┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه زد.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد.
مادر وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح، پسر را با قدرت میکشید، ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح، رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم؛
اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
📎📎📎
برخی خراش ها و زخم ها از روی عشق و محبت هستند، از آن ها گریزان مباش، بلکه آن ها را دوست بدار!
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
📄 برﮔﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ و ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ:
«ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻫﺮﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ به نشانی زیر بیاورد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ شدید ﺩﺍﺭﻡ.»
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ آن نشانی ﻣﻰﺑﺮﺩ. ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ.
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ میدهد.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ میﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ میکنید ﭘﻮﻟ مرا ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ.
ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ میکرد، ﮔﻔﺖ:
«ﭘﺴﺮﻡ! برو آن ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ.
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»
📎📎📎
ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ است ﺭﺣﻢ كنيم تا رحمت خدای آسمانها و زمین شامل حالمان شود.
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
در میان بنیاسرائیل، انسان عابدی بود.
وی را گفتند:
فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند!
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس بهصورت پیری با ظاهری موجه، بر مسیر او مجسم شد و گفت:
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت:
نه، بریدن درخت اولویت دارد.
مشاجره بالا گرفت.
ابلیس در این میان گفت:
دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت:
راست میگوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و بهسوی درخت شتافت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:
کجا؟!
عابد گفت:
میروم تا آن درخت را برکنم!
ابلیس گفت:
زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند!
باز ابلیس و عابد کارشان به مشاجره کشید.
🔹عابد گفت:
دست بدار تا برگردم!
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!
ابلیس گفت:
آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا رام تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چوپانی ماری را از ميان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجين گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمي که گذشت مار از خورجين بيرون آمده و گفت:
به گردنت بزنم يا به لبت؟
چوپان گفت:
آيا سزای خوبی اين است؟
مار گفت:
سزای خوبی بدی است.
قرار شد تا از کسی بپرسند.
به شیری رسيدند و از او پرسيدند.
شیر گفت:
من تا صورت واقعه را نبينم نمیتوانم حکم کنم.
پس برگشته و مار را درون بوته های آتش گرفته انداختند.
مار به استمداد برآمد و شیر گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود!
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
روزی عقربی یکی از دوستان امیر المؤمنین را نیش زد. او سریع نزد حضرت آمد.
حضرت به او فرمود:
بر اثر این نیش نمی میری، برو.
او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیر المؤمنین بر اثر آن نیش عقرب دو ماه زجر کشیدم.
حضرت به او فرمود:
میدانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟
عرض کرد:
خیر.
حضرت فرمود:
چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به خاطر آن است.
📚 بُنمایه:
مستدرک الوسایل، جلد ۱۲
📎
👈🏽 نسبت به بندگان خدا غیرت داشته باشیم و از آنان دفاع کنیم وگرنه مورد عذاب خدای غیور قرار خواهیم گرفت.
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
برای خواستگاری از فاطمه زهرا به محضر رسول خدا رسیدم. آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند:
با من کاری داشتی؟
من از نزدیک بودن خویش به رسول خد سخن گفتم و از توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام و فداکاری و جهاد در راه خدا نصیبم شده بود، یاد کردم.
رسول خدا فرمودند:
یا علی، همه این ها را قبول دارم. تو در نظر من، برتر از این ها هستی؟
عرض کردم:
ای رسول خدا، حال که این چنین لطفی در حق من دارید، آیا اجازه میدهید از دخترتان، فاطمه، خواستگاری کنم؟
رسول خدا فرمودند:
یا علی، قبل از تو افراد دیگری نیز از دخترم فاطمه خواستگاری کرده اند؛ اما هرگاه با وی درباره این موضوع سخن گفتم و تقاضای خواستگاران را با وی مطرح کردم، علامت نارضایتی را در چهره او دیدم. اما اکنون که تو چنین درخواستی داری، منتظر باش تا من نزد دخترم بروم و تقاضای تو را نیز به او بگویم. برمی گردم و نتیجه را به تو اطلاع میدهم.
رسول خدا نزد دخترشان، فاطمه، رفتند. او به احترام پدر برخاست و عبای پدر را از دوشش گرفت و کفش هایش را از پا خارج کرد. آن گاه آب آورد تا رسول خدا وضو بگیرند. سپس پاهای پدر را نیز شست و در کنار وی نشست.
فاطمه عرض کرد:
در خدمت شما هستم ای رسول خدا. چه میفرمایید؟
رسول خدا فرمود:
تو علی بن ابی طالب را خوب میشناسی، از قرب و منزلت او خبر داری، برتری های او بر دیگران را میدانی و از سوابق او در اسلام آگاه هستی. از سوی دیگر، میدانی که من از خدای خود خواسته ام که بهترین و محبوب ترین بندگانش را برای ازدواج با تو انتخاب کند. اکنون علی برای ازدواج با تو نزد من آمده و از تو خواستگاری کرده است. میخواهم بدانم نظر تو درباره ی این خواستگاری چیست؟
فاطمه با شنیدن سخنان پدر، سکوت اختیار کرد؛ اما برخلاف خواستگاری های قبل، آثار ناخشنودی در چهره او مشاهده نشد. رسول خدا از جای برخاستند و با خوشحالی فرمودند:
الله اكبر! سکوت فاطمه نشانه ی رضایت اوست.
در این هنگام، جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت:
ای محمد، فاطمه را به همسری علی بن ابی طالب انتخاب کن که خداوند فاطمه را برای علی پسندیده است و علی را برای فاطمه.
به این ترتیب بود که رسول خدا به خواستگاری من پاسخ مثبت دادند و افتخار همسری فاطمه را نصیب من ساختند.
📚 کتاب «علی از زبان علی»
نوشته ی حجتالاسلام محمدیان
🌱 #داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پدری به پسرش میگه:
این ساعتی هست که پدر بزرگم به من داده و قدمت زیادی داره!
قبل از این که بدمش به تو برو جواهرفروشی و ببین چه قدر بابت ساعت پرداخت میکنند!
پسر می ره و برمی گرده و به پدر میگه:
گفتند این ساعت زیادی کهنه و قدیمیه و فقط ۱۵ میلیون، اون هم بابت طلاش می تونند پرداخت کنند.
پدر دوباره یه پسرش میگه:
ببر یک دست دوم فروشی، ببین اون ها چه قدر میخرند!
پسر برمی گرده و میگه:
فقط یک میلیون بابت ساعت پول می دن چون خیلی کهنه هست!
پدر از پسرش درخواست میکنه به موزه هم بره و ساعت رو به اون ها هم نشون بده!
پسر به موزه میره و برمی گرده و میگه:
کارشناس موزه عاشق این ساعت شده و موزه حاضر هست ۱۰ میلیارد بابت یه همچین ساعت قدیمی و باارزشی پرداخت کنه چون یک نمونه ی خیلی کمیاب از یک سازنده ی معروف به حساب می آد!
پدر به پسرش میگه:
میخواستم بهت نشون بدم فقط جای درست میتونه ارزش واقعی تو رو بهت نشون بده.
اگه در جای اشتباه، کسی بهت اهمیت نداد اصلا ناراحت نشو، چون ارزش تو کم نشده فقط جای درستی قرار نداری!
با ترک اون ها، تو اون ها رو از دست نمی دی، اون ها تو رو از دست می دن!
📎
کسانی که ارزش واقعی شما را می دانند همیشه وجود دارند، بنابراین سعی کنید جای مناسب خود را پیدا کنید و آن جا قرار بگیرید.
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
امام حسین(ع)، یکی از یاران خود به نام «بریر ابن حضیر» را نزد «عمر ابن سعد» فرستادند تا او را نصیحت کند.
عمر سعد در پاسخ به نصایح بریر گفت:
«می دانم هر کسی که با حسین بجنگد و او را بکشد در آتش است!»
بریر پرسید:
«پس چرا می خواهی با او بجنگی؟!»
عمر سعد پاسخ داد:
«ای بریر! آیا می خواهی حکومت ری را رها کنم تا آن جا به کس دیگری برسد؟!»
بریر نزد امام حسین برگشت و گفت:
«عمر سعد می خواهد برای رسیدن به حکومت ری، شما را بکشد!»
📚الفتوح ، جلد ۵ ، صفحه ۱۷۱
📎
حُب و شهوت ریاست می تواند انسان را از دیدن حقایق و واقعیت ها کور کند!
فهمیدن محرم و امام حسین (درود خدا بر او) یعنی در جامعه، جاه طلبی و ریاست خواهی نباشد!
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
«مرحوم سید مهدی قوام» روضه خوان مشهور شهر بود.
یکی از شبهای محرم، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت:
فلانی امشب مستقیم مرا به خانه نبر؛ اول به لاله زار میرویم. تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان هرکس میخواست به معصیت بپردازد و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آن جا.
راننده میگفت:
باتعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم، مدام بین راه، با خود میگفتم سید مهدی را چه به لاله زار؟!
وارد خیابان شدیم، چند کاباره این جا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت. جلوتر کنار خیابان، زنی منتظر ایستاده بود تا به قول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد.
همین که از مقابل آن زن گذشتیم، حاجی روی شانه ام زد و گفت:
نگه دار! میگم نگه دار!
تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی......!
خیلی به هم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم، حاجی پیاده شد، رفت به سمت زن. خوب نگاه کردم و گوش دادم.
حاجی سرش را پایین انداخت، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، با لحن دلسوزانه ای به آن زن گفت:
این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از راه حرام، پول درنیاور.
🔺🔻
یک سال گذشت، سید مهدی عازم کربلا شده بود، در حرم حضرت سیدالشهدا (درود خدا بر او) مردی جلویش را گرفت:
حاج آقا ببخشید!
_ سلام علیکم جوان، بفرمایید!
_ حاج آقا! آن جا گوشه ی صحن خانمم ایستاده، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید، به من گفت با شما کار دارد.
سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد.
_بفرمایید خواهرم!
صدای گریه ی زن از زیر پوشیه به گوش میرسید!
_ حاج آقا میدونی من کی ام؟
شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین مرا خرید، آن مرد شوهرم است، دنیای نجابت و پاکی است. زندگیم تغییر کرد خیلی مدیون شما هستم.
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چهارشنبه بود که استاد برخلاف قول و قرار قبلی، ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم بهصورت ﺷﻔﺎﻫﯽ!
دانشجویان با کمی غرولند، پذیرفتند.
استاد چند لحظه بعد ﮔﻔﺖ:
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ میگیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!
🔹ﺑﭽﻪﻫﺎ کمی بیش تر ایراد گرفتند، اما استاد ﮔﻔﺖ:
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمیخواد ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!
ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط سه ﻧﻔﺮ رفتند ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩند ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ی ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ میکنم!
ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:
ﻧﻤﺮﻩ ی ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ سه ﻧﻔﺮ رو ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ میکنم!
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟
استاد ﮔﻔﺖ:
بهخاطر ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ؛ یاد بگیرید هیچوقت زیر بار حرف زور نروید.
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🦔 خارپشتی از یک موش تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه ی تو، مأوا گزینم و مدتی همخانه ی تو باشم.
🐁 موش تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه ی موش تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم موش فرومیرفت و او را مجروح میساخت اما او از سر نجابت دم برنمیآورد.
سرانجام موش گفت:
نگاه کن ببین چه گونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه ی من را ترک کنی؟
خارپشت گفت:
من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه ی دیگری برای خود بیابی!
📎
💢 عادتهای بد، در آغاز بهصورت مهمان وارد میشوند. اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و مهار ما را به دست میگیرند.
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ بههمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و او فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ:
من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد.
از قضا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، دست کم ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنهای ﮐﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
وزیر ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.
«نشو در حساب جهان سختگیر
که هر سختگیری بود سختمیر
تو با خلق آسان بگیر نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت»
#داستانَک
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff