💚
دل بسپار
به خدایـی که
وقتی همه رهایت کردند
اون کنارت بود!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت
مداحی
خوانندگی
🎤 چند کلامی با خواننده ی بنام کشور
«مصطفی راغب»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۴: مأموران با خشونت نگذاشتند کسی از مردم عادی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🍁🌿
به حسن خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
تو را در این سخن انکارِ کار ما نرسد
اگر چه حُسن فروشان به جلوه آمدهاند
کسی به حُسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهتِ حق گزارِ ما نرسد
هزار نقش برآید ز کِلکِ صُنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه ی صاحب عیار ما نرسد
دریغ، قافله ی عمر کان چنان رفتند
که گَردشان به هوای دیار ما نرسد
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
چنان بِزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
بسوخت «حافظ» و ترسم که شرح قصه ی او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد
«حافظ شیرازی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
⚫️ گمراهی نامحسوس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🦔 خارپشتی از یک موش تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه ی تو، مأوا گزینم و مدتی همخانه ی تو باشم.
🐁 موش تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه ی موش تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم موش فرومیرفت و او را مجروح میساخت اما او از سر نجابت دم برنمیآورد.
سرانجام موش گفت:
نگاه کن ببین چه گونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه ی من را ترک کنی؟
خارپشت گفت:
من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه ی دیگری برای خود بیابی!
📎
💢 عادتهای بد، در آغاز بهصورت مهمان وارد میشوند. اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و مهار ما را به دست میگیرند.
#داستانَک
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔺 نامسلمانِ خودمسلمان پندار!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌴
هم شعر و ترانه ی خودت را بشناس
هم مکر و فسانه ی خودت را بشناس
خواهی که ز کوفیان رهایی یابی
پس شمر زمانه ی خودت را بشناس
«حسین کیوانی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🕊 چرا نمی خوایم رها و آزاد باشیم؟
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
خدا امروز به شما ٨۶۴۰۰ ثانیه هدیه داد.
ثانیه هایی که برای یک نفر دیگر میتوانست بزرگترین دارایی باشد.
آیا تو از آن برای سپاس از او استفاده کردی؟
بی نظیرترین روش برای بالا بردن
سطح نیرو و توانایی تان #شکرگزاری است.
از مهم ترین عوامل ویرانی پایه های آرامش و تخریب شخصیت، ناشکری و ناسپاسی به درگاه خداست!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹🔹💠🔹🔹
هر پوششی، پوشیدگی نیست!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌺🍀
ممکنه هر چیزی یه زن رو خوشحال کنه،
اما توجه کردن به او خوشبختش میکنه!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹🔹👌🏼🔹🔹
گویند:
«حر بن يزيد رياحی» نخستين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد.
«عمر سعد» هم نخستين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آن که رهبرشان شود و اولين کسی شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
🔺 چه کسی میداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحانی چهرهای از ما آشکار میشود،
چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده میکند.
میگویند: خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نمیشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی.
خدا هيچ تعهدی برای آن که تو همان که هستی بمانی، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتی حال خوبی داری و میخواهی دعا کنی يادت نرود «عافيت» و «عاقبت به خيری ات» را بطلبی!
#تلنگر 👌🏼
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شرابخواری و بیحرمتی «جیمی کارتر» رئیس جمهور وقت آمریکا به همراه خاندان پهلوی در جلوی دیدگان ده ها میلیون مسلمان ایرانی در ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا درماه محرم
✍ دربار و شاه، در چنین شرایطی اهمیتی نمیدادند که مردم ایران، مسلمان هستند و به امام حسین و اهل بیت، عشق می ورزند!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
❇️ دریاچهی چورت
🌳 بهشتی مخفی در دل جنگلهای مازندران که بر اثر یک حادثهی طبیعی به وجود آمده است!
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍃 تا دیر نشده...
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹
🌾 ایران رتبه ی هشتم ذخیره غلات در جهان
سازمان جهانی خواروبار و کشاورزی (فائو) با پیشبینی تولید ۲۰ میلیون و ۶۰۰ هزار تن غله در ایران از رتبه هشتمی کشورمان در ذخیره غلات جهان خبر داد.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
افکار، تصورات و انتظاراتت تبدیل به واقعیت میشوند.
مثبت فکر کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🍁🌿
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
آن قله ی قافی که می گویند، عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
«الاِْيمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ، و َإِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ، وَعَمَلٌ بِالاَْرْكَانِ»
«ايمان،
معرفت با قلب (عقل)،
و اقرار با زبان،
و عمل با اعضای بدن است»
[حکمت ٢٢٧]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رشد و نبوغ، زیر بمباران!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
مهربونی گم نمیشه؛
یه روز یه جا به صاحبش برمی گرده!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📿
یا رب! تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
«ابوسعید ابوالخیر»
🤲🏼 #نیایش
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
موفقيت ساده است؛
كار درست را
به روش درست
در زمان درست
انجام بده.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff