که کردم پشیمون نیستم...🙂 کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطف نسبت به خودم می تونستم انجام بدم...
اما نمی دونم چرا دلم شکسته...
خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود...
به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن...
به ما کمک کن تا من رو ببخشه...
و به قلبش ارامش بده...🌿
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت65
این قسمت : ماشاءالله
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم...😢
رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست...
اون اولین خانواده من بود...
کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه...
خیلی می ترسیدم...😰
نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم...😣
بالاخره مراسم شروع شد...
بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن...
چند نفر هم به عنوان هدیه، گل ارایی کرده بودند...
هر کسی یه گوشه ای از کار را گرفته بود...
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد...
کنارم نشست...
و خوندن خطبه شروع شد...
همه میومدن سمتم...
تبریک می گفتن و مصافحه می کردن...
هرگز احساس اون لحظه رو فراموش نمی کنم...
بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادر من بودند...☺️👥
حتی اگر در پس این دنیا،دنیایی نبود...
حتی اگر بهشتی وجود نداشت...
قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم...
دورم کمی خلوت شد،حاجی بهم نزدیک شد...
دست کرد توی جیبش و یه پاکت در اورد...
داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود...
پیشانیم رو بوسید و گفت...
ماشاءالله
گیج می خوردم...🤕
دست کردم توی پاکت...
دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود...🏢
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت66
این قسمت : تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترکمون... 👫
بعد از نماز صبح،رفته بود توی اشپزخانه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه اماده می کرد...🥣
گل های تازه ای که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدان می گذاشت...🌷
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم...
حس داشتن خانواده...
همسری که دوستم داشت...
مهم نبود اون صبحانه چی بود مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه...
چه چیزی از محبت و اشتیاق اون با ارزش تر بود...
بهش نگاه می کردم...
رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود...
حسنا و عشقش هدیه ی خدا به من بود... بیشتر انسان هایی که زندگی سختی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من،خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم...☺️
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت...
_به به به موقع پاشدی،یه صبحانه عالی درست کردم...
صندلی رو برام عقب کشید...
با اشتیاق خاصی غذا ها رو جلوی من میزاشت...
با خنده گفت:فقط مواظب انگشت هات باش...😁
من هنوز بخیه زدن را یاد نگرفتم...
با اولین لقمه غذا،ناخوداگاه...
اشک از چشمم پایین اومد...
بیش از ۳٠ سال از زندگی من می گذاشت...
و من برای اولین بار،طعم خالص عشق رو احساس می کردم...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد...
_استنلی چی شد؟...
چه اتفاقی افتاد؟...
من کاری کردم؟...😨
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت...
احساس و اشک ها به اختیار من نبودن...
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم...
به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم...
_حسنا تا امروز...
هرگز...تا این حد...
لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم... تمام زندگیم...این زندگی
_تو رحمت خدایی حسنا...
دیگه نتونستم ادامه بدم...
حسنا هم گریه اش گرفته بود...
بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم...😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت67 =پارت آخر
این قسمت : خوشبخت ترین مرد دنیا
قصد داشتم برم دانشگاه...🏢
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها وجودع مخارج دانشگاه بر بیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد...☺️
من تجربه پدر شدن را نداشتم...
مادر سالم و خوبی هم نداشتم...
برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم...😨
اما امروز خوشحال و شاکرم...
و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم...☺️
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسید ها،پول بیمه و... بدم...💵
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان،پول کنار بگذارم...
چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن...
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته...اما من ارامم...
قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در ارامشه....
من و همسرم هر دو کار می کنیم...
و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم... وقتی همسرم از سر کار برمیگرده...
با وجود خستگی،میره سراغ بچه ها...
برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه...
من به جای لم دادن جلوی تلویزیون روی مبل و تلویزیون دیدن...
می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم...
و از خودم می پرسم: استنلی ایا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟...🤔
و این جواب منه...نه...
هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست...
اتحاد، عدالت، خودباوری...🗣️
من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه براورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بر دارم...
و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست...☺️❤️
نویسنده: سید طاها ایمانی🖋️
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff