گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۵ : مادر دستهایش را به دیواره ی گاری گرفته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۶ :
شعبان گفت:
این جا هم کار میکنم، هم میخوابم، خانهای ندارم.
ــ عقب دکان، پستوی بزرگی است. شبها را آن جا میخوابی تا فرجی شود.
ــ به این شرط میآیم که عذر شاگردت را نخواهی.
دو روز بعد شعبان با صندوقی به دکان آمد که همه زندگیاش در آن بود. ابراهیم طبیب آورد تا دستش را معاینه کند. او را به حمام فرستاد و برایش لباسی برازنده و کفشی چرمی خرید.
یک روز پیش از حرکت کاروان حج، حال مادر بد شد. آنچه را خورده بود برگرداند. ضعف کرد و در بستر افتاد. تشخیص طبیب آن بود که دچار بیماری عفونی شده است و باید تحت درمان باشد.
اُم جیران نظر داد که از آمال بخواهند در نبود ابراهیم بیاید و نزد مادر بماند. مادر مخالفت کرد.
ــ ولم کنید! نیازی به کسی ندارم! چه طور میخواهید مرا و خانه و زندگی ام را به کسی بسپارید که فقط یک بار او را دیده ام و از اخلاق و رفتارش چیزی نمیدانم؟
یکی از زنان همسایه که قرار بود شوهرش به حج برود، قبول کرد مادر را به خانهاش ببرد و از او مراقبت کند. مادر نپذیرفت.
بگذارید در خانه ی خودم بمیرم!
من حوصله ی سر و صدای پنج بچه ی قد و نیم قد را ندارم.
ابوالفتح نشانی پیرزنی را داد که خنده رو و پرحوصله بود و از بیماران سالخورده پرستاری میکرد. ابراهیم به سراغش رفت. معلوم شد خودش بیمار و زمینگیر شده و دخترش مراقب اوست. ابراهیم که بارش را بسته بود، مردد ماند. مادر دیگر نمیتوانست بدون کمک از جایش برخیزد. بیاشتها شده بود و حالت تهوع داشت. زود گریه میکرد و از تنهایی و بیکسی اش مینالید.
به ابراهیم گفت:
«تو سالهاست آرزو داری به حج بروی! برو و به فکر من نباش! اگر حالم بهتر نشد، به خانه ی اُم نخله میروم و با سر و صدای بچههای تخسش میسازم! چاره چیست؟»
ابراهیم جوشاندهای را که طبیب دستور تهیهاش را داده بود به مادر خوراند.
ــ اگر تو را در این وضعیت رها کنم و بروم، صاحب کعبه مرا نخواهد پذیرفت. سال دیگر میروم. چرا وقتی من هستم، دیگری بیاید و از تو پرستاری کند یا مجبور شوی به خانه ی اُم نخله بروی؟ اگر بروم، تا بازگردم، نگرانت خواهم بود.
من میخواستم برای رضای خدا بروم، حالا برای رضای خدا نمیروم و میمانم! چه فرق میکند؟ مهم انجام تکلیف است!
ــ برو، اما سلامم را به امام جواد برسان و بگو برایم دعا کند! او دعایم کند، خوب میشوم!
ــ اگر بپرسد چرا مادر تنها و بیمارت را رها کردی و به سفر حج آمدی چه بگویم؟
از خجالت آب خواهم شد.
سکوتی دست داد. مادر ناراحت بود.
ابراهیم برای دلداری اش گفت:
«اگر حالت بهتر شد و توانستی راه بروی، با آخرین کاروان خواهم رفت.»
کاروان ابوالفتح و اُم جیران را تا بیرون شهر بدرقه کرد. آن ها خداحافظی کردند و رفتند. غمگین بودند که ابراهیم نتوانسته بود، همراهشان برود.
ــ به یادت خواهیم بود.
ــ اگر امام را دیدیم به او میگوییم که برای مادرت و برای تو و آمال دعا کند.
ابراهیم میان گریه ای ناگهانی گفت:
«به حضرت بگویید برای سلامتیشان دعا میکنم و دوست دارم ببینمشان!»
ایستاد و نگاه کرد و اشک ریخت تا کاروان پشت تپهای ناپدید شد.
دکان ابوالفتح یک روز هم تعطیل نشد. طارق اجناس را به در و دیوار آویزان میکرد و جار میزد. ابوالفتح گفته بود که سهمی از فروش را به او خواهد داد. شعبان کارش را یاد گرفت. با شکیبایی فراوان با مشتریها حرف میزد و لبخند از لبش دور نمیشد. روزی الیاس به دنبالش آمد و سعی کرد راضی اش کند که به مسافرخانه برگردد.
ــ پس از رفتن تو، یکی را آوردم، اما نتوانست دوام بیاورد، گذاشت و رفت.
شعبان گفت:
«باید دو نفر یا سه نفر را اجیر کنی تا از پس آن همه کار برآیند! من کار چند نفر را میکردم و مزد یک نفر را هم به من نمیدادی!»
ــ دیروز شاگردی جوان آوردم. امروز دیگر نیامد. جوانها تجربه و صبوری تو را ندارند. باید برگردی و دستم را بگیری! دستمزدت را بیشتر میکنم.
ــ خودت بهتر میدانی که من پیر شده ام و دیگر طاقت کارهای سخت آن جا را ندارم. یک عمر برایت کار کردم. چه دارم؟ هیچ. فقط از من کار کشیدی. دلِ خوشی از تو و مسافرخانهات ندارم. این جا راحتم. از فحش و کتک هم خبری نیست. دست از سرم بردار و برو.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار میکنم، هم میخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۷:
الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت.
ابراهیم به شعبان گفت:
«خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!»
ــ از کسی که از خدا نمیترسد، هرچه بگویی برمیآید!
ابراهیم خیالش از دکانها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر میکرد. با راهنمایی او خرید میکرد و غذا میپخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال میزد. اگر هارون او را میدید، چشم میدراند و میان سرفه میگفت:
«حسیب هم گاهی میآید و به من سر میزند و احوال آمال را میپرسد! هنوز ناامید نیست.»
روزی ابراهیم به آمال گفت:
«شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایهای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!»
دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستیاش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او میداد و پولش را نمیگرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند.
عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا میشدند، آمال به ابراهیم گفت:
«با تو میآیم تا مادر را ببینم!»
اولین بار بود که آمال خانه شان را میدید. ابراهیم اتاقهایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد.
ــ تا چشم به هم بزنی، میبینی که زندگیمان را شروع کردهایم.
آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد.
ــ خیلی ضعیف شدهاید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر میشود. برای شما درست کردهام.
مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد.
پرسید:
«مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟»
آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند.
ــ فردا زودتر میآیم و شما را به حمام میبرم.
مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباسها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت:
«کاش به آن خانه برنمیگشتی و همین جا میماندی؟»
ـــ اگر به حج رفته بودی، میماندم. هرچند مادرت با من حرف نمیزد و بداخلاقی میکرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم!
آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد.
ــ من به این نان تیره رنگ لب نمیزنم.
ابراهیم گوشهای از آن را کند و در دهان گذاشت.
ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است.
تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد.
ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچهها بود که گرفتارم کرد.
مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بیمیلی ساختگی آن را جوید.
ــ جوز هندی هم دارد.
دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظهای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت.
ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفتهای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی.
تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. میخواستم عروس خانوادهدار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم.
حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش!
ابراهیم دست مادر را بوسید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۸:
ابراهیم گفت:
«تو همیشه نگران آیندهام هستی! هرچه کردی برای خوشبختی من بود! تکیهگاه من تویی! کسی جای تو را برایم پر نمیکند! آرام باش مادر! به خدا توکل کن و مرا به او بسپار! دوست دارم همیشه سایهات بالای سرم باشد! کلوچه را جایی از طاقچه گذاشت که اگر مادر میلش کشید، در دسترسش باشد.
دکان که از مشتری خالی شد، شعبان کیسهای سکه به ابراهیم داد.
ــ این تمام پولی است که دارم. حاصل بیست سال پسانداز من است. نزد آشنایی امانت گذاشته بودم. برایم خانهای بخر. کوچک هم بود، مهم نیست. مگر یک نفر چه قدر جا میخواهد؟
ابراهیم به شوخی گفت:
«لابد بعد هم باید بگردیم و برایت همسری پیدا کنیم؟ خودت کسی را زیر سر نداری؟»
شعبان خندید.
ــ اگر قسمت باشد که در این سن سر و سامانی بگیرم، خدای مهربان را بیش از پیش سپاس خواهم گفت!
ابراهیم برخاست برود و برای خانه پرس و جویی کند که شعبان دستش را گرفت.
ابراهیم نشست.
ــ باید با مادرت حرف بزنم.
ابراهیم خشکش زد. شعبان باز خندید.
ــ نگران نباش! نمیخواهم از او خواستگاری کنم. دیشب به مسجدی رفتم که پدر آمال امام جماعت آن جا بوده است. آدم دانایی بوده است. همه به نیکی از او یاد میکنند. یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم. خانهاش همان حوالی است. پرسیدم چه بر سر سید صالح آمد که چند سال پیش ناگهان ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. چون به من اطمینان داشت، گفت روزی سید صالح بر منبر از مأمون خلیفه ی عباسی بدگویی کرده و گفته است که او قاتل علی بن موسی است و این که دخترش را به امام جواد داده، دسیسهای است تا جاسوسی در خانه ی آن حضرت داشته باشد. همان روز مأموران به خانهاش ریختند و او را با خود بردهاند. گفت از یکی شنیده است که او را زیر شکنجه کشتهاند. من این را از دیگری شنیده بودم. میدانستم پدر آمال را شهید کردهاند. مادر آمال به دارالحکومه میرود و پیگیر سرنوشت شوهرش میشود. آن قدر سماجت میکند که او را دستگیر و مضروب میکنند. آن بیچاره هم در زندان میمیرد. کسی جرأت نمیکند از آن ها حرف بزند. میخواهم اینها را به مادرت بگویم تا بداند پدر و مادر آمال آدمهای محترمی بودهاند. نباید او را با عمو و زن عمویش مقایسه کند. سید صالح خیلی هارون را نصیحت میکرده، ولی فایدهای نداشته است! این دو برادر شبیه هابیل و قابیل بودهاند. هر کدام راه خودشان را رفتهاند.
🍃🍃🍃🌿🍃🍃
«بغداد سال ۲۱۹»
ابن خالد در سلول ۱۶۳ روی سکو کنار ابراهیم نشسته بود. شمع روی طاقچه ی بالای سرشان روشن بود. چند خر خاکی گوشه ی دیوار در رفت و آمد بودند. دو مارمولک از کنار در سرک میکشیدند. جذب نور شمع شده بودند. ابراهیم به حمام رفته و سر و وضعش تغییر کرده بود. حالش بهتر شده بود. دست و پایش همچنان در زنجیر بود. ابن خالد به او کلوچهای داد.
ــ این را همسرم درست کرده است. هرچند مانند کلوچههای آمال به دهانت مزه نخواهد کرد!
ابراهیم کلوچه را بویید.
ــ در این هوای مرطوب و گرفته و متعفن، عطرش را حس میکنم. انگار همان بوی خوب و آشنایی است که از کلوچههای آمال به دماغم میرسید.
غمی چهرهاش را پوشاند. نتوانست کلوچه را گاز بزند.
ــ خدا کند مأموران، آمال را رها کرده و مزاحم مادرم نشده باشند!
از این از خدا بیخبرها هر کاری برمیآید!
شاید سرنوشت من و آمال شبیه سرنوشت پدر و مادرش باشد. ما را میکشند و سر به نیست میکنند و اثری از ما به دست نمیآید. از ابوالفتح کاری ساخته نیست. از شعبان و دکانم خبری ندارم. بعید نیست دکانم را مصادره کرده باشند. چند روز قبل از دستگیریام میکال به دیدنم آمد و بار دیگر از من خواست شریکش شوم و به حلب بروم. کاش پذیرفته بودم! مرد نازنینی است! نباید به پیشنهادش بیتوجهی میکردم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آیندهام هستی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۹ :
ابن خالد چند لحظهای صبر کرد تا ابراهیم آماده شود ماجرا را پی بگیرد.
ــ گفتی که شعبان از تو اجازه خواست تا با مادرت حرف بزند! میخواست درباره ی پدر و مادر آمال چیزهایی به او بگوید.
ابراهیم باز کلوچه را بویید و لبخند زد.
ــ آدم پیگیری است! مثل خودت! همان روز به خانه ی ما آمد و آنچه را از آمال و پدر و مادرش میدانست به مادرم گفت.
مثل آبی بود که روی آتش بریزند.
گفت:
«آمال فرزند شهید است و سختی زیادی کشیده است. بهتر است با او مهربان باشید تا از شفاعت پدر و مادرش برخوردار شوید!»
گفت:
«به نظرم خدا ابراهیم و آمال را برای هم آفریده است تا در دنیا و آخرت از سعادتمندان باشند.»
از اراده و سخت کوشی آمال، خاطراتی تعریف کرد. چنان صادقانه و بیآلایش حرف زد که سرانجام مادر به من گفت به بازار بروم و به سلیقه و انتخاب آمال برای اتاقهای که تعمیر کرده بودم اثاثیه بگیرم و آماده ی عروسی شوم.
روز بعد آمال آمد و مادرم را به حمام برد. وقتی به خانه برگشتند، مادرم به او گفت:
«من درباره ی تو اشتباه کردم! حبه قابل مقایسه با تو نیست! همان طور که پدر و مادرش قابل مقایسه با پدر و مادر تو نیستند! خدا را شکر که تو با ابراهیم زندگی خواهی کرد.»
او را بوسید و گردنبند گران قیمتش را باز کرد و به گردن او بست. آمال اشک به چشم آورد و گفت:
«احساس میکنم دوباره مادر دارم!»
لحظههای خوبی بود! شادی ام توصیف ناپذیر بود! یک هفته نشد که با آمال ازدواج کردم و او را به خانه آوردم. زندگیِ شیرین ما آغاز شد. آمال کارش را رها کرد و به مراقبت از مادرم پرداخت. خیلی زود مادرم به عروسش علاقهمند شد و با پرستاریهای او از بستر بیماری برخاست.
میگفت:
«همیشه به اُم جیران میگفتم کاش خدا به من دختری داده بود تا عصای پیری و کوری ام باشد! حالا انگار خدا به من دختری داده است!»
میگفت:
«تازه دارم مزه ی دختردار بودن را میچشم.»
زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود.
ــ خدا را شکر که عاقبت به آرزویت رسیدی و حسرت به دل نماندی! من از این شعبان خوشم آمده است!
ــ برایش خانهای خریدم. میخواستم با کمک اُم جیران و مادرم همسر مناسبی برایش پیدا کنم که فرصت نیافتم. پس از مدتها داشتم از زندگی ام لذت میبردم که ماه ذیالحجه از راه رسید و آن ماجرای عجیب اتفاق افتاد و پس از آن کارم به دستگیری و تبعید کشید.
ــ این همه را گفتی و نگفتی که آن ماجرا چه بود؟ و چرا دستگیر شدی؟ چرا متهم شدهای که ادعای پیامبری و معجزه کردهای؟ آنچه گفتی شنیدنی بود، اما هنوز به ماجرای اصلی نپرداختهای! جانم را به لب میرسانی تا به آن واقعه برسی! در حالت عادی میشد احتمال داد که هارون یا الیاس به تو تهمت زده باشند که ادعای معجزه و پیامبری کردهای. اما نه، تو مرتب به واقعه ای شگفت انگیز و خارقالعاده اشاره میکنی! از آن بگو!
ــ یادش به خیر! به شکرانه ی اتفاقات خوبی که افتاده بود، ساعتی به ظهر مانده به مسجد جامع میرفتم و در مقام رأس الحسین عبادت میکردم. من و آمال به هم رسیده بودیم و با هم زندگی میکردیم. مادرم دوباره راه میرفت و خوشحال بود. به آرزوهایم رسیده بودم، اما انگار خوشبختی ام کامل نبود. ته دلم غمی بود که آزارم میداد؛ این که نتوانسته بودم به حج بروم. حاجیان را در لباس احرام و در حال طواف و سعی بین صفا و مروه در نظر مجسم میکردم و اشک میریختم.
خودم را بین آن ها میدیدم. دلم برای ابوالفتح تنگ شده بود. آرزو میکردم کاش همراهش بودم و شانه به شانهاش مناسک و اعمال را انجام میدادم! آرزو میکردم کاش میتوانستم مثل کبوتری از زمین اوج بگیرم و به مکه و مدینه پرواز کنم.
از خودم میپرسیدم:
«آیا ابوالفتح و اُم جیران توانسته اند حضرت جواد را ببینند و با او حرف بزنند؟ آیا به او گفتهاند که برای من و آمال و مادرم دعا کند؟ آیا امام مرا دوست دارد و از من راضی است؟»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظهای صبر کرد تا ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۰:
ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمواریهای سقف نگیرد. با حرکت دست، مارمولکها را تاراند و خرخاکیهای کنج دیوار را زیر پا له کرد.
ــ چه میکنی در تاریکی با اینها؟ زندانی چنین سیاهچالی با مردهای که دفن شده است چه تفاوتی دارد؟
چند لحظهای بیرون رفت تا نفسی تازه کند. برگشت و نشست. از نزدیک چشم به چشمان ابراهیم دوخت.
ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم؛ بله، من هم شیعهام. اما نه مثل تو! برای خودم باورهای خاصی دارم. از نظر من، کسی نمیتواند در کودکی امام باشد. وقتی مردان بزرگ و دانشمند و با تجربه میتوانند رهبری جامعه را به دست گیرند چرا باید امامت کودکی هفت ساله را بپذیریم؟ چرا میگویید پیامبر یا امام باید معصوم باشند و گناه نکند؟ آن ها هم مثل بقیهاند. چرا باید متفاوت باشند؟ چرا فکر میکنی وقتی امام شما در مدینه است، از کارها و فکرهای تو که در دمشق بودی یا حالا که در این سیاهچالی اطلاع دارد؟ محمد بن علی انسانی معمولی است و کرامت و معجزهای ندارد. امامت کسی که قیام نمیکند و شمشیر به دست نمیگیرد، چه فایدهای دارد؟
ابراهیم کلوچه را گاز زد و با لذت جوید و قورت داد. کوزه را به زحمت برداشت و جرعهای نوشید. برای اولین بار خندید.
ــ خوشمزه است! ممنونم!
باز گازی زد و با اشتها جوید.
ــ اگر چیزی از این کلوچه را باقی بگذارم، حشرات به سراغش میآیند و بیچارهام میکنند! در تاریکی از دست و پایم بالا میآیند تا به دهانم برسند. دنبال ذرهای خوراکی اند، اما چیزی گیرشان نمیآید. بعد راهشان را میگیرند و میروند. حشرههای موذی کاری به خوراکی ندارند؛ خونت را میمکند! زندانیان در خواب هم خودشان را میخارانند و آسوده نیستند.
کلوچه که تمام شد، آبی در دهان چرخاند و فروداد.
ــ چه قدر در این لحظه جای ابوالفتح، این جا خالی است! اگر بود، میتوانست پاسخ پرسشهایت را بدهد. آدم باسوادی است!
من فقط میدانم اگر پیامبر و امام معصوم نباشند، با من و تو فرقی نخواهند داشت! اگر پیامبر معصوم نباشد، از کجا میتوان مطمئن بود که آنچه را از جبرئیل نقل کرده، درست نقل کرده و دچار خطا و اشتباه نشده است؟ اگر امام معصوم نباشد، از کجا میتوان مطمئن بود که راهی را که نشان میدهد، درست است؟ چه فرقی با مأمون و معتصم دارد؟ چرا باید با بنی عباس بجنگی تا کسی پیشوا شود که شبیه مأمون و معتصم خواهد شد؟ بنی عباس با ادعای عدالت خواهی و عمل به کتاب و سنت قیام کردند و مردم را فریب دادند. بنی امیه را نابود کردند و خودشان سر جای آن ها نشستند. ریخت و پاش و تجمل گرایی که اینها دارند، از آن ها بیشتر است. گاهی خراج یک کشور را صرف یک شبنشینی یا خرید کنیزکی میکنند. امین در شبی سه هزار دینار به کنیزی آوازخوان بخشید. یک لباس مادرش زبیده پنجاه هزار دینار خرج برداشت. فرش ابریشمی برایش بافتند که تصاویری طلایی از پرندگان و حیوانات داشت. یک میلیون دینار خرج بافت آن شد. خرج سفره ی مأمون در هر روز شش هزار دینار بود. با این پول میشود شش هزار گوسفند خرید. این گله ی بزرگ چند گرسنه را سیر میکند؟ شنیدهام معتصم هشت هزار غلام و هشت هزار کنیز دارد. غیر از همه ی سپاهیانش، چهار هزار سرباز ترک دارد که کمربندهای طلایی دارند. برای سکنای این تعداد کنیز و غلام و سرباز به یک شهر نیاز است. اینها چنان مست قدرت و ثروت اند که مانند دیوانگان رفتار میکنند.
در قصرهای افسانهای بغداد چه کسی به مردم کوچه و بازار فکر میکند؟
میگفتم، اگر از امام کارهایی شبیه معجزه سر نزند، از کجا میتوان باور کرد که خدا او را برای رهبری مردم برگزیده است؟ ببین که چگونه هر از گاهی در سرزمینهای اسلامی یکی قیام میکند و شمشیر به دست میگیرد و با بنی عباس میجنگد و پیروانش را به کشتن میدهد. وقتی مردم از امام حقیقی پیروی نمیکنند، کارشان به نتیجه نمیرسد.
وقتی به امام معصوم اعتقاد داشتی، مطمئنی که هر تصمیمی که میگیرد، بهترین تصمیم است؛ چه بجنگد و چه آشتی کند.
اگر مسلمانان، پیشوایان حقیقی را رها نکرده بودند، حکومت به دست بنی امیه و بنی عباس نمیافتاد و دین و حکومت این چنین بازیچه نمیشد.
ــ اگر محمد بن علی چنان باشد که میگویی من هم به امامتش ایمان میآورم. چه کنم که نمیتوانم آنچه را میگویی باور کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۱:
ابراهیم پاسخ داد:
«میدانی که من از دمشق آمدهام. در جواب کسی که میگوید شهری به نام دمشق وجود ندارد، چه باید بگویم؟ چارهاش این است که دستش را بگیرم و با خود به دمشق ببرم و بگویم؛ خوب نگاه کن! این جا دمشق است. زیادند کسانی که خدا و آخرت و جهان غیب را باور ندارند؛ آنچه را هست و نادیدنی است، نمیپذیرند. مشکل داروغه و قاضی دمشق همین بود. آن چه را شنیده بودند، باور نمیکردند. میپنداشتند دروغ میگویم یا دیوانهام.
میگفتند:
«اگر به وقت نماز در صحن و شبستان مسجد جامع، خطاب به نمازگزاران بگویی که آنچه را ادعا کردهای، دروغ است و درصدد عوام فریبی بودهای، کارت به بغداد و سیاهچال نمیکشد و رها خواهی شد.»
مشکل کسانی که پیامبر را مجنون میپنداشتند، همین بود. اگر معجزه نشان میداد، میگفتند جادوست.
تو هم کنجکاوی بدانی که چرا گفتهاند ادعای معجزه کردهام. برایت میگویم که چه اتفاقی افتاد. این با خودت که باور کنی یا باور نکنی. کسی ممکن است بگوید تو برایم کلوچهای نیاورده ای و من آن را نخوردم. اما تو باور داری که کلوچهای آوردی و من پیش چشمانت آن را خوردم. تو با من و امام نبودی و ندیدی که چه شد. کاری از دست من بر نمیآید. جز نقل آن ماجرا. اگر مرا راستگو بدانی، راحتتر خواهی پذیرفت و به نور و حقیقتی که دنبالش میگردی، هدایت خواهی شد.
یکی به مکه آمد و تا پیامبر را دید گفت:
«این مرد دروغ نمیگوید.»
بی درنگ ایمان آورد. دیدن چهره ی آن حضرت برای او کافی بود. یکی هم مثل عموی پیامبر، نه تنها ایمان نیاورد که از دشمنانش بود. شاید تو هم اگر امام را مثل من از نزدیک دیده بودی، در لحظهای پاسخ پرسشهایت را می یافتی!
از دور صدای پای نگهبان آمد. ابن خالد ایستاد و به حالت التماس، انگشتان دو دستش را در هم گره کرد.
ــ تو را به خدا تا نگهبان سر نرسیده است، در یک جمله به من بگو که چه اتفاقی افتاد؟ توضیحش بماند برای بعد!
نور مشعل و صدای گامها نزدیک میشد.
ابراهیم آهسته و به سرعت گفت:
«روزی ساعتی مانده به ظهر، در مقام رأس الحسین به نماز و دعا مشغول بودم و آهسته میگریستم. قرار بود بعد از نماز ظهر، به کاروانسرایی بروم و همراه کاروانی سفری چند روزه به حلب داشته باشم. ناگهان جوانی با وقار و زیبا به سراغم آمد و مرا با خود به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند.
در این سفر، اعمال حج را انجام دادم. در عرفات، ابوالفتح و اُم جیران مرا دیدند و با من حرف زدند. باورشان نمیشد! مناسک حج را که انجام دادیم، همان جوان مرا در لحظهای به مقام رأس الحسین بازگرداند. سفر من فقط پنج روز طول کشیده بود. آن جوان خواست خداحافظی کند و برود که به مقدسات قسمش دادم خودش را معرفی کند.
او گفت:
«من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم!»
ابراهیم نتوانست جلو گریه ی بلندش را بگیرد. ابن خالد جلو دهانش را گرفت.
ــ فرصتی برای گریه نیست!
ابراهیم آرام گرفت.
ــ امام همان طور که آمده بود، رفت. نماز شکری خواندم و بسیار گریستم. آنچه اتفاق افتاده بود، برایم باور کردنی نبود! آرزو میکردم کاش میتوانستم همیشه کنار امامم بمانم و از او جدا نشوم! نمیدانستم چرا مورد لطف امامم قرار گرفتهام! به دکانم رفتم. شعبان و طارق از دیدنم تعجب کردند.
طارق گفت:
«زود بازگشتهاید!»
شعبان پرسید:
«چرا این قدر شادمان و برافروختهای؟»
چیزی که باعث تعجب آن ها شد، این بود که سرم را تراشیده بودم. چه گونه میتوانستم بگویم که سرم را در منا تراشیدهام؟
ابراهیم نفس عمیقی کشید و ساکت شد.
نگهبان رسید و به ابن خالد گفت:
«وقت تمام است.»
ابن خالد خشکش زده بود نمیتوانست نگاه از ابراهیم بردارد. نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفل چرخاند و باز کرد. زنجیر ابراهیم از حلقه ی فلزی دیوار جدا شد. قفل را به زنجیر زد و بیرون رفت.
نگهبان مشعل را برداشت و به ابن خالد گفت:
«برویم.»
ابراهیم مشتی از آب کوزه را به صورت ابن خالد پاشید. او از بهت بیرون آمد و پلک زد. نگهبان از پشت، دستی به شانهاش زد.
ابن خالد پیش از رفتن، به زحمت دهان باز کرد و گفت:
«جَلَّ الخالق! باورنکردنی است!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۱: ابراهیم پاسخ داد: «میدانی که من از دمشق آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۲ :
از سیاهچال که بالا آمد، بدون آن که به سراغ تمیمی برود، اسبش را از اسطبل گرفت و رفت.
ماجرای بهت آوری شنیده بود. در راه انگار رهگذران دجله و فروشندگان و شرطهها و گدایان را نمیدید. چه طور میتوانست باور کند؟
ابراهیم را شناخته بود. کسی نبود که دروغ بگوید. برای چه باید چنان دروغی میگفت و آن همه سختی و مرارت را به جان میخرید؟
چند روز پیش، ابراهیم در یک قدمی مرگ بود. وصیت کرد که مرگش را به اطلاع خانوادهاش برسانم. دل از دنیا شسته بود. هنوز هم سایه ی مرگ بالای سرش بود. او را از دمشق آورده بودند تا چنان سر به نیستش کنند که برای دیگران درس عبرتی شود. باورش نمیشد که در آن سیاهچال وحشت انگیز، به چنان رگهای از طلای ناب رسیده باشد!
باید ته و تویش را در میآورد! اگر آن سفر راست بود که بود، زندگی اش دگرگون میشد. خودش را به محمد بن علی میرساند و خاک درش را به مژگان میرُفت.
سفری که باید شش ماه طول میکشید، پنج روزه به پایان رسیده بود. چند روز معطل مناسک حج شده بودند. وگرنه تمام آن سفر چند ساعتی بیشتر زمان نمیبرد. اگر راست بود، به همان نوری دست می یافت که همیشه انتظارش را میکشید. اگر راست بود، همه ی پرسشها و شبههها به پاسخ میرسید. چنان کرامتی که رنگی از معجزه داشت، کار امام حقیقی بود و از دیگرانی بر نمیآمد که ادعای امامت و جانشینی پیامبر را داشتند.
در دکان، روی صندوق نشست و به کار کردن یاقوت و آنچه در اطرافش بود خیره شد. ساعتی به غروب مانده بود. مشتریهایی را که آمدند به یاقوت حواله داد. دوستانش آمدند و در فضای جلوی دکان روی نیمکت و جعبههای چوبی نشستند. صدای حرف و خندهشان بلند شد. گمان میکردند او نیست. وقتی یکیشان سر چرخاند و او را در آن حالت دید، تعجب کرد. همه آمدند داخل دکان و دورش جمع شدند.
ــ طوری شده است، ابن خالد؟
ــ این جایی و بیرون نمیآیی؟
ــ کشتیهایت غرق شده است؟
او به سر تکان دادن اکتفا کرد. به یاقوت نگاه کردند که قفسهای را مرتب میکرد. یاقوت سرش را خاراند و حدس خودش را آهسته به زبان آورد.
ــ فکر کنم ابراهیم مرده است.
آن که سنش بیشتر بود و ته لهجه ی ترکی داشت پرسید:
«کدام ابراهیم؟»
ــ همان که او را با گاری آوردند و به زندان عسکریه بردند؛ همان که در قفس بود! ارباب هر روز به دیدنش میرفت. از او خوشش آمده بود.
ــ همان که میگفتند ادعای پیامبری کرده است؟
ــ خودش است، اما ارباب گفت او آدم عاقلی است و ادعایی نکرده است.
ابن خالد با نفس عمیقی به خود آمد و به یاقوت گفت:
«ساکت باش و کارت را بکن!»
به دوستانش گفت:
«خوش آمدید!»
هیچ نشاطی در صدایش نبود.
ــ آن بیچاره مرد؟
ابن خالد سر تکان داد.
ــ قرار است سر از تنش جدا کنند؟
عبدالملک زیات میخواهد او را به تنور خاردارش بیندازد و بسوزاند؟
ابن خالد توجهی نکرد. دوستانش رهایش کردند و بیرون رفتند.
ــ شاید جادویش کرده است!
خندیدند و این پا و آن پا کردند و به دکانهایشان رفتند. ابن خالد این بار به پشتی تکیه کرد و به روزنه ی سقف خیره شد.
یاقوت پرسید:
«برایتان شربت درست کنم؟»
ابن خالد بدون آن که نگاهش کند گفت:
«فقط زبان به دهان بگیر! دیگر از ابراهیم با کسی حرف نزن! چرا هرچه را در دل داری، بالا میآوری؟ کسی مجبورت کرد حرف بزنی؟ اگر نمی خواهی سر و کارت به سیاهچال بیفتد، هر چه پرسیدند، بگو:به من چه؟ نمیدانم!
فهمیدی؟»
یاقوت چشمهایش را به علامت فهمیدن، گِرد کرد و سر جنباند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۲ : از سیاهچال که بالا آمد، بدون آن که به سرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۳:
ابن خالد آن شب را نتوانست راحت بخوابد. همسرش زود به خواب رفت، اما او در بسترش جا به جا میشد و فکر میکرد. انتظار روز را میکشید تا خودش را به ابراهیم برساند.
میخواست بپرسد:
«آن سفر را در خواب ندیدهای؟»
شاید گوشه ی مقام رأس الحسین خواب او را در ربوده و با خود به سفر خیالی و اسرارآمیز برده است؟
یادش آمد که ابراهیم گفته بود سرش را تراشیده بوده است. یعنی در منا قربانی کرده و سرش را تراشیده بود؟ در خواب که نمیتوانسته است سرش را بتراشد! ابراهیم با ابوالفتح در عرفات حرف زده بود. عجب ماجرای معجزه آسایی بود! اگر آن ماجرا راست بود که دوست داشت باور کند راست است، معنایش آن بود که محمد بن علی از راه دور از کارها و فکرهای پیروانش خبر دارد.
این اهمیتش از آن سفر شگفت انگیز کمتر نبود. کسی که چنان تواناییهای خدادادی داشت، میتوانست از هر خطایی معصوم باشد و همه ی رازها را بداند. از این که امام چنان مقام بیمانندی داشت، هیجان زده شد و چشمانش به اشک نشست. به ابراهیم غبطه خورد که چنان سعادتی پیدا کرده بود که همسفر امامش شود! به او حق داد که با وجود چراغی که در قلب داشت در قعر ظلمت سیاهچال، دلش روشن باشد و با مولای مهربانش حرف بزند! ناگهان صدای اذان صبح به گوشش رسید. شب به سرعت گذشته بود.
همسرش را برای نماز بیدار کرد و گیج و خواب آلود به حیاط رفت تا وضو بگیرد. آب را که به صورت زد، به کشف تازهای رسید. باز از هیجان به خود لرزید.
بین همه ی کسانی که ابراهیم را در قفس دیدند چرا من به این فکر افتادم که سر از این ماجرا درآورم؟
در حقیقت من ابراهیم را برای پاسخ به کنجکاویام برنگزیدم، بلکه برگزیده شده ام تا آنچه را اتفاق افتاده است بشنوم و شاهد بقیه ی این ماجرا باشم! دعوت شدهام تا شمع خاموش درونم را روشن کنند!
بعد از نماز، اُم جنان گفت:
«دیشب دوبار بیدار شدم و دیدم که تو همچنان بیداری و به سقف خیره نگاه میکنی! چه شده است؟ بدهکار شدهای؟ بلایی بر سر ابراهیم آمده است؟ به من بگو!»
ابن خالد که دوست داشت در این باره با محرمی حرف بزند، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.
¤¤¤¤¤
شمع تازهای را با شعله ی مشعل، روشن کرد و روی اشکهای خشکیده ی شمعهای قبلی ایستاند. نگهبان که رفت، پیشانی ابراهیم را بوسید و سطل را بیرون گذاشت. نشست. کلوچه و شیشهای از دستمالی بیرون آورد و به او داد.
ــ شربت عسل و گلاب است؛ حالت را جا میآورد!
ابراهیم در شیشه را باز کرد و بویید.
ــ به به! چند ماهی بود که بوی گلاب به دماغم نخورده بود! ممنونم.
ــ همهاش را بنوش! شیشه را باید ببرم؛ دستور داروغه است!
ابراهیم چند جرعهای نوشید و لبخند زد.
ــ سلام بر حسین!
از دنیای بالا چه خبر؟
آن بالا خبری نیست. خبرها این جاست. دیشب نتوانستم بخوابم. آنچه گفتی هوش از سرم پراند و خواب از چشمانم ربود! به افسانه شبیهتر است تا واقعیت! صبح را ناچار تا ظهر خوابیدم. مشتاقتر از قبل لحظه شماری میکردم تا بیایم و ببینمت! شاید امام که تو را برای آن سفر برگزید، مرا هم برگزیده باشد تا این ماجرا را بشنوم و کمک کنم از این جا رها شوی! مرا دست کم نگیر! دوستان با نفوذی دارم، حتی در دربار. با عبدالملک زیات که وزیر معتصم است، هم شاگردی بودم. مدتی پیش او را در بازار دیدم؛ مرا به یاد آورد و حالم را پرسید.
باید میدیدی با چه شکوه و جلالی آمده بود!
دهها نگهبان و خدمتکار همراهش بودند. قسمتی از بازار را برایش قرق کرده بودند. شیشه ای عطر زعفران به او دادم. نگهبانی آن را گرفت تا بررسی کند سمی در آن نباشد. عطر گرانی بود! بهایش را نداد. پشیمان شدم که عطر را نشانش دادم. حالا فکر میکنم کار خوبی کرده ام. شاید به دیدنش بروم و او بخواهد لطفم را جبران کند!
ــ چه خوش خیالی، ابن خالد!
به دستور او مرا به بغداد آورده و به سیاهچال انداختهاند. نمیخواسته است این ماجرا در دمشق بر سر زبانها بیفتد. به بغدادم آورده است تا سر به نیستم کند. به صلاح نبوده است در دمشق کارم را بسازند! میترسیده اند مردم کنجکاو شوند، از ماجرا سر درآورند و در نتیجه به شهرت و محبوبیت امام جواد افزوده شود.
ــ اگر چنین بود، دستور میداد در راه گم و گورت کنند! برنامه ی دیگری دارند، خدا را چه دیدی؟ شاید او هم به راه راست هدایت شود!
ــ گمان نمیکنم! هستند کسانی که حقیقت را میدانند، اما آن را قربانی قدرت و مقام میکنند!
ــ شاید او از این گروه نباشد! مرد دانشمندی است! روزگاری از منتقدان حکومت بنی عباس بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۳: ابن خالد آن شب را نتوانست راحت بخوابد. همس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۴:
ابراهیم گفت:
«این را باور کنم یا تنورش را؟
خودت میگویی، روزگاری از منتقدان حکومت بنی عباس بود. امروزش را ببین! آن روز دستش از قدرت و مقام خالی بود؛ امروز یکه تاز است. هیچ مخالفتی را تاب نمیآورد. فکر میکنی پیامبران خدا را چه کسانی کشتند؟ امثال همین صاحبان زر و زور و تزویر!
ابن خالد لحظهای را به سکوت گذراند و پوزخند زد.
ــ این حرفها را رها کنیم! فرصت اندک است! پس از آنچه تعریف کردی، اینک من انبانی از پرسشم. چرا امام باید به سراغ تو بیاید؟ چه ویژگی ممتازی داری؟ البته از آنچه از زندگی ات گفتی، فهمیدم که با مادرت بسیار مهربان بودهای و به خاطر او از سفر حج صرف نظر کردی! حاضر شدی از آمال بگذری؛ با آن که سرانجام به آمالت رسیدی و طعم خوشبختی را چشیدی. حجی را که از دستت رفته بود، از یاد نبردی و در مسجد میگریستی! از طرفی آمال را از دست عمویش و شعبان را از دست الیاس نجات دادی! نگذاشتی دکان ابوالفتح بسته بماند! با آن که عاشق بودی، خودت را به گناه نیالودی!
ــ امام را که دیدم، متوجه شدم وجودم در برابر خورشید مقام او هیچ فروغی ندارد. آنچه اتفاق افتاد، فقط لطف و مهربانی ایشان بود و بس.
ابراهیم شیشه و کلوچه را به ابن خالد داد.
ــ این کلوچه و بقیه ی شربت را به زندانی کناری بده! حالش خوش نیست!
ابن خالد آن را برد و شیشه ی خالی را برگرداند. مرتب به شمع نگاه میکرد و نگران گذشت زمان بود.
ــ امروز تا این شمع روشن است، وقت دارم. گوش کن ابراهیم، من دیده ام کسانی را که این گونه کرامات ساختگی و بیپایه و اساس را به بزرگ قبیله و قومشان نسبت میدهند. بعد دهان به دهان میچرخد و هر کسی به آن میافزاید و فربهش میکند. البته تو خودت از این کرامت برخوردار شدهای! بیواسطه آن را نقل میکنی.
کسی نیستی که دروغ بگوید. تو به سراغم نیامدی؛ من به سراغت آمدم. تو ساکت بودی؛ من اصرار کردم که سخن بگویی.
اما من آدم شکاکی هستم. خبرهای ساده را زود باور نمیکنم؛ چه برسد به آنچه تو تعریف کردی! مطمئنی که آنچه را گفتی، در خواب ندیدهای یا در خیالت به چنین سفری نرفتهای؟
ابراهیم خندید و به فکر فرو رفت.
خودم هم فکر میکردم شاید خواب دیده ام. باورش برایم سخت بود که از چنان عنایتی برخوردار شدهام. درباره آن سفر، حتی با آمال و مادرم حرف نزدم.
میدانستم کار خطرناکی است و مأموران مخفی و خبرچینها همه جا هستند.
دو ماه بعد، ابوالفتح و اُم جیران از حج بازگشتند. همگی به دیدنشان رفتیم.
ابوالفتح در آغوشم گرفت و پرسید:
«با کدام کاروان به حج رفتی و بازگشتی؟»
شعبان و طارق خندیدند و گفتند:
«که من فقط سفری چند روزه به حلب داشته ام.»
ابوالفتح ناراحت شد و به آنها گفت:
«داریم جدی حرف میزنیم! جای شوخی نیست.»
شعبان نتوانست جلو خندهاش را بگیرد.
گفت:
«شما سر شوخی را باز کردید!»
ابوالفتح بیشتر ناراحت شد و به شعبان گفت:
«من تو را مرد عاقل و با ادبی میدانستم؛ معنی این خندهها و اطوارها چیست؟»
ناچار شدم بگویم:
«این بیچارهها تقصیری ندارند؛ از سفرم بیخبرند!»
این جا بود که همه با تعجب به من نگاه کردند.
شعبان گفت:
«کدام سفر؟»
ابوالفتح پرسید:
«به این بندگان خدا نگفتهای که به حج میروی؟ گفتهای به کجا میروی؟»
همه گیج شده بودند.
طارق من من کنان گفت:
«اما او به حج نرفته است! سفر حج چند ماه طول میکشد! اگر رفته بود، ما و مادر و همسرش میفهمیدیم!»
ابوالفتح خندید و گفت:
« تصمیم گرفتهاید سر به سرم بگذارید!»
شعبان به او گفت:
«مگر ما با شما شوخی داریم؟ فکر میکنم حالتان خوب نیست!»
ابوالفتح برافروخته و ناراحت نزدیک اتاق کناری رفت و یا الله گفت. اُم جیران آمد و پرده را کنار زد.
ابوالفتح به او گفت:
«به مادر و همسر ابراهیم بگو بیایند.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۴: ابراهیم گفت: «این را باور کنم یا تنورش را؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۵:
آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت:
«ابراهیم با کاروان ما نیامد. قرار شد اگر توانست با آخرین کاروان حرکت کند. کی به سفر حج رفت و کی بازگشت؟ با کدام کاروان رفت؟
مادرم گفت:
«یادتان است که من بیمار بودم. پسر بیچارهام نتوانست به حج برود. به امید خدا سال بعد میرود! شاید من و همسرش هم با او برویم!»
اُم جیران به مادرم گفت:
معنی این حرفها چیست؟ من و ابوالفتح، ابراهیم را در عرفات دیدیم و با او حرف زدیم. برافروخته بود و خسته.
در جواب من که پرسیدم با کدام کاروان آمدهای؟ گریه میکرد.
گفت:
با کاروان نیامده است؛ با یک راهنما آمده است. بعد هم خداحافظی کرد و با جوانی رفت. ما خیلی خوشحال شدیم که بالأخره توانسته بود راهی شود!
ابوالفتح گفت:
«بعد از آن دیگر او را ندیدیم.»
ابن خالد چنان خندید که صدایش داخل راهرو پیچید. یکی از زندانیان رو به رو گفت:
«باز یکی به سرش زده است!»
دیگری گفت:
«خوش به حال کسی که دیوانه شود تا نفهمد کجاست و چه میکشد!»
ابن خالد این بار بی صدا خندید و گفت:
«چه صحنه ی عجیبی بوده است. بدجور در تله افتادی! میگفتی...»
ــ همه به من خیره شدند.
مادرم گفت:
«از سفر حلب که برگشت، دیدم سرش را تراشیده است. یک هفته هم نشد. آمال گفت موهای بلندش را دوست داشتم. ناراحت شدم که این کار را کرده است. گفت دوست دارد سرش هوایی بخورد.»
همه ساکت شدند. میدانستند جواب آن معمای حل ناشدنی، پیش من است.
اُم جیران گفت:
«تا نگویی ماجرا از چه قرار است، رهایت نمی کنم.
عاقبت میخ های نگاهشان را تاب نیاوردم.
گفتم:
«بنشینید.»
دورم نشستند. قول گرفتم که در این باره با کسی حرف نزنند.بعد ماجرا را تعریف کردم. گفتم که پیش از حرکتم به سوی حلب، امام به سراغم آمد و مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. همه گریه میکردند. شعبان و ابوالفتح به دست و پایم افتادند.
مادرم به زانویش میزد و میگفت:
مزد دل شکستهات را گرفتی! من دلت را شکستم و تو از گل نازکتر به من نگفتی! گوارایت باشد پسرم! کسی نداند، خدا و حجتش که میدانند! خیلی دعایت کردم!
از خانه که بیرون میرفتی، برایت گریه میکردم!
ــ ابوالفتح گفت:
«دعای خیر مادرت، بی تأثیر نبوده است!»
اُم جیران گفت:
«چرا امام را به ما نشان ندادی؟ ما در این سفر نتوانستیم ایشان را ببینیم!»
گفتم:
«امام همان جوانی بود که در عرفات همراهم بود!»
گفت:
«عجب چهره ی گیرایی داشت؛ با خودم گفتم ابراهیم چه رفیق زیبا و متینی پیدا کرده است!»
جایت خالی! شور و حال عجیبی برپا شده بود.
ابراهیم اشکش را پاک کرد.
دوست داشتم آن ماجرا مکتوم و سر به مهر بماند، اما نشد. اگر در عرفات، ناخواسته با ابوالفتح و اُم جیران رو در رو نمیشدم، شاید کارم به این جا نمیکشید.
ابن خالد گفت:
«لابد آن هم حکمتی دارد. باید دید حکمتش چیست؟ از طرفی این افتخار را داشتهای که چند روز با امام باشی و بالاترین لذتها را بچشی و عجایبی را ببینی! حالا این روزها باید این روی سکه را هم شاهد باشی و شکیبایی کنی!
برای کسی که چراغی به همراه دارد، ظلمت سیاهچال بیمعناست! همه ی این ماجرا زیباست!»
ــ این بود همه ی آنچه میدانستم. نمیدانم این ماجرا چه گونه در دمشق مشهور شد و به گوش خبرچینان و مفتشان و جاسوسان رسید! برایم مهم نیست. امیدوارم کنجکاوی ات ارضا شده باشد. چنانچه دیگر به دیدنم نیایی، ناراحت نمی شوم.
از آن عنایت برخوردار شدم و شکرگزارم!
بر این محنت هم صبر میکنم!
همان طور که گفتی، حکمت و مصلحتی در کار است. تو این ماجرا را برای هر کسی نقل نکن! نمیخواهم کار تو هم به سیاهچال بکشد!
بنی عباس مثل بنی امیه، آل علی را رقیب خود میدانند. باور دارند که امامان بالاترین تهدید برای حکومت ظالمانه و غاصبانه ی آن هایند. پس هیچ کرامتی را از آنها تحمل نمیکنند. میترسند دلهای مردم بیش از پیش متوجه حقانیت امامان شود!
از شمع چیزی نمانده بود. نگهبان آمد و منتظر ماند. ابن خالد ایستاد و شیشه را برداشت.
ــ من گمان کنم این رشته سر دراز دارد! هنوز این سرگذشت به پایان نرسیده است. باید صبر کنیم و ببینیم!
نگهبان سطل را داخل گذاشت. قفل را از حلقه گشود و بیرون ایستاد. شمع انگار خسته شده باشد، قد کشید و خاموش شد. ابن خالد، ابراهیم را در آغوش کشید و رفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۵: آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت: «ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۶:
ابن خالد سکههایی را شمرد و به تمیمی داد. تمیمی با اکراه سکهها را در کیسهای ریخت و کیسه را در صندوقی گذاشت.
سرحال نبود و به نگهبانان پرخاش میکرد. پس از مکثی طولانی، نگاهش را به ابن خالد دوخت. سعی کرد دوستانه حرف بزند.
ــ کافی است، ابن خالد! کافی است!
دست بردار از این کنجکاوی دردسر ساز. میترسم رفت و آمد هر روز تو به زندان و سرک کشیدنت به سیاهچال برایم گران تمام شود! برای خبرچینان و دشمنان من موضوع رفت و آمد تو بالاتر از یک کنجکاوی ساده است.
با نگاه به نمایی از قصرهای مرتفعی اشاره کرد که گنبد و باروهایش همانند دشنههایی، آسمان بیرون از زندان را شکافته بودند.
ــ از مقامات بالا به من هشدار داده اند. نمیخواهم برای تو مؤاخذه شوم. چرا میخواهی هر روز او را ببینی؟ در او چه دیدهای؟
دفتری قطور را ورق زد و یادداشتی را خواند.
ــ ابراهیم فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بوده اند. ناگهان ادعای معجزه کرده و گفته است که امامش یعنی ابن الرّضا داماد خلیفه ی مرحوم مأمون الرشید، او را در ساعتی، از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با این ترفند عدهای از جاهلان و رافضیان شام را دور خود جمع کند و شورشی به راه بیندازد.
به ابن خالد خیره شد.
ــ تو چه فهمیدهای؟
ابن خالد خندید و ایستاد.
ــ کدام شورش؟ او یک پارچه فروش ساده است. مثل من که یک ادویه فروش سادهام! سرگذشتش را برایم تعریف کرد. هیچ ارتباطی با مخالفان حکومت ندارد. او بیمار است و من سعی دارم معالجهاش کنم.
ــ فراموش نکن که تو یک ادویه فروشی، نه یک طبیب. از طرفی آن پایین، بیمارستان نیست! ما علاقهای به معالجه ی کسی که در سیاهچال است، نداریم.
محکوم شدن به سیاهچال یعنی محکوم شدن به مرگی شاق و تدریجی! مَخلص کلام؛ این آخرین باری است که او را میبینی! دیگر کافی است! مراقب باش، ابن خالد! این بازی خیلی خطرناک است! به اندازه ی کافی به تو لطف کردهام! راضی نباش که موقعیتم به خطر بیفتد!
ابن خالد پیش از رفتن پرسید:
«از آمال خبری داری؟ رهایش کرده اند یا هنوز دربند است؟»
تمیمی دفتر را آرام بست و سر تکان داد.
ــ نمیدانم. بعید است رهایش کرده باشند. فراموش نکن که پدر و مادرش را کشتهاند و او حتماً به دنبال انتقام بوده است. شاید بین او و ادعای شوهرش ارتباطی کشف شود! اگر حرف نزند، راههایی هست که زبانش را باز کنند! مطمئنم که در این باره از ابراهیم هم تفتیش خواهد شد.
شمع را که روشن کرد. ننشست. به دیوار تکیه داد.
به ابراهیم گفت:
«میدانستم دیر یا زود میگویند که دیگر به دیدنت نیایم. این آخرین دیدار ماست. به بازرگانی که به شام و مصر میرفت، سپردم که از خانواده و دکانت سراغ بگیرد و سلامتی ات را خبر دهد و خبری از آن ها بیاورد. به محض آن که خبری برسد، هر طور هست به اطلاعت میرسانم.
ابراهیم خواست دست ابن خالد را بگیرد؛ زنجیر نگذاشت.
ــ زبانم از تشکر قاصر است. خدا به تو اجر دهد! این روزها لحظه شماری میکردم تا بیایی! دلخوشی ام در این گوشه از زیرزمین نمور بغداد، همین بود!
ابن خالد نشست. دست ابراهیم را گرفت.
ــ در این فرصت اندک، باز هم از امام برایم بگو؛ از آن سفر!
ابراهیم لبخند زد.
ــ من در این تاریکی و در این دل زمین، لحظه به لحظه آن سفر را به یاد میآورم و با خودم مرور میکنم. دلم به همین خوش و روشن است! نماز خوانده بودم و سیدالشهدا را زیارت میکردم و اشک میریختم. ناگهان دیدم که جوانی در نهایت مهابت و وقار به من نزدیک شد. شبیه شامیان نبود. همان لحظه فهمیدم دیدن او و نزدیک شدنش به من اتفاق ویژهای است. با صدایی که طنینی نافذ و زیبا داشت، سلام کرد و گفت:
«ابراهیم فرزند هاکف! با من بیا.»
با تمام وجود احساس کردم که باید اطاعت کنم. ناخودآگاه برخاستم و همراهش شدم. چنان بزرگی و شوکتی داشت که به خودم جرأت ندادم بپرسم:
«شما کیستید و قرار است به کجا برویم؟»
از ذهنم گذشت که شاید او را فرستاده اند تا مرا به کاروانی برساند که به حلب میرفت. از مقام، بیرون آمدیم و چند قدمی که رفتیم. دیدم در حیاط مسجدی دیگرم.
گفت:
«این جا مسجد کوفه است!»
نزدیک بود از تعجب بیهوش شوم! با خودم گفتم حتماً در خوابم و باز هم خواب سفر میبینم. وارد شبستان شدیم و نزدیک محراب و ستونها و جایی که امیر المؤمنین قضاوت میکرد، نماز خواندیم و دعا کردیم.
او به من میگفت هر کجا چه نمازی و چه دعایی بخوانم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۶: ابن خالد سکههایی را شمرد و به تمیمی داد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۷:
به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم و به قبر امیر المؤمنین رسیدیم و ایشان را زیارت کردیم و نماز خواندیم. دور قبر حضرت سنگهای سیاه رنگی چیده شده بود.
از آن جا به کربلا و مدینه و مکه رفتیم.
من چنان مجذوب حالتهای معنوی آن جوان در نماز و دعا بودم که اشکم متوقف نمی شد.
آن حالت جذبه و اشتیاقم به راز و نیاز با خدا را هیچ وقت دیگر تجربه نکرده بودم.
وجود امام، خودش بزرگترین معجزه ی الهی است. او را که ببینی دیگر نیازی به علامت و نشانهای نداری تا به حقانیتش پی ببری! حقانیت هر چیزی و هر کسی با امام سنجیده میشود.
ایشان با من مهربان بود، اما من در آن سفر شگفت انگیز جرأت نکردم نامش را بپرسم.
در مکه چند روزی ماندیم تا اعمال و مناسک حج را انجام دهیم. در طول آن چند روز، نگران لحظهای بودم که سفرمان به پایان میرسید و باید از هم جدا میشدیم. این لحظه سرانجام فرارسید. او مرا پس از چند گام به دمشق و به همان مسجد جامع، کنار مقام رأس الحسین بازگرداند.
موقع خداحافظی چنان گریه میکردم که نزدیک بود از حال بروم. هر طور بود زبان در دهان چرخاندم و او را قسم دادم که خودش را معرفی کند. البته حدس میزدم که او کیست. حدسم درست بود.
او با محبت و مهربانی گفت:
«من ابوجعفر، محمد بن علی، امام تو هستم!»
پس از آن دیگر او را ندیدم.
به نظرم اگر مجبور نبودیم برای مناسک حج چند روزی در مکه بمانیم، تمام این سفر بیش از چند ساعت طول نمیکشید.
ــ کاش پرسیده بودی که چرا این افتخار نصیب تو شده است؟
ــ و صدها پرسش دیگر که میتوانستم در آن فرصت بپرسم و به ذهنم نرسید. پس از آن سفر فکر و ذکر من شده بود امام. من و ابوالفتح و شعبان نزد کسانی میرفتیم که امام را در مدینه یا بغداد دیده بودند. آن ها وقتی اعتمادشان به ما جلب میشد، ماجراهای عجیبی را نقل میکردند که نشان دهنده ی مقام بیمانند امام است.
اگر من در آن سفر همراه امام نشده بودم و به چشم خودم قدرت معنویاش را نمیدیدم، شاید آنچه را شنیدم، به سادگی باور نمیکردم.
پیرمردی به نام اسماعیل هاشمی به ما گفت:
«در سفری به مدینه، پولم تمام شد و نمیتوانستم به وطنم بازگردم. روز عیدی به دیدن ابوجعفر، ابن رضا رفتم و شرح حال خودم را گفتم. مشتی خاک از زیر سجادهاش برداشت و به طرفم گرفت. ناچار دست پیش بردم. او قطعهای طلا در دستم گذاشت. خاک به طلا تبدیل شده بود. آن را به بازار بردم و فروختم و به شام بازگشتم.»
زرگر به اسماعیل گفته بود:
«این قطعه ی طلا کاملاً خالص است.»
دیگری گفت:
«مقروض بودم و خدمت امام رسیدم. کنارمان درخت زیتونی بود. پیش از آن که حرفی بزنم، ایشان برگهایی را از زیر درخت برداشت و به من داشت. برگها به نقره ی خالص تبدیل شده بود.
مردی به نام عماره گفت:
«خودم را در بغداد به امام رساندم. ایشان نوجوان بود و من در تردید بودم که آیا کسی در آن سن میتواند امام باشد؟ از او پرسیدم به کدام نشانه میتوانم امامم را بشناسم؟
او بی درنگ دستش را بر سنگی گذاشت. جای انگشتانش بر سنگ ماند. انگار دست در گل فرو برده باشد. انگشتر خود را بر سنگ دیگری زد. جای انگشتر بر سنگ نقش بست. کلنگی آهنی برداشت که نوکش کوتاه و کند شده بود. نوکش را با انگشتانش کشید و بلند و تیز کرد.
فرمود:
«امام کسی است که بتواند چنین کند!»
عماره گفت:
«پس از رفتن امام، آن کلنگ را امتحان کردم و با آن زمین سفتی را کندم. نوکش انگار از پولاد بود. خطا نکرد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۸:
ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزند. ابن خالد مشتاق شنیدن بود.
ــ روزی طبیبی آمد تا مادرم را ببیند، گفت باید گیاهی به نام «اسارون» تهیه کنم و دمنوش آن را به مادرم بدهم! نام آن گیاه را تا آن موقع نشنیده بودم.
گفت برای درد مفصل، مفید است. خودش آن را نداشت. به چند ادویه فروشی سر زدم. نداشتند.
یکی گفت:
«باید سفارش بدهی تا از چین و هند برایت بیاورند. داشتم ناامید میشدم که طبیبی سالخورده که دکانی کوچک داشت، به من گفت:
«دو اسب کرایه کن تا تو را ببرم و اسارون را نشانت دهم!»
اسب ها را کرایه کردم و نزدش رفتم. سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. وارد جنگلی کوچک شدیم. به جایی رسیدیم که از فراوانی درختان شاخه و برگهایشان آفتاب به زمین نمیرسید. به بوتههایی اشاره کرد که برگهایشان روی زمین گسترده بودند و گلهای بنفشی داشتند. بویشان تند و معطر بود.
گفت:
«جوینده یابنده است! این اسارون است!»
ابن خالد! تو هم بگرد تا بیابی! در همین بغداد که آکنده است از سرباز و شرطه و شبگرد و جاسوس و گزمه، فراوانند دوستداران اهل بیت و شیعیانی که امام و پدرش علی بن موسی الرضا را در زمان مأمون دیدهاند و غرایبی مشاهده کردهاند.
برو سراغشان! پیدایشان میکنی! امیدوارم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند!
موقع خداحافظی، ابن خالد گفت:
«همه ی تلاشم را میکنم تا این جا نمانی! مطمئنم که تو را دوباره خواهم دید!»
¤¤¤¤¤
زیر سایه بان جلو دکان نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. فقط ابن خالد بود که به دوردست نگاه میکرد و دلش آن جا نبود.
عصر بود و سایهها در برابرشان قد کشیده بودند. بازار و میدان شلوغ بود. گداها بین عابران وول میخوردند و برای سکهای رقابت و دعوا میکردند.
اگر مرد یا زن خوش لباس و سوارهای را میدیدند، به سویش هجوم میبردند. شرطهها حریف گدایان نمیشدند. در لحظه ای غیبشان میزد و دوباره میدیدی که همه جا هستند.
زنی دوره گرد با چرخ دستیاش پیش آمد. آب برگه و ماقوت میفروخت. آب برگه اش در مشک بود و ماقوتش در کاسه های کوچک و سفالی. ابن خالد با دیدن او به یاد آمال افتاد.
اشاره کرد نزدیک شود. گفت:
«به همه ماقوت بدهد. زن روی کاسههای کوچک سفالی که پر از ماقوت شیری رنگ بود، قاشقی شیره ریخت و به هشت نفری داد که روی نیمکت و چهارپایهها و گونیهای دربسته نشسته بودند. ابن خالد کاسهای هم گرفت و برای یاقوت برد.
ــ یک کاسه ماقوت برای یاقوت!
همه خندیدند. ابن خالد به یاد ابراهیم افتاد و آرزو کرد کاش میتوانست کاسهای هم به او برساند. سکهای به زن داد. زن کاسهای آب برگه به او داد.
ــ این هم بقیهاش!
ابن خالد آب برگه را که خنک و ترش بود، با لذت نوشید و این بار به یاد دوست دانشمندش ابن سِکیت افتاد که عاشق آب برگه بود، و وقتی هوا گرم بود کوزهای از آن را با خودش به مدرسه می برد. دوستانش کاسه های خالی را به زن دادند و از ابن خالد تشکر کردند.
او سرجنباند.
ــ نوش جانتان، دوستان!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۹:
خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسهای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد!
یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند.
به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند.
از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم میلولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمیگذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای دهها فروشنده به گوش میرسید که اجناس خود را جار میزدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت.
هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسهاش باشد. رودخانه ی آدمها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب میرفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند.
از خود پرسید:
«آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر میکند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟»
آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانهای بود. روی لنگههای در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد.
اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس میکرد. بیست نفری به درس گوش میکردند که برخی از استاد بزرگتر بودند.
موضوع درس، تفاوت معنای واژههای مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عدهای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژههای «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند!
پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایهای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشهای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچهها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود.
ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟
ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار میکنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشرافزادگان را به عهده بگیرم.
هنوز مقاومت میکنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوهای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت میرسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند.
از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعهام و به دربار نفوذ کردهام، زنده زنده پوستم را میکنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است.
میترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد.
خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید.
از خدمتکار پرسید:
«در را بستهای؟»
ــ بله استاد!
نماز مغرب و نافلههایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۰:
ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت:
«به نظرم جوان راستگویی است!»
ابن سکیت گفت:
«سیاهچالها و زندانها پر است از کسانی مانند ابراهیم! خدا رحمت کند علی بن یقطین را؛ اگر کسی چون او را در دربار میشناختم، میتوانستم راهی برای نجاتش پیدا کنم!»
ــ اگر امام چنین قدرتی دارد، چرا ابراهیم و دیگر زندانیان شیعه را نجات نمیدهد؟ چرا اشارهای نمیکند تا بنی عباس نابود شوند؟
ابن سکیت به مخده تکیه داد و اشاره کرد که ابن خالد لم دهد و راحت باشد.
ــ دوست عزیزم! نمک را که به غذا میزنی، خوشمزهاش میکند. اما کسی نمیتواند به جای غذا، نمک بخورد.
پیامبر یا امام گاهی برای شناساندن خود مجبور به استفاده از قدرت تکوینیاش میشود. موسی عصایش را انداخت تا ساحران دریابند حقیقتی ورای سحر و چشمبندی و شعبده وجود دارد. اژدهای او همه ی اسباب و ابزار ساحران را بلعید و آن ها به او ایمان آوردند.
موسی میتوانست با آن قدرت خداداد، اشارهای کند و ساحران و فرعون و هامان و درباریان را در هم بکوبد و در دَم نابود کند.
فرعون قرار بود بماند و نشانههای دیگری از حقانیت موسی را ببیند و حجت بر او تمام شود و پس از اصرار در سرکشی و خیره سری با سپاهش در نیل غرق گردد.
خدای حکیم، کسی را به ایمان آوردن مجبور نمیکند. همه باید فهم خود را رشد دهند تا راه را از بیراه بشناسند.
باید به این ضرورت برسند که نباید از فرعونهایی چون هارون و مأمون و معتصم پیروی کنند.
باید این نیاز را در خود ببینند که زندگیشان بدون امام حقیقی بیمعناست. معجزه و کرامت امام چون رعد و برقی است در شب دیجور، تا ظلمت نشینان بدانند نور و روشنایی هم هست.
اراده ی الهی آن است که امت به دور خورشید امام، گرد آیند و شمع جانشان را برافروزند و از معرفت، گوهری شب چراغ شوند.
این که امام با قدرت تکوینیاش طاغوتها را نابود سازد، همانند آن است که خدای حکیم، اختیار را از مردمان بگیرد و به هدایت پذیری مجبورشان کند.
ــ کاش اینها را به شاگردانت هم میگفتی تا آگاه شوند!
ــ در لفافه چیزهایی میگویم تا زمینه آماده شود. شاید در میان آن ها جاسوسی هم باشد. باید مراقب باشم. کمترین بهای بیتدبیری آن است که مدرسهام را تعطیل میکنند و خودم را تبعید. باید بدانی در این زمانه حق را چه گونه باید گفت؛ گاه با کنایه و گاه با صراحت.
ــ از ابن رضا برایم بگو! به او علاقمند شده ام! روز و شب به او فکر میکنم. این شعلهای است که ابراهیم در دلم افروخت.
ــ آنچه از ابراهیم دمشقی گفتی عجیب است، اما نه برای من. آن روز که هشتمین امام ما را در خراسان به شهادت رساندند، ابن رضا در مدینه به خویشانش گفته بود که برای عزاداری آماده شوند.
همان روز به معمر بن خلاد میگوید:
«سوار اسبت شو تا برویم!»
میروند تا از مدینه خارج میشوند و به بیابان میرسند.
امام به معمر میگوید:
«همین جا باش تا بازگردم!»
امام از نظرش ناپدید میشود و ساعتی بعد با چهرهای پریشان باز میگردد.
معمر میپرسد:
«فدایت شوم! کجا رفتی و بازگشتی؟»
حضرت پاسخ میدهد:
«برای دفن پدرم به خراسان رفتم و بازگشتم!»
پس از هفتههایی کاروانی خبر شهادت ثامن الحجج را به مدینه میآورد. مشخص میشود که روز خاکسپاری همان روزی بوده است که ابن رضا به معمر گفته بود: «سوار شو تا برویم!»
اینها قطرهای از دریای دانش و قدرت امام است. پس از آن که مأمون امام رضا را در سال ۲۰۳ به شهادت رساند، پایتخت را از مرو به بغداد انتقال داد تا ناآرامیهای این جا را سامان دهد.
ــ یادت هست که بغداد در زمان جنگ بین امین و مأمون چه قدر آسیب دید و آتش سوزیهای وسیع چه بر سرش آورد!
ــ هرگز از یادم نمیرود! هنوز برخی ویرانههایش باقی است!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۱:
ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمیآمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینهاش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجههای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع میخواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد.
در ابتدا شاید فکر میکرد که ابن رضا کودکی معمولی است که میشود سرش را در دربار گرم کرد.
تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش میگذشتند. در آن کوچه، بچهها مشغول بازی بودند. بچهها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را میشنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را میبینند که پیش میتازند و نزدیک میشوند، وحشت زده فرار میکنند.
ــ من هم بودم؛ جایی پناه میگرفتم! شاید گمان میکردم حملهای در کار است!
ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود.
مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند.
سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید:
«چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟»
آن کودک با آرامش پاسخ داد:
«نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شدهام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمیبرم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!»
مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید:
«نام تو و پدرت چیست؟»
آن کودک گفت:
«من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!»
مأمون مبهوت ماند و گفت:
«پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!»
این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفتهاند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند.
ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازیهایی دارد!
ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند.
به مأمون میگفتند:
«به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوبارهای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد.
آنها را قلع و قمع نکردهایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینهمان را در دل دارند!
اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست میدهیم، هم آبرویمان میرود!
مأمون هم دلایل خودش را داشت.
میگفت:
«ترتیبی میدهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانهشان میگذرد، از رفت و آمدها و نامهها با خبر خواهم شد.
من دخترم را بهتر از شما میشناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبههای معنوی شوهرش قرار نمیگیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغالهای که در باغ میبیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد.
ــ میخواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچهها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت!
بنی عباس میگفتند:
«مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی میکردی و او در خانهای خشت و گلی!
هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!»
مأمون میگفت:
«زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدیام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی میکرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیدهایم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۲:
بنی عباس میگفتند:
«موافقیم. بگذار ابن رضا در دربار سرگرم شود. بزرگ تر که شد و تحصیل کرد و به کمال رسید، آن گاه دخترت را به او بده.»
مأمون میگفت:
از یاد بردهاید که علی بن موسی با دانشمندان مناظره میکرد و کسی را یارای مقابله با او نبود؟ علم او تحصیلی و مدرسهای نبود، خدایی بود! مطمئنم که ابن الرّضا نیز چنین است. هر که را در میان شما دانشمندتر است، بگویید بیاید و با او مناظره کند. اگر پیروز شد، من تجدید نظر خواهم کرد، اما اگر ابن الرّضا او را مجاب کرد، دیگر کسی حق ندارد بر من خرده بگیرد!»
ــ من هم جسته و گریخته چیزهایی درباره ی این مناظره شنیده ام، اما جزئیاتش را از یاد بردهام.
ــ من در آن مجلس بودم. بنی عباس همه را جمع کرده بودند تا در برابر آن جمعیت، ثابت کنند که ابن الرّضا کودکی معمولی است و آنچه از کرامات و دانشش میگویند، ساخته و پرداخته ی ذهن شیعیان مدینه است. آن روزها
« یحیی بن اکثم»، قاضی القضات بغداد بود و با مأمون نشست و برخاست داشت.
مرد زشت رو و بدنامی است، اما از او دانشمندتر سراغ نداشتند. شاگردان فراوان داشت. همین ابن ابی داوود که اکنون قاضیالقضات است، شاگرد او بود. به ابن اکثم برخورده بود که میخواستند او را با کودکی نه ساله به مناظره بنشانند.
وقتی بنی عباس به او هدایایی دادند، ناچار پذیرفت. به او گفته بودند از ابن الرّضا سؤال سختی بپرسد که در همان قدم اول از پاسخ دربماند.
یادم هست در آن مجلس، مأمون امام را کنار خود نشانده بود. نگاه صدها نفر از درباریان و صاحب منصبان و دانشمندان به او بود. مانند خورشیدی در صدر مجلس میدرخشید. من کنار استادم ابو عمرو شیبانی گوشهای ایستاده بودم. جایی برای نشستن گیرمان نیامده بود. با آن که به مقام امام ایمان داشتم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
میترسیدم نیرنگی در کار کنند و به مقصودشان برسند!
ابن اکثم با آن قد خمیده و ریش بلند و سفیدش پیش آمد و نتوانست به امام احترام نکند.
مقابل ایشان نشست و به مأمون گفت:
«یا امیر المؤمنین! اجازه میدهید از یادگار ولی عهد مرحومتان علی بن موسی که به عالم آل محمد مشهور بود، سؤالی بپرسم؟»
مأمون گفت:
«از خودش اجازه بگیر!»
همه خندیدند.
استادم بیخ گوشم گفت:
«ببین و عبرت بگیر! وقتی دین و دانشت را به سلاطین بفروشی، نتیجهاش همین است که دستت میاندازند و مجبورت میکنند مقابل کودکی زانو بزنی و اجازه بگیری که مسئلهای بپرسی و همه به ریشت بخندند!»
به او گفتم:
«خواهید دید که ابن الرّضا کودکی عادی نیست!»
امام با صدایی که هیچ اثری از اضطراب و تردید در آن نبود، گفت:
«اجازه میدهم که آنچه میخواهی بپرسی!»
کاش آنجا بودی! همهمه ای برخاست.
همه با چهرههای خندان به هم گفتند:
«عجب کودک شجاعی است.»
صداها که فرونشست، ابن اکثم به امام گفت:
«فدایت شوم! چه میفرمایی درباره ی مُحرمی که حیوانی را میکشد؟ کفارهاش چیست؟»
استادم بیخ گوشم گفت:
«این از خدا بیخبر رحم ندارد! ببین از کودکی نابالغ چه سؤال سختی پرسید! یک بچه که شاید هنوز نماز نمیخواند، چه میداند که مُحرم کیست و کفاره چیست؟»
مأمون اشاره کرد که همه ساکت شوند.
بعد به امام گفت:
«بفرمایید!»
سکوت، مجلس را فرا گرفت. آنچه اتفاق افتاد، همه را به حیرت فرو برد.
امام از ابن اکثم پرسید:
آن حیوان را در حِل کشت یا در حرم؟ به کفارهاش آگاهی داشت یا نمیدانست؟ از روی عمد کشت یا از خطا؟ آن که کشت آزاد بود یا بنده؟ نابالغ بود یا بالغ؟ نخستین بار بود یا باز هم حیوانی را در حال احرام کشته بود؟ پرندهای را کشت یا غیر پرنده را؟ حیوان کوچک بود یا بزرگ؟
از کشتن آن حیوان پشیمان شد یا اگر میتوانست باز هم میکشت؟ در شب کشت یا در روز؟ در احرام عمره کشت یا در احرام حج؟»
ــ ابن سکیت خندید، اما ابن خالد از هیجان فراوان به لبخندی بسنده کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس میگفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۳:
ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سکوتی از حیرت فراگرفت که اگر زنبوری پرواز میکرد، صدای بالهایش را میشنیدی!
باید قیافه ابن اکثم را میدیدی! رنگش پریده بود! باور نمیکرد که آن مسئله آن همه فروعات داشته باشد! هوش از سرش رفته بود! به لکنت افتاده بود!
مأمون خندید و گفت:
«چه شد جناب قاضی القضات؟»
ابن اکثم سر به زیر انداخت.
مأمون رو کرد به درباریان و گفت:
«حالا فهمیدید که دانش اهل بیت خدایی است و صغیر و کبیر آن ها عالمانی غیر درس خواندهاند!»
استادم که از حیرت و شگفتی سر تا پا میلرزید، صدا بلند کرد و گفت:
«ممکن است بگویید تا ابن الرضا پاسخ هر یک از فروعاتی را بدهد که مطرح کرد؟»
امام بدون آن که منتظر اشاره ی مأمون بماند، با فصاحت و بلاغت هرچه تمام تر کفاره ی هر یک از فروعات را گفت و همه بر او و خاندانش درود فرستادند.
همان طور که فرعون، ساحران را برای مقابله با موسی جمع آورد تا به دست خود رسوا شود، بنی عباس هم به دست خود، جایگاه الهی امام را برای همگان به نمایش درآوردند و به لرزه درآمدند.
دیگر بنی عباس با مأمون مخالفت نکردند. مأمون عروسی باشکوهی گرفت و دخترش ام فضل را به عقد امام درآورد.
ــ شما هم دعوت بودید؟
ــ استادم عبدالملک اصمعی را دعوت کرده بودند. راضی اش کردم مرا با خود ببرد. متقاعد کردن دربانان و نگهبانان برای راه دادن من کار آسانی نبود. اما اصمعی با زبان چرب و نرمی که داشت، از پسش برآمد.
این جشن در بزرگترین سرسرای کاخهای کرخ، همان که میان دریاچهای است، برگزار شد. این سرسرا مشرف به باغی بزرگ با آب نماهایی از سنگ یشم و مرمر است. سیصد کنیز با لباسهایی رنگارنگ از دیبا پذیرایی میکردند.
گفتند بیش از صد نوع غذا طبخ کرده بودند.
بوی مشک و عنبر با عطر غذاها در هم آمیخته بود. انواعی از بخور معطر را در جامهایی از نقره دور مجلس میچرخاندند. انگار مأمون خواسته بود قدرت نمایی کند و بهشت را به یاد همه بیاورد!
حواس من به امام بود که از نگاه کردن به کنیزان و زنان بزک کرده ی درباری پرهیز میکرد و در آن مجلس پر از تکبر و چاپلوسی و گناه و ریخت و پاش و اسراف، معذب بود.
شاید در اندیشه ی فقرای بغداد یا زندانیان سیاهچال بود که سهمی از آن همه اطعمه و اشربه نداشتند.
شنیدم که مأمون از بیتوجهی امام به جاذبههای آن مجلس عصبانی بوده است.
نوازندهای به نام مخارق که از شاگردان ابراهیم موصلی بوده است، برای خوشایند مأمون به او میگوید:
«گویی داماد نوجوان شما در این مجلس با عظمت و در این فضای دل انگیز، احساس غربت میکند! اجازه میفرمایید با موسیقی و آوازم و با همراهی مغنیههایم او را به طرب آورم و شادمان کنم؟»
مأمون از این پیشنهاد استقبال میکند و میگوید:
«اگر چنین کنی، صله ی شاهانهای خواهی گرفت!»
مخارق را دیدم که کمانچهاش را کوک کرد و رفت مقابل امام نشست. با اشاره ی او، کنیزان مغنیه با دف و قاشقک، بالای سرش ایستادند. امام به تندی اشاره کرد که بروند. اما مخارق توجهی نکرد و مغنیهها که گوش به فرمان او بودند، مجبور شدند بمانند. مخارق که ریش سفید و بلندی داشت، شروع به نواختن و آواز خواندن کرد و مغنیهها همراهیاش کردند.
موسیقی و آواز مخارق و حرکات موزون مغنیهها و صدای دف و قاشقک هایشان چنان طرب انگیز بود که همه را به جنبش درآورد و به گردشان جمع کرد.
مأمون ایستاده نگاه میکرد و میخندید.
چیزی نمانده بود که زن و مرد به رقص درآیند و پایکوبی کنند.
ناگهان امام سر بلند کرد و به مخارق نهیب زد:
«ای مردک ریش دراز، از خدا بترس!»
همان لحظه کمانچه از دست مخارق افتاد و دستش آویزان ماند. سکوت، حکم فرما شد. بیچاره از وحشت فراوان، سازش را رها کرد و خود را عقب کشید و برخاست و با مغنیههایش دور شد. شنیدم تا زنده بود دیگر نتوانست ساز به دست بگیرد و بنوازد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۴:
باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص و میگساری هم میرسید.
میخواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمیکنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند.
به نظرم غیر از امام، کسی نمیتوانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهرههای برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی میکردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند.
هرگز جرأت نمیکردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادیاش بود، اما او به وظیفه ی الهیاش میاندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمیدید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساسترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد.
کجا میشود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانهای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور میچرخاندند، شکمشان را میانباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظهای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند!
ــ کاش بودم و قیافه مأمون را میدیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا میکشد که این نشانهها را میبیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمیکشد؟
ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت میگذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیهای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد.
پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است.
هارون او را طلبید و گفت:
«قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!»
زن گفت:
«هر ناز و کرشمهای که میدانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.»
به او گفتم:
«سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بیتوجهید؟»
گفت:
«پس خوب نگاه کن که با بودن اینها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که دهها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی میگشتند و خدمتگزاری میکردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذراندهام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.»
فکر میکنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را میشناخت، اما نمیتوانست دل از حکومت بکند.
از هارون نقل میکنند که گفته است:
«ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!»
به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی میکردند.
بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمیتوانند دل از جاذبههای دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند.
فکر میکنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکتهای خفیف شده و دستش از کار افتاده است.
ــ میخواهند ننگ را با رنگ پاک کنند!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۵:
ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می گساری یا پرخوری یا هیجان موسیقی، بلکه با نهیب امام! مغالطه ی آن ها همین جاست!
ابن سکیت ایستاد. ابن خالد هم برخاست.
ــ من خسته ام و تو مشتاق! بهتر است باز هم به سراغم بیایی! برای امروز کافی است!
تا از مدرسه بیرون آیند، ابن سکیت گفت:
«مدتی امام مجبور شد در دربار بماند. روزی یکی از علاقه مندان به او گفته بود خوشحال است که ایشان در ناز و نعمت زندگی میکند! امام پاسخ داده بود که گول ظاهر را نخورد!
امام گفته بود به خدا قسم که نان و نمک نیم کوب در مدینه و در کنار حرم جدش پیامبر برایش گواراتر از این زندگی پرزرق و برق در کنار مأمون است! مأمون خیلی زود فهمید که دلها در این شهر متمایل به امام شده است.
از آوردن ایشان به بغداد پشیمان شده بود. بنابراین هنگامی که امام تصمیم گرفت به حج برود، مخالفتی نکرد. امام با همسرش به حج رفت و از همان جا به مدینه بازگشت و مأمون اصراری نکرد که
به بغداد بازگردد.
از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار در را بست و قفل کرد. خدمتکار با فانوس و اسب ابن سکیت جلوتر راه افتاد. بازار هنوز شلوغ بود و صدها فانوس و مشعل روشن بودند.
ــ روزی را که امام از بغداد رفت، به یاد دارم. خیلی غمگین بودم. امام از طرف دروازه ی کوفه از بغداد بیرون رفت. جمعیت زیادی او را مشایعت میکردند. یکی از همراهانش بعدها برایم گفت که وقتی از شهر خارج شدند، نزدیک غروب بود، امام وارد مسجدی شد و در صحن، کنار باغچه، زیر درخت سدری وضو گرفت.
گفت آن درخت تکیده بود و هیچ میوهای نداشت. مسافران و ساکنان آن محله، همه نماز مغرب را به امام اقتدا کردند. از شبستان که بیرون آمدند، دیدند آن درخت سدر شاداب شده و چنان میوه داده است که شاخههایش سر فرود آوردهاند. همه از میوهاش خوردند. شیرین و خوش طعم بوده است! از آن سال به بعد هرکس این ماجرا را میشنود، سری به آن مسجد میزند و برای تبرک از میوه ی آن درخت میخورد.
شاید آن شب، گروهی در آن مسجد از خود پرسیده اند که آیا صحیح است در نماز به کودکی از فرزندان پیامبر اقتدا کنند که شیعیان معتقدند به امامت او هستند! به نظرم امام این کرامت را بروز داده است تا چشم آن گروه به حقیقت باز شود.
به جایی رسیدند که باید از هم جدا میشدند. موقع خداحافظی، ابن سکیت به شوخی به ابن خالد گفت:
«اگر مأموری جلویت را گرفت و پرسید با ابن سکیت و مدرسهاش چه کار داشتی؟ بگو برایش مشک برده بودی و فردا قرار است برایش مقداری ادویه ببری! اگر فردا آمدی، برایم فلفل و دارچین و سنگ نمک بیاور؛ به شرط آن که بهایش را بگیری!»
ابن خالد هم به شوخی پرسید:
«اگر گفتند چرا اینها را به غلامت ندادی ببرد، چه بگویم؟»
ابن سکیت با کمک خدمتکار، سوار اسب شد و گفت:
«بگو دوست داشتم از او بپرسم تفاوت میان صراط و سبیل و طریق چیست؟»
آن دو رفتند. ابن خالد سرمست از آنچه شنیده بود، سوار اسبش شد و از بازار بیرون آمد. دجله آرام بود و زیر نور ماه، هزار هزار سکه ی نقره را بر سطح خود میلغزاند و با خود میبرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۵: ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۶:
از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت. لباس مناسبی نداشت.
پوشیه اش را کنار زد. جوان بود و به لبها و گونههایش سرخاب مالیده بود که در مهتاب به سیاهی میزد.
نگران بود که شرطهها او را ببینند.
به ابن خالد لبخند زد.
ــ آقای من، میهمان ناخوانده نمیخواهی؟ پشیمان نمیشوی!
ابن خالد او را با ته کفشش از خود راند.
ــ دور شو، هرزه!
زن به دیواره ی پل خورد و افتاد. انگار شاخه ی خشکی بود که به ضربهای شکست و فروافتاد. دستی به پهلویش گرفت که به دیواره خورده بود. با پوشیه، جز چشمها، چهرهاش را دوباره پوشاند.
ــ به بچههای گرسنه ام رحم کن، جوانمرد!
ابن خالد با زانو به پهلوهای اسبش زد و او را به رفتن واداشت. چند قدمی که رفت، به یاد ابن الرضا افتاد.
با خود گفت:
«چه میکنی، ابله؟ به یاد بیاور که خدا از کارهایت باخبر است! نباید این زن بیچاره را چنین رها کنی و بروی! به چه حق او را زدی؟ اگر این زن از امام کمک خواسته بود، او چه میکرد؟»
افسار اسبش را کشید و ایستاد. چشم بر هم گذاشت و سر پایین انداخت. از اسب پیاده شد و به سوی زن رفت. زن ایستاده بود و لباسش را میتکاند. اشک در چشمانش بود.
ابن خالد به او گفت:
«عذرخواهی میکنم که به تو لگد زدم! مرا ببخش!»
از جیبش چند درهمی را که همراه داشت، بیرون آورد و به او داد.
ــ به بازار نگاه کن! مردم به هزار کسب و کار مشغولند. زنان هم هستند. بعضی دست فروشی میکنند بعضی خیاطی و طباخی. تو هم کاری آبرومندانه برای خودت پیدا کن و دست از گناه بردار تا خدا دستت را بگیرد و برایت فرجی کند!
زن سر تکان داد و تشکر کرد.
ــ حالا به خانه برو و به بچههایت برس!
زن رفت و ابن خالد سوار شد و راه افتاد.
*
تازه خورشید طلوع کرده بود که ابن خالد و یاقوت سوار بر گاری، وارد کاروانسرایی بزرگ شدند. گاری نوساز بود و آن را اسب ابن خالد میکشید. کاروانی تجاری که از چین و هند آمده بود و به شام میرفت،
در ضلع رو به رویی، پشت به آفتاب، اتراق کرده بود. کاروانهایی که بارشان ادویه بود، آن جا بار میانداختند و استراحت میکردند. فروشندگان انگار سفره ای رنگین انداخته باشند، روی سکوهای آجری جلو حجرهها صدها نوع ادویه و ترکیبات آن را در ظرفهای مسی کنگرهدار چیده بودند.
نزدیک که شدند، عطر تند ادویه به دماغشان خورد. ابن خالد خیلی از ادویهها و ترکیباتشان را نمیشناخت و اسمشان هم به گوشش نخورده بود.
ابن خالد به سراغ تاجری بسیار چاق و سبزه رو رفت که یکدیگر را میشناختند. تاجر به زحمت از گوشه ی سکو برخاست و کف دستها را به هم گذاشت و احترام کرد. کم کم به شمار مشتریها افزوده میشد. ابن خالد به سرعت آنچه را میخواست خرید و فروشنده در کیسههای کوچک و بزرگ کرباس ریخت.
یاقوت در کیسهها را میبست و در گاری میگذاشت. خرید که تمام شد، ابن خالد سیاهه ی اجناس را که روی باریکه ی پوستی قابل شستشو نوشته شده بود، بلند خواند.
وزن و قیمت هر کدام را با قلم خودش و مرکب فروشنده که در دواتی از سنگ یشم بود، جلویش یادداشت کرده بود.
ــ دارچین، فلفل، زیره، هل، زردچوبه، میخک، بابونه، خردل، زرشک، عناب، لیمو، شکر، تمر هندی، طباشیر، زنجبیل، آویشن، رازیانه، سماق، موسیر، جوز هندی، مرزه، ثعلب، اکلیل کوهی و زعفران.
یاقوت در گاری، کیسههای سبک و سنگین پر از ادویه را شمرد و گفت:
ـــ بیست و چهار قلم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۷:
در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمیکرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد.
نشانیِ باغی را داد و گفت:
«بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!»
کیسهاش را پر از سنگ نمک کرد.
ــ این را من میبرم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه میبرید!
باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازهای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت.
یکی از نگهبانان دروازه پرسید:
«کجا؟»
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد.
ــ به دیدن دوستی میروم و اینها را برایش میبرم؛ ادویه فروشم!
نگهبان بینی بزرگش را به کیسهها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسهای کرد.
ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟
ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن میاندازد و زجرکش میکند. دوستیمان برمیگردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس میخواندیم.
نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود.
ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری!
ابن خالد خندید.
ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب میشناسی!
کیسهها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شبها که دروازه را میبستند، پل را بالا میکشیدند.
خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی میوزید. تا چشم کار میکرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچههای باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغها و مزرعهها هم بودند و هر چه دلشان میخواست از درختان و بوتهها میکندند و میخوردند و میبردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغها چینههایی کوتاه بود.
ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه میکرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزهای بود. جلو تخت، جوی آبی میگذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درختها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسبهای خودشان بست.
آن جا طویلهای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون.
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسهها را پنهان کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۸:
ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به این جا میآییم. سربازان و ولگردان، میوه های زیادی باقی نمیگذارند. انگار آن ها صاحب باغ اند! هارون و مأمون به ایرانیها میدان دادند تا کسانی مثل برمکیان یکه تاز میدان سیاست شوند.
معتصم از ایرانیها بیزار است و ترکها را دوست دارد. میدانی که مادرش ترک بود. اکنون سربازان ترک مثل خوره و ملخ به جان شهر افتاده اند. اگر باغبان نبود همه ی مرغها و خروسها و گوسفندها را تا حالا کباب کرده و خورده بودند.
به ساختمانی که ته باغ از پشت درختان به زحمت دیده میشد، اشاره کرد.
ــ چند تایی از این ملخها آن جا یلهاند!
ابن خالد صدای آن ها را شنید که همان حوالی مشغول میوه چیدن و بازیگوشی بودند.
وقتی ابن سکیت به او نگاه کرد، گفت:
«ابراهیم شعله ای در وجودم روشن کرد؛ سخنان شما سراپایم را سوخت و خاکسترش را بر باد داد! حالا روز و شب، فکر و ذکرم شده است امام. دیگر خواب و خوراک ندارم. به این نتیجه رسیده ام که باید به هر قیمت که شده است او را ببینم. میخواهم به مدینه بروم. چرا وقتی میتوانم خودش را ببینم، به شنیدن حکایتهایی از او دل خوش کنم؟»
ابن سکیت ظرف رطب و انجیر را به طرف میهمان کشید.
ــ سفر به سوی امام مبارکترین سفرهاست! خوش به حال کسی که به دنبال امامش میگردد! بهشت هم بدون امام صفایی ندارد؛ چه رسد به دنیا و بغداد و این باغ! به یاد ماجرایی افتادم که یکی از دوستانم به نام ابوالقاسم برایم تعریف کرد. ده سال پیش، برای عمره، راهی مکه شد. در بازگشت به مدینه رفت تا مزار پیامبر و امامان را زیارت کند و امام زمانش را ببیند. میگفت هرچند ابن الرضا را امام خود میدانستم، اما تردیدی مثل خوره در ایمانم خلجان میکرد که چه گونه یک نوجوان میتواند پیشوایم باشد؛ کسی که در کودکی به امامت رسیده بود!
گفت:
«جایی بین مکه و مدینه، کاروان ما به واحه ای رسید که ساکنانی فقیر و کپرنشین داشت. کودکان آن ها مشکهایی آب به ما دادند و هر کدام پشیزی گرفتند. پیرمردی لاغر عصازنان به سراغ من آمد که رمقی نداشت. چشمان کم سویش دو دو میزد. برای آن که ببیند، دستش را بالای چشمهایش گرفت و گفت که ای جوانمرد، لقمه ی نانی به من بده که سخت گرسنهام. به یاد نمیآورم که کی غذای سیری خورده ام، این جا همه نیازمند و گرسنهاند، کسی به من کمک نمیکند! من دلم به رحم آمد و با خودم گفتم که در منزل بعدی نان تهیه میکنم. اینک باید آن چه دارم، ایثار کنم تا مبادا پیرمرد از گرسنگی بمیرد.
انبانی نان خشک و ظرفی قرمه و کشک با خود داشتم، به او دادم. چنان خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده اند! دعایم کرد و رفت. از آن بادیه که گذشتیم، به بلندیهایی بادخیز رسیدیم. ناگهان گردبادی زوزه کشان و تنوره زنان از پشت تپهای سر برآورد و مثل راهزنان در کاروانمان افتاد. به زحمت در پناه صخره ای شترها را کنار هم خواباندیم و خودمان را به آن ها چسباندیم.
گردباد آن چه را از خار و خاشاکِ صحرا جمع کرده بود و در گردونهاش میچرخاند، بر سر و صورتمان میکوبید.
من دستی به عمامهام گرفته بودم و با دست دیگر آستین به صورت میفشردم. یک لحظه دست از عمامه برداشتم تا آستین دست دیگر را مهار کنم که تندباد عمامهام را کند و با خود برد. آن عمامه یادگار پدرم بود. خیلی به آن علاقه داشتم. خواستم چشم باز کنم تا ببینم عمامهام به آسمان رفت یا در میان صخرهها افتاد که باد چنان شنها را به چشمم زد که گفتم کور شدم. ناچار لباس به سر کشیدم و تا گردباد گذشت و رفت، سر بیرون نیاوردم.
وقتی دوباره به راه افتادیم، تا چند فرسخ، نگاهم به بوتهها و زیر سنگها و دامنه ی صخرهها بود تا مگر عمامهام را بیابم. به خیال خام خودم میخندیدم. به مدینه که رسیدم حمام رفتم و دستاری خریدم و بر سر انداختم تا غبار آلود و با سر لخت به محضر امام نروم.
نخستین بار بود که امام را میدیدم.
ساکت نشسته بودم و خیره نگاهش می کردم. آرامش و وقارش مرا گرفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۹:
هرگاه نگاهمان به هم میافتاد، به من لبخند میزد.
سرانجام از من پرسید:
«ابوالقاسم، عمامه ات را گردباد با خود برد؟»
از تعجب مو بر اندامم راست شد! هم نامم را میدانست و هم از ماجرای عمامهام خبر داشت. با آن که کسی از کاروان با من همراه نبود و به منزل امام نیامده بود تا به امام خبر داده باشد. خودم را سرزنش کردم که درباره ی امامتش تردید به دل راه داده بودم.
خجالت زده گفتم:
«آری ای فرزند رسول خدا!»
باز لبخند زد. رو به خادم گفت:
«عمامه را بیاور و به صاحبش بده!»
خادم به اتاق کناری رفت و آن را آورد و به من داد. زبانم بند آمد. همان عمامه بود. جایی از آن پاره نشده بود. همان طور بود که آن را به سر بسته بودم. دستار از سر برداشتم و عمامه را به سر گذاشتم.
با دستان لرزان، جرعه ای آب نوشیدم و گفتم:
«فدایتان شوم، چه گونه عمامهام به دست شما رسیده است؟
از روی مهربانی سری تکان داد و گفت:
«در بیابان به آن پیرمرد اعرابی صدقه دادی، خدا آن صدقه را پذیرفت و گرامی داشت و عمامهات را به تو بازگرداند تا بدانی پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند!»
ابن سکیت به جایی در ته باغ خیره شد. سر تکان داد و خندید.
ــ چه قدر زیباست!
ابن خالد به آن سو نگاه کرد. چیز چشم گیری ندید. ابن سکیت دست روی شانهاش زد.
ــ حواست کجاست برادر؟ این حکایت را میگویم چه قدر زیباست! در این دنیای پرهاهو که انگار گردباد روزگار هر چیزی را با خود میبرد و در زیر گرد و غبار گذشت زمان دفن میکند، با خودت فکر میکنی آیا اگر برای رضای خدا کار کوچکی انجام دادی، محفوظ خواهد ماند و پاداشش را خواهی دید؟
ابوالقاسم به من گفت که پس از غذا دادن به آن پیرمرد گرسنه در آن واحه، چنین پرسشی به ذهنش رسید. خدا گردبادی فرستاد و عمامهاش را با خود برد. هرگز تصور نمیکرد که دیگر آن عمامه به او بازگردانده شود، اما امام آن را به او بازگرداند تا ابوالقاسم به خوبی دریابد که هیچ کار نیکی مانند آن عمامه، گم و فراموش نخواهد شد و همچنان که عمامه به او بازگردانده شد، مردمان نیز در آخرت ریز و درشت اعمالشان را باز خواهند یافت!
ابن خالد گفت:
«همانند من که در آن سیاهچال، دور از چشم همه به ابراهیم کمک کردم و پاداشم را گرفتم!»
ــ کدام پاداش را میگویی؟
ــ این که امامم را شناختم. باور کن چنان آتش اشتیاقم تیز شده است که همین امروز و فرداست راهی مدینه شوم.
ابن سکیت از کوزه برایش در کاسه آب برگه ریخت.
ــ خبر خوشی برایت دارم! شنیده ام که معتصم امام را دعوت کرده است که به بغداد بیاید. خدا به خیر بگذراند! نمیدانم چه دسیسهای در کار است، اما برای تو خبری خوش است که ابن الرضا پس از سالها به شهرمان خواهد آمد!
ابن خالد خوشحال شد. آب برگه را با لذت سر کشید.
ــ کاش هزاران دینار داشتم و برای این مژده به پایتان میریختم! همیشه خوش خبر باشید!
کاسه را که روی تخت گذاشت. آثار نگرانی در چهرهاش نمودار شد.
ــ حق با شماست. استاد! شاید دسیسهای در کار باشد! شیعیان خاطره ی خوبی از این دعوت کردنها ندارند! بیشتر شبیه احضار کردن و زیر نظر گرفتن است!
باغبان این بار با سبدی انجیر بازگشت. روی آن چند برگ بود.
ابن سکیت گفت:
«این سبد را موقع رفتن با خودت ببر!»
سبد که با برگهای نخل بافته شده بود، بلند و باریک بود و دسته داشت. میشد آن را در خورجین گذاشت.
ابن خاله تشکر کرد و گفت:
«کاش میشد ابراهیم هم از این میوه میخورد یا کاش الآن کنارمان نشسته بود! نمیشود چیزی بخورم و به یاد او نباشم! هر کس آن سیاهچال مخوف را ببیند، آرام و قرارش را از دست میدهد! شاید ابراهیم به مرگش راضی باشد! مرگ برای زندانیان سیاهچال آسایش است! نمیدانم برای نجاتش میشود کاری کرد یا نه!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم میافتاد، به من لبخند م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۰:
ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از درختی پر کشید و پشت نخلهای ته باغ ناپدید شد. طعمه ای شبیه یک رتیل به منقار داشت.
به فکر فرورفته بود.
ــ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
به سراغ خرمهره ی این ماجرا برو! ابن ابی داوود را میگویم، قاضی القضات بغداد! به نظرم این مردک فاسق، امام و مقام الهی او را میشناسد، اما افسوس که مانند استادش یحیی بن اکثم و هزاران صاحب منصب دیگر، خود را به شیطان فروخته است و برای حفظ جایگاه خود در دربار، دست به هر جنایتی میزند!
شاید هنوز ذرهای مردانگی و باور به آخرت در وجودش باقی مانده باشد!
با آن که هر کس را اراده کند، به مسلخ میفرستد و قربانی سود و زیان خویش میکند، شاید به دل سیاهش بیفتد که این بار بیگناهی را از مرگ نجات دهد!
از مال دنیا بینیاز است، اما باز هم از این که برایش هدیهای گرانبها ببرند خوشحال میشود.
با احتیاط کیسه ای سکه را از زیر پشتی درآورد و در دست ابن خالد گذاشت.
ــ بگذار من هم در این کار خیر سهیم باشم! در این باره خیلی فکر کردم. اگر ابن ابی داوود حکم به بی گناهی ابراهیم بدهد، ابن زیاتِ وزیر مخالفت نخواهد کرد؛ یعنی جرأتش را نخواهد داشت که مخالفت کند! قاضی القضات چنان روی خلیفه نفوذ دارد که هر لحظه اراده کند، میتواند وزیر را سرنگون کند یا به دست جلاد بسپارد! پس مهم این است که ابن ابی داوود حکم بدهد که بعید میدانم حکم بدهد! به هر حال چارهای نداریم! باید امتحان کنیم! برایش تحفهای تهیه کن و ببر!
در دیوان قضا رفیقی دارم به نام ابن مشحون. از منشیان مخصوص است. از شیعیان قابل اعتماد.
به نحوی نامحسوس به ضعیفان و بیگناهان کمک میکند. او میتواند ترتیب ملاقات را بدهد. یادت باشد که نزد ابن ابی داوود از من نامی به میان نیاوری!
انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به دست ابن خالد کرد.
ــ نقش انگشترم «حسبی الله» است.
این را ابن مشحون به من هدیه داده است. آن را خوب میشناسد. بگو من تو را نزدش فرستاده ام به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتیم و بر سر تصاحب آن با هم جنگ و جدال کردیم و ناگهان صاحب کره الاغ از راه رسید و به هر کدام از ما یک پس گردنی زد و آن را با خود برد.
ــ ممنونم. استاد! فقط میماند این که کیسه ی سکه را کجا پنهان کنم تا موقع بازگشت به شهر، دروازهبانها یا سربازان ترک، آن را نیابند و از چنگم در نیاورند!
خدمتکار به اطراف نگاه کرد تا سربازی مراقب نباشد. سبد انجیر را در لاوک خالی کرد. کیسه ی سکه را ته سبد گذاشت و انجیرها را روی آن ریخت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff