eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
215.5هزار عکس
157.1هزار ویدیو
1.6هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می‌گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. در آن حال دیدم که همه ی آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند. پدر گفت: تو نیز اگر می‌خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 📒 بُنمایه: «گلستان سعدی» باب دوم 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔻 «ملانصرالدین و قاضی رشوه گیر» ملانصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تأیید می‌کرد. اما از بخت بدِ او قاضی هیچ‌کاری را بدون رشوه انجام نمی‌داد. ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تأیید سند را به انجام برساند. این بود که کوزه‌ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت. کوزه را پیش‌کش کرد و درخواستش را گفت. قاضی همین‌که درپوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تأیید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند. چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه‌ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده است. ملا به فرستاده‌ی قاضی جواب داد: از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مردی سوار هواپیما شد. جلسه اش تازه به پایان رسیده بود. او می‎رفت تا در جلسه ی بعدی شرکت کند و دیگران را به زندگی امیدوار سازد! هواپیما از زمین برخاست. مدتی گذشت. همه به گفت‌وگو مشغول بودند. مرد در افکارش غوطه‌ور بود که در جلسه‌ ی بعدی چه‎ بگوید و چه گونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید. اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید: لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید. طوفان بزرگی در پیش است. موجی از نگرانی به دل‌ها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. کمی گذشت. طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره ی رعد برخاست. کم‌کم نگرانی از درون دل‌ها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. مرد نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت. نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر، جان سالم به در خواهند برد؟ ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد. انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچ‌کدام این‌ها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. مرد ابداً نمی‎توانست باور کند. او چه گونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند؟ سرانجام هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا مرد می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. مرد به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟ دخترک به‌سادگی جواب داد: چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. این گفته گویی آب سردی بود بر بدن مرد؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن، این است راز آرامش و آسودگی از دلهره ها. حتی در سهمگین ترین طوفان های زندگی، وظایف خود را انجام دهیم و به خدای مهربانی‌ها اعتماد و توکل کنیم. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی واعظی به مردمش گفت: هرکس دعا را از روی اخلاص بگوید، می‌تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوانی ساده دل و پاک‌ که خانه‌اش در خارج از شهر بود و هر روز می‌بایست از رودخانه می‌گذشت، پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت. روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می‌کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاک‌دل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان بر جای خویش ایستاده بود و گام برنمی‌داشت. جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستاده‌ای؟ دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می‌گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پسربچه ی فقیری وارد مغازه شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت: ۵۰ تومان. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید: بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده ای نیز بیرون منتظر بودند با بی حوصلگی گفت: ۳۵ تومان پسر گفت: برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت. پسر بستنی را تمام کرد صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت. پسر بچه، در کنار بشقاب خالی ۱۵ تومان انعام گذاشته بود در صورتی که می‌توانست بستنی شکلاتی بخرد. 📎 🌊 وسیع باش و فروتن! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خواجه‌‏اى، غلامش را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفته و با رغبت تمام می‌خورد. خواجه، خوردن غلام را می‌دید و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‌‏اى از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را می‌خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: یک نيمه از آن به من ده كه بس خوش می‌خوری. غلام، نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را سرزنش كرد كه چنين ميوه ‏اى را بدين تلخى، چه گونه خوش می‌خورى؟ غلام گفت: اى خواجه! بس ميوه ی شيرين كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چه گونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ زن‌وشوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به‌ حرمت زوج جوان از جا برخاست و آن‌ها را کنار خود نشاند. سپس از مرد پرسید: تو چه قدر همسرت را دوست داری؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می‌پرستم و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از همسرش نیز پرسید: تو چه طور؟ به همسرت تا چه اندازه علاقه داری؟ زن تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می‌دهد که از یکدیگر تا سرحد مرگ، متنفر خواهید شد و اصلاً هیچ نشانه‌ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت، از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیفتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفر بودن»، تاوانی است که برای «تا سرحد مرگ دوست‌ داشتن» می‌پردازید. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛ امام حال رفیقش را پرسید. گفت: حالش خوب است؛ سلامتان را رساند! شنید: خدا رحمتش کند! از دنیا رفت. دو روز بعد از این که تو راهی سفر شدی! مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛ گفت: به خدا او سالم بود! امام فرمود: مگر هر کس می‌میرد به خاطر بیماری می‌میرد؟! مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید: این مرد که بود؟ امام باقر (درود خدا بر او) فرمود: «او از دوستان ماست؛ خیال می کنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟! چه بد خیالی! به خدا سوگند هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست! ما را همیشه حاضر بدانید؛ و عادت کنید به کارهای خیر.» 📚 [بحار الانوار ،ج۴۶، ص۲۴۳] --------------------- 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🚲 مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او می‌گوید: «شن.» مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک می شود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله ی همان شخص با دوچرخه پیدا می‌شود و کیسه های شن و مشکوک بودن و ادامه ی داستان... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد، دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز آن مأمور در شهر، آن مرد را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟» مرد می‌گوید: «دوچرخه!» 🚲 📎 ☑️ گاهی اوقات، موضوعات فرعی، ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی عارف کبیری در خانه‌اش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟! عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادی‌ات خدا را نیایش کن. لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟ عارف گفت: زیاد خوش‌گذرانی نکن! جوان تشکر کرد و رفت. یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد سرانجام معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه! عارف گفت: سالک روحانی به سوی خدا مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را به‌طرف راست و گاهی به‌طرف چپ می‌برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند! 📎 💢 به خاطر بسپار که تعادل و میانه‌روی در امور به جا و درست را از دست ندهید! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد. در کمال شگفتی هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگ‌ها با تمام توان می‌دویدند و یوزپلنگ فقط نگاه می‌کرد. از این فرد پرسیدند: پس چرا یوزپلنگ، در مسابقه شرکت نکرد؟ پاسخ داد: گاهی تلاش برای این که ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است. همیشه و همه‌جا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدم‌ها، بهترین پاسخ است. 📎 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده. مهم نیست که دیگران درباره‌ات چه فکری می‌کنند. نیاز نیست همیشه و همه جا و برای همه، خودت را کنی. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می‌خوردند، از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباس‌هایی را شسته و روی بند پهن می‌کند. زن گفت: ببین! لباس‌ها را خوب نشسته است. شاید نمی‌داند که چه طور لباس بشوید یا این که پودر لباسشویی‌اش خوب نیست! شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس‌ها را پهن می‌کرد، این گفت‌وگوی تكراری اتفاق می‌افتاد و زن از بی‌سلیقه بودن زن همسایه می‌گفت. یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس‌های شسته‌شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می‌رسید، شگفت‌زده شد. به شوهرش گفت: نگاه کن! سرانجام یاد گرفت چه گونه لباس‌ها را بشوید. شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره‌های خانه‌ را تمیز کردم! 📎 زندگی هم همین‌طور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه ی شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. پیش از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به این که خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ابتدا شیشه ی ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff