┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۰:
دو هفتهای میشود که با مامان این بساط را دارم. تا میخواهم پایم را از خانه بیرون بگذارم، جلویم سبز میشود. بیشتر وقتها یواشکی میروم، اما امروز سر بزنگاه مچم را گرفت. سعید سرش را میآورد جلو و با لحن غمانگیزی میگوید:
«حاج خانم! مأمورای امنیتی شاه، دو سه روزه تو مشهد، حموم خون را انداختهن. ریختهن تو صحن امامرضا و تا تونستن مردم رو به خاک و خون کشیدهن.»
دستهای مامان از سرشانه سست میشود:
_ یا امام غریب!
دهانم از تعجب باز میماند. بهناز سروکلهاش پیدا میشود. معلوم است که گوش ایستاده بود:
_ تو حرم امام رضا؟
صدای سعید کمی میلرزد:
_ حتی به مجروحهای توی بیمارستان هم رحم نکردهن. هر کی را که دستشون رسیده، کشتهن. میگن تعداد کشتهها اونقدر زیاده که هنوز آمار دقیقشون معلوم نیست.
چشمهای مامان موج برمیدارد. آرام از جلوی در میرود کنار. میپرسم:
«تو از کجا فهمیدی؟»
_ تو نونوایی بودم. دوست آقابهروز، اسماعیل اومد.
داشت به بابام میگفت. بعدش هم گفت:
آیتالله خمینی اعلامیه داده، که تو کل کشور عزای عمومی اعلام کرده. از مردم خواسته در برابر این جنایت وحشیانه ساکت نمونن. گفته رژیم با این کار، خواسته از مردم زهر چشم بگیره، اما مردم باید هوشیار باشند و مبارزه رو تا سرنگونی شاه ادامه بدن.
مامان تمام سنگینیاش را به دیوار تکیه میدهد. سعید ادامه میدهد:
_ بذارین بهزاد بیاد. باید بریم اعلامیهها رو پخش کنیم. حالا که دیگه نه یونس هست، نه آقا بهروز، نه یاسر.
وظیفهی ماست که مردم رو خبردار کنیم.
بهناز میآید جلو و رو به مامان میگوید:
«بابا هم که بیمارستانه، تا غروب نمیاد. بزارین بره.»
عزیز دوباره قلبش گرفته و بیمارستان بستری شده. یک شب هم، توی سیسییو بود. صدای مامان میلرزد.
_ من منتظرم بهزاد. چشمام را به در نذاری؟ نری بشی مثل بهروز.
مثل باد از خانه میزنم بیرون. سعید میگوید که با اسماعیل، رفته مسجد بازارچه و اعلامیهها را گرفته. اعلامیهها را زیر کاپشنش جاسازی کرده است. میپرسم: «حالا که حاجآقا رسولی نیست، از کجا اعلامیهها به دستشون میرسه؟»
میگوید: «تو هم چه سؤالایی میکنیها! از هزار راه دیگه. یکیش مثلاً همین پیش نماز مسجد بازارچه.»
به جای خیابان اصلی، میزنیم از کوچه پس کوچهها میرویم. اعلامیهها را از لای در یا روی دیوار، میاندازیم توی حیاط خانهها.
یک ساعته اعلامیهها تمام میشود. سعید میگوید برویم پیش اسماعیل و باز اعلامیه بگیریم. از سر خیابان معلوم است که سمت بازارچه شلوغ است. صدای تیراندازی و همهمهی مردم از آنجا به گوش میرسد.
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۱:
سعید مردد است. کمی اینپا و آنپا میکند. میگوید اگر میخواهم، همانجا صبر کنم تا او برود و برگردد. حرفش به من برمیخورد. انگار که بگوید من میترسم. با دلخوری نگاهش میکنم. تندی میگوید:
«به خاطر مامانت میگم. بهش قول دادی توی شلوغی نری.»
چپچپ نگاهش میکنم. اینپا و آنپا میکند و با شرمندگی میگوید:
«خب بابا! اصلاً هیچ کدوممون نمیریم.»
با ناراحتی میگویم:
«نه خیر! با هم میریم. سر چهارراه که رسیدیم، میزنیم از کوچههای فرعی میریم.»
جلوتر از سعید راه میافتم. سعید هم حرف دیگری نمیزند و با هم به طرف چهارراه میدویم. هرچه جلوتر میرویم، بر ازدحام جمعیت و سر و صداها اضافه میشود. ناگهان صدای شلیک چند گلوله از جایی نزدیک بلند میشود. جمعیتی که انتهای خیابان هستند، داد و فریادکشان، به طرف ما برمیگردند. عدهای میخورند زمین و زیر دست و پا میمانند. گروهی به طرف ما هجوم میآورند و قبل از اینکه ما به خودمان بیاییم، در میان جمعیت گیر میکنیم. سعید را گم میکنم. همراه جمعیت به طرفی کشیده میشوم. صدای شلیک تیر، باز هم به گوش میرسد. هوایی نیست چون همزمان با شلیک تیرها، صدای نالهی فریاد چند نفر به هوا میرود.
میخوابیم روی زمین و دستهایمان را روی سر میگیریم. چند نفر توی جوی آب پناه میگیرند. با ترس و لرز، سرم را کمی بالا میگیرم. انتهای خیابان چند جیپ ارتشی ایستادهاند. جلوتر هم تعداد زیادی سرباز به صف شدهاند؛ با لباسهای خاکیرنگ و اسلحههایی که به طرف مردم نشانه گرفتهاند. پشت سر آنها هم گارد ویژه، با لباس سرتا پا سیاه، کلاههای مخصوص و با طلق شیشهای، ایستادهاند. دیگر از ماسک و تجهیزات گاز اشکآور خبری نیست.
سرم را که میچرخانم، سایهی چند نفر را روی پشتبام مغازهها میبینم. کوکتلمولوتوف به دست، آمادهی پرتابند. چشمهایم را میبندم. صدای انفجارِ همزمان کوکتلمولوتوفها در میان فریادهای «یاحسین» گم میشود. سربازها چند قدم عقب میروند. یکباره جمعیت از زمین کنده میشوند و به طرف سربازها خیز برمیدارند. قبل از این که سربازها به خودشان بیایند، دوباره و این بار بیشتر از قبل، باران کوکتلمولوتوف بر سر و رویشان میبارد. از جا بلند میشوم و به دنبال سعید، چشم میچرخانم. دود سیاهرنگی از انتهای خیابان بلند شده است. یک کوکتلمولوتوف افتاده روی یکی از جیبپهای ارتشی. فریاد جمعیت به آسمان بلند میشود:
«برادر ارتشی! چرا برادر کشی؟»
یکی از میان جمع با صدای بلند میگوید:
«مردم! حرمت علی بن موسی الرضا را شکستند. هموطنامون رو تو صحن و سرای آقای غریبمون به خاک و خون کشیدند. رهبرمون عزای عمومی اعلام کرده. امروز، سکوت هر مسلمانی خیانته.»
دوباره این بار کوبندهتر از قبل فریاد جمعیت به هوا بلند میشود:
«سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۲:
باید سعید را پیدا کنم. این بار درگیری، خیلی شدیدتر از همیشه است. دیگر از گاز اشکآور و ماشین آبپاش و ترساندن مردم خبری نیست. کشتهها و زخمیها، آن جلو روی زمین افتادهاند و تلاش مردم برای رسیدن به آنها بیهوده است.
به عقب برمیگردم و در حالی که چشم از جمعیت برنمیدارم، به دنبال سعید میگردم. ناگهان صدای عجیبی میپیچد توی خیابان.
زمین زیر پایمان میلرزد. انگار زلزله است. یکی داد میزند:
«اونجا رو...»
به پشت سرم و طرفی که اشاره میکند، برمیگردم. یک ماشین غول پیکر نظامی از انتهای خیابان آرام آرام پیش میآید. چند نظامی با لباسهای پلنگی و تفنگ به دست، پابهپایش جلو میآیند. همهمه میپیچد:
«تانکه... تانک آوردند!»
یک نظامی که لباس پلنگی به تن دارد، نشسته روی تانک و مسلسل آن را به طرف جمعیت نشانه رفته است. حالا خیابان از دو طرف بسته شده است. فقط مانده کوچههای فرعی.
از ترس زبانم خشک شده و تکان نمیخورد. حتی اگر سعید را هم پیدا نکنم، مجبورم که فرار کنم. ناگهان در میان شلوغی، چشمم به سعید میافتد، که بی توجه به من، مشتش را رو به آسمان گره کرده و دارد شعار میدهد. تا میخواهم به طرفش بروم، ناگهان صدای رگبار مسلسل، میپیچد توی خیابان. سعید درست مقابل چشمانم آخ میگوید، دستش را به سمت چپ سینهاش میگیرد، خم میشود و آرام میافتد روی زمین.
ترس و وحشت از یادم میرود و میدوم به طرفش. از سمت چپ سینهاش، درست بالای قلبش، خون شُرّه میکند بیرون. لکهی سرخ روی پیراهن آبی رنگش، لحظه به لحظه بزرگتر میشود. سرش را به سینه میگیرم و از ته دل فریاد میزنم. یکی به کمکم میآید و قبل از اینکه سعید بماند زیر سیل جمعیت، با هم او را میکشیم کنار خیابان. مردم فریادزنان، اینسو و آنسو میدوند. چشمان سعید، رو به بالا باز است و مردمک چشمانش، مدام میرود و میآید. با ناله میگویم:
«سعید! تو رو خدا... تو رو خدا!»
دانههای اشک میدود روی گونههایم. هنوز زنده است. آرام ناله میکند. باید ببرمش. باید نجاتش بدهم. از جا میپرم. زیر بغلهایش را میگیرم و میکشمش روی زمین. نالهی سعید بلندتر میشود. تنهایی نمیتوانم. پسری که چند سالی از من بزرگتر است، بغل دستمان، توی جوی بیآبی پناه گرفته. صدایش میکنم و با التماس از او کمک میخواهم. چند دقیقه بعد، توی یکی از کوچههای فرعی، که به نانوایی اوسحیدر میرسد، زیر بغلهای سعید را گرفتهایم و میرویم. صدای شلیک تیر و مسلسل و قیلوقال جمعیت دورتر شده است. پاهای سعید روی زمین کشیده میشود و وزنش انگار چند برابر شده است. چشمانم سیاهی میرود. دیگر زوری ندارم. انگار دیگر حسی در دست و پایم نیست. اما با صدای نالههای خفیف سعید، که لحظه به لحظه کم جانتر میشود، به خودم نهیب میزنم و به سختی پیش میروم. خدا خدا میکنم اوسحیدر باشد.
جلوی نانوایی که میرسیم، من و همراهم، هر دو از نفس میافتیم و با سعید نقش بر زمین میشویم. نانوایی نیمه باز است و پخت نمیکند، اما اوسحیدر توی مغازه است. ما را که میبیند ناگهان از جا میپرد، محکم میزند توی سرش و از مغازه میدود بیرون. به سعید اشاره میکنم و با گریه میگویم:
«داره میمیره...»
دیگه چیزی نمیفهمم. چشمانم سیاهی میرود و از حال میروم.
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۳:
تا صبح، در خواب هذیان میگویم. این را بهناز میگوید. خودم چیز زیادی یادم نمیآید. فقط میدانم که اصلاً خوب نخوابیدم. نه خواب بودم، نه بیدار. اما پشت سر هم کابوس میدیدم؛ کابوس جنازههایی که روی زمین بودند و تانکهایی که با سرعت از رویشان رد میشدند.
بعضیها هنوز زنده بودند و نمیتوانستند حرکت کنند. ناله میکردند و با وحشت به تانکها، که هر لحظه نزدیکتر میشدند، نگاه میکردند.
دست یکیشان را گرفته بودم و با تمام قدرت کشیدم تا نجاتش بدهم، اما زورم نمیرسید. تانکها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. صدای زنجیر چرخهایشان توی سرم پیچیده بود. عرق سردی از سر و رویم میبارید.
به مجروحی که دستش در دستم بود، نگاه کردم. بهروز بود. با التماس نگاهم میکرد. خون از سر و پیشانیاش جاری بود. همهی زور و توانم را در بازوهایم جمع کردم. تا این که اولی نزدیک شد و از روی یکی از جنازهها رد شد. خوب نگاه کردم. سعید بود. با فریاد بلندی از خواب میپرم.
پیشانی و بالشم خیس عرق است. مامان و بهناز، با چهرههایی وحشت زده، کنار رختخوابم نشستهاند. مامان به زور لیوان آب را به خوردم میدهد. بابا هم توی جایش نشسته و خواب آلود، با چشمانی قرمز و نگران نگاهم میکند. بیرون هنوز هوا تاریک است. تا صبح، بارها این کابوسها را میبینم. یادم نمیآید چندبار فریادکشان از جا پریدم و چندبار مامان و بابا و بهناز را با چهرههایی نگران بالای سرم دیدم.
آفتاب توی حیاط پخش شده که از خواب بیدار میشوم. بهناز میگوید تازه بعد از اذان صبح بوده که کمی راحت خوابیدهام.
دهانم تلخ است. سرم تیر میکشد و دست و پاهایم درد میکند. انگار تمام شب را به جای خواب، جنگیدهام.
مامان کاسهای سوپ داغ برایم میآورد. بهناز با دلسوزی سوپ را هم میزند و فوت میکند تا سرد شود. مامان دستی به پیشانیام میکشد:
_ خدا رو شکر! تبت قطع شده.
ناگهان چیزی در ذهنم جرقه میزند: «سعید...» با وحشت از جا میپرم. پتو دور دست و پاهایم میپیچد و نزدیک است با سر بخورم زمین. مامان دستم را میگیرد.
_ کجا؟
با التماس نگاهش میکنم:
_ سعید! سعید چی شد؟
بهناز بلند میشود و با مهربانی، دست روی شانهام میگذارد و مرا روی کرسی نشاندم:
_ بیا این سوپ رو بخور، کمی جون بگیری.
به چشمانش زل میزنم. نکند سعید مرده و اینها میخواهند از من مخفی کنند؟ چیزی در دلم میریزد پایین. ضعف میکنم. عرق سردی روی بدنم مینشیند. کم مانده اشکم در بیاید. مامان به دادم میرسد:
_ خدا رحم کرد، سعید رو به موقع نجات دادی. اگه زود نمیرسید به بیمارستان، ممکن بود...
بهناز با لبخند گرمی میگوید:
«گلوله خورده بود به کتف چپش. تو اشتباه فکر کردی خورده به سینهاش. دیشب عملش کردن. به هوش هم اومده. امروز شاید مرخص بشه.»
با تعجب میگویم:
«امروز؟»
بهناز میگوید:
«آره! دکترش گفته بیمارستان خطرناکه. چند بار تا حالا ساواک ریخته اونجا و اونایی رو که تیر خوردن، با خودش برده. گفته به موقع رسوندینش. خطر از بیخ گوشش رد شده. میتونه تو خونه تحت مراقبت باشه.»
مامان با خنده میگوید:
«پسرم دیگه واسه خودش مردی شده!»
نفس عمیقی از ته سینهام پر میکشد بالا:
_ حالا اینها رو از کجا فهمیدین؟
مامان به آشپزخانه میرود و میگوید:
«بابات رفته بود پیش اوسحیدر. الآن هم با هم رفتن سعید رو بیارن خونه.»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۴:
دیروز که به خانه رسیدم، بابا نبود. شب هم که آمد، من خواب بودم؛ یعنی از حال رفته بودم. به خانه که رسیدم، مامان در را برایم باز کرد. با دیدن پیراهن خونیام، جیغی کشید و به صورتش زد. فکر کرد زخمی شدهام. از خستگی و ضعف، روی پلههای ایوان وارفتم. بهناز از صدای جیغ مامان، پابرهنه دوید بیرون. مامان که دید حال کلیام خوب است و روی پاهایم راه میروم، کمی جرأت پیدا کرد و جلو آمد. پیراهنم را بالا زد و خوب وارسیام کرد. وقتی فهمید من زخمی نشدم، تازه افتاد به گریه.
از بهناز میپرسم:
«بابا چیزی نگفت؟ عصبانی نشد؟»
بهناز کاسهی سوپ را دستم میدهد:
_ زیاد نه. اما کمی به مامان توپید که چرا اجازه داده بری بیرون.
_ مامان چی گفت؟
چشمهای بهناز میخندد:
_ مامان؟
مامان گفت که اجازهی این بچه دیگه دست من نیست. بزرگ شده مگه تونستی جلوی اون یکی رو بگیری؟
اشتهایم باز میشود. با شادی میگویم:
«اون وقت بابا چی گفت؟»
_ رفت تو حیاط یه بسته سیگار کشید!
یاد الله اکبر گفتن بابا میافتم. مطمئنم که بابا دیگر آن آدم دو سه ماه پیش نیست. با خیال راحت، سوپم را تا ته سر میکشم.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
عصر میروم دیدن سعید. برایش دو تا کمپوت گیلاس هم میبرم. هنوز رنگ و رویش پریده و حالش خوب سر جا نیامده است. دستش از آرنج تا سرشانه، باندپیچی شده است. دراز کشیده توی رختخواب و یک سرم هم به دستش وصل است. با کوچکترین حرکت و حرفی، درد میپیچد توی بدنش و صورتش پر از چین و چروک میشود. به سختی لبخند بیجانی میزند و با بیحالی میگوید:
«نگذاشتی شهید بشمها.»
میخندم:
_ حالا بیا و خوبی کن. بیچاره از دهن اژدهای مرگ نجاتت دادم. حالا این عوض تشکرته؟
بعد چشمکی میزنم و میگویم:
«بازم که واسه جیم شدن از مدرسه، بهونه پیدا کردی؟» سعید میخندد. اما کمی که تکان میخورد، از شدت درد، صورتش میرود توی هم. چشمهایش را میبندد و لبهایش را روی هم فشار میدهد.
مادر سعید به جای او از من تشکر میکند و به جای یک بار، چندین بار. میدانم که در این دار دنیا خدا همین یک پسر را به آنها داده است. اشک میریزد و به جان مادر و پدرم دعا میکند. برای آزادی بهروز هم دعا میکند. میگوید پدر و مادرم باید به وجود من افتخار کنند که مردانگی کردم و توی آن واویلا، به جای فرار و نجات جان خودم سعید را از مهلکه نجات دادم.
دارم از خجالت آب میشوم و میروم توی زمین. عرق گرمی مینشیند روی پیشانیام. همهی اینها را سعید بهشان گفته است. زیر چشمی به سعید نگاه میکنم که لبخند بر لب، به من خیره شده است. یواشکی انگشت اشارهام را به علامت تهدید برایش تکان میدهم؛ یعنی:
«خدا میداند وقتی حالت خوب شود، چه به روزت میآورم!»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۵:
عقربههای ساعت عدد دَه را نشان میدهند. حالا دیگر همه از نگرانی توی حیاط ایستادهایم. دیشب نوبت بابا بود که پیش عزیز توی بیمارستان بماند. قرار بود امشب بیاید خانه، اما تا الآن که ساعت ده شب است، خبری از او نشده. یک ساعت هم از حکومت نظامی گذشته است. دل توی دل مامان نیست و از شدت دلشوره و اضطراب، فشارش افتاده است. بهناز مرتب به او آب قند میخوراند و اصرار دارد که توی سرما اینجا نایستد و برود تو اتاق. اما مامان قبول نمیکند.
امشب هم از آن شبهای پر سر و صدا است. درگیری خیابانها به کوچه و پسکوچهها هم کشیده و صدای پاهایی که میدوند و تیرهایی که شلیک میشوند، از توی کوچهی خودمان هم به گوش میرسد. هر از گاهی صدای «ایست»، با صدای شلیک تیری که معلوم نیست هوایی است یا زمینی میپیچد توی حیاط و قلبمان را میریزد پایین.
مامان میگوید دیگر مطمئن است که در این هیاهو و قیامتِ بیرون، بابا یا تیر خورده یا دست ساواک افتاده است. از آن جایی که بابا آدم بیاحتیاطی نیست و محال است که آمدنش را بگذارد وقت حکومت نظامی، من و بهناز احتمال میدهیم همان بیمارستان، پیش عزیز مانده و نتوانسته به ما خبر بدهد. اما مامان هم اصرار دارد بابا آدمی نیست که بیخبر و نگفته، ما را چشم به راه بگذارد، آن هم در این اوضاع.
صداها کمی دورتر که میشود، به طرف در میروم تا توی کوچه سرک بکشم. مامان با ناله میگوید که خطرناک است. اما من با احتیاط در را باز میکنم. همین که در باز میشود، جوانی خود را میاندازد توی راهروی ورودی و در را محکم پشت سرش میبندد.
قلبم پر سر و صدا، خودش را به در و دیوار سینهام میکوبد. جوان نفسنفسزنان، انگشتش را به نشانهی «هیس»، روی بینی میگذارد و گوش تیز میکند. صدای کوبیدهشدن چکمهی سربازها روی آسفالت کوچه، به گوش میرسد. پاها از جلوی در خانهمان دور میشوند. توی تاریکی، چهرهی جوان را خوب نمیبینم، اما صدای نفسهای تند و ممتدش را میشنوم. با صدایی خفه میگوید:
«ممنون که نجاتم دادی!»
فکر میکند برای او در را باز کردهام. بهناز از توی حیاط صدا میزند:
«کجا موندی بهزاد؟»
زبانم بند آمده است. به سختی میگویم:
«یکی... یکی اومده...»
جوان با لبخند نگاهم میکند. میروم به حیاط. مامان و بهناز مشکوک نگاهم میکنند:
_ صدای چی بود؟
جریان را که میگویم، مامان از جا میپرد چادرش را دورش محکم میکند. بهناز هم دستپاچه چادرش را از روی بند لباسها میکشد و روی سر میاندازد. جوان را صدا میکنم.
زیر لامپ زرد رنگ حیاط، خوب براندازش میکنیم. تقریباً هم سن و سال بهروز است. نمیدانم چرا مرا یاد بهروز میاندازد. شاید به خاطر گرمکنی است که به تن دارد، یا موی مشکیاش که به یکطرف شانه کرده است، یا مهربانی خاصی که در صورتش موج میزند. هرچه هست، نسبت به او احساس غریبگی نمیکنم. جوان که هنوز نفسش جا نیامده، با خجالت گوشهای میایستد:
_ میبخشین حاج خانم! سربازها دنبالم بودن... آقازاده لطف کرد، درو باز کرد. یه کم میمونم، سربازا از محل رفتن، منم میرم.
مامان، که زبانش بند آمده، سر تکان میدهد:
_ باشه... اشکال نداره. اما...
به من نگاه میکند:
_ اما بابات...
انگشت اشارهام را میگذارم روی بینی و مامان را به طرف ایوان میبرم. جوان کمی اینپا و آنپا میشود. معلوم است که حرف مامان مرددش کرده است. ما که از پلهها بالا میرویم، مینشیند لب حوض.
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۶:
توی اتاق بهناز از پشت پرده توری پنجره، به حیاط سرک میکشد و با لحنی غمگین میگوید:
«نمیدونم چرا یاد داداش بهروز افتادم!»
پس بهنازم حس مرا دارد. میگویم: «مثل من.»
مامان نگاهمان میکند و آه میکشد. هر وقت اسم بهروز را جلویش میبریم، چشمانش خیس میشود. مینشیند روی کرسی.
چادرش را که افتاده روی سرشانههایش، دورش محکم میکند. انگار سردش است. به ساعت نگاهی میکند و با نگرانی میگوید:
«اگه بابات بیاد و این جوون رو اینجا ببینه، المشنگه به پا میکنهها!»
میگویم:
«فعلاً که از بابات خبری نیست.»
مامان، گوشهی چادرش را در دست میچپلاند:
_ یعنی کجا موند این مرد؟
بهناز، نگاه از حیاط برنمیدارد، میگوید:
«سردش نشه این بیچاره؟»
بعد، به طرف ما برمیگردد. دو قطره اشک روی شیب گونههایش سُر میخورد. مامان نگران نگاهش میکند:
_ چی شد؟
بهناز بینیاش را بالا میکشد.
_ یعنی الآن بهروز هم سردشه؟ اصلاً کجاست؟ چیکار میکنه؟
مامان هم، که دنبال بهانه است، میزند زیر گریه. این بهناز هم وقت گیر آوردهها!
چپ چپ نگاش میکنم، اما به من توجهی نمیکند. میرود پتویی از صندوقخانه میآورد و به طرفم میگیرد:
_ ببر بده بهش. بیرون خیلی سرده.
جوان همینطور که لب حوض نشسته، دستها را دور بازوهایش حلقه کرده، سرش را پایین انداخته و به سر و صداهای بیرون گوش میکند. پتو را از دستم میگیرد و تشکر میکند. کمکش میکنم آن را بیندازد دور شانهاش.
میپرسم که چیزی احتیاج ندارد؟ فقط یک لیوان آب میخواهد.
به اتاق که برمیگردم، مامان و بهناز هر دو پشت پنجره ایستادهاند. بهناز میپرسد: «سردش بود.»
مامان با نگرانی میگوید: «تا کی میمونه؟ من نمیتونم جواب بابات رو بدمها!»
با تعجب به مامان نگاه میکنم.
_ یعنی شما راضی میشین الآن که مأمورها توی کوچه هستن، از خونه بیرونش کنیم؟
بهناز، پرده را میاندازد و به طرف مامان برمیگردد:
_ نه! تو رو خدا مامان! فکر کن بهروز خودمونه.
مامان کلافه سری تکان میدهد:
_ من از اخلاق باباتون میترسم. بیاد ببینه یه فراری رو تو خونه پناه دادیم، اونم وقتی که سربازها پشت دیوار خونهمون هستن، میشناسیدش که...
لبخند معنیداری میزنم:
_ آره! ولی مطمئن باشین بابا هم تو این مدت خیلی عوض شده.
بالأخره اونهم دل داره. احساس داره.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۷:
بهناز ادامهی حرفم را میگیرد:
_ بعد از دستگیری داداش، خیلی آرومتر شده. دیگه زیاد به چیزی پیله نمیکنه.
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم:
_ حالا شما تکبیر گفتنش رو پشتبوم ندیدین!
ابروهای مامان میرود بالا:
_ بابات؟!
بهناز با دهانی باز نگاهم، میکند:
_ رو پشت بوم؟!
از پارچ سر طاقچه، لیوان آبی میریزم:
_ خودم با همین دوتا چشمهای خودم دیدم. باور نمیکنین؟
از اتاق که میزنم بیرون، جوان با پتوی روی دوشش، دارد کنار دیوار قدم میزند. لیوان را میگیرد و میگوید: «صدای جیپشون اومد. فکر کنم رفتن.»
توی تاریک و روشن هوا به صورتش خیره میشوم:
_ حالا چه عجلهای داری؟
لیوان را یک جرعه بالا میکشد:
_ نمیخوام یه وقت براتون دردسر بشه.
معلوم است فهمیده که ما از چیزی نگرانیم. میگویم:
«نه! چیزی نیست. بابام دیر کرده، نگران اونیم.»
هنوز حرفم تمام نشده که صدای چرخش کلید در قفل در، بلند میشود، تا به عقب برمیگردم، بابا از راهروی ورودی میآید بیرون.
مامان و بهناز هم از اتاق میزنن بیرون. صورت مامان باز میشود:
_ کجا بودی مرد؟ مردیم از نگرانی.
بابا در حالیکه نگاه از جوان برنمیدارد، با اشارهی صورت از من سؤال میکند که این کیست؟
آب دهانم را قورت میدهم تا چیزی بگویم، اما جوان که متوجه وضعیت شده خودش توضیح میدهد.
بابا خیره به ما نگاه میکند. با اینکه خودم به مامان و بهناز دلداری میدادم، اما نمیدانم چرا تپش قلبم بالا رفته است. دلم نمیخواهد جلوی جوان، بابا سر و صدا کند.
مامان از پلهها پایین میدود:
_ این جَوون هم مثل بهروز خودمونه.
جوان پتو را تا میکند و به من میدهد:
_ اگه سربازها رفتن، من دیگه زحمت رو کم میکنم. به بابا نگاه میکنم و به خودم جرأت میدهم:
_ شما کجا بودین بابا؟ سربازها تا همین یک ربع پیش توی کوچه بودن.
بهنازم میآید پایین و کنار مامان میایستد. بابا میرود لب حوض، پایش را میگذارد لب پاشویه، خم میشود و مشتی آب به صورتش میپاشد.
_ وقتی سربازها رسیدن، من چندتا کوچه پایینتر بودم با چندنفر دیگه، گیر افتادیم. ما هم پناه بردیم به یه خونه. چشم مامان و بهناز گشاد میشود:
«پس شما هم توی خونه مردم قایم شده بودین؟»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۸:
بابا، قطرات آبهای روی صورتش را با دست خشک میکند:
_ «خونهی مردم چیه؟ این روزا دیگه باید همه به داد هم برسن.»
و رو به جوان میکند:
_ مگه نه جَوون؟
جوان که تا آن لحظه از دستپاچگی و پچ پچهای ما به شک افتاده بود و نگرانی از سر و صورتش میبارید، لبخند گرمی روی لبهایش مینشیند.
بابا میزند روی شانهی جوان:
_ گفتی اسمت چی بود؟
_ یاسر!
نگاهم اول در نگاه بهتزدهی بهناز و بعد در نگاه خیس مامان، گره میخورد، بعد پر میکشد و مینشیند روی صورت جوانی که نامش یاسر است. مامان آه بلندی میکشد. بابا هم سرش را به آرامی تکان میدهد، لبخند تلخی بر لب میآورد:
_ فکر کنم هم سن سال پسر خودم باشی.
جوان تشکر میکند و به طرف در میرود. دنبالش میدوم. توی چهارچوب در، اول سر و ته کوچه را برانداز میکند، بعد برمیگردد به طرف من:
_ اسم داداشت هم یاسره؟
میگویم: «نه!»
میخندد.
_ آخه وقتی گفتم یاسر، همتون یه جوری نگام کردین.
به چشمانش نگاه میکنم:
_ یاسر دوست داداشم بود که چند وقت قبل... شهید شد. داداشم هم الآن تو زندانه!
لبخند روی لبهایش کمرنگتر میشود. مکثی میکند. دستی به موهایم میکشد و با اطمینان میگوید:
«مطمئن باش به زودی داداشت رو میبینی.»
تا یاسر در خم کوچه پیچید، میایستم و نگاهش میکنم. سوز سرد هوا، از یکلای پیراهنم میگذرد و بدنم مور مور میکند.
دستهایم را دور بدنم حلقه میکنم و سرم را بالا میگیرم. قرص کامل ماه، سفید درخشان، در نگاهم مینشیند. به حرف یاسر فکر میکنم؛ به اینکه بهروز به زودی آزاد میشود.
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
خبر را این بار بابا میآورد. خانهی سعید اینها هستم. حالش کمی بهتر شده؛ آنقدر که میتواند توی رختخواب بنشیند و یک ساعتی فک بزند. فقط به خاطر اینکه خون زیادی از او رفته بود و توی بیمارستان هم، به دلیل تعداد زیاد مجروحها، نتوانستند خون زیادی برایش تزریق کنند، هنوز رنگ و رویش خوب برنگشته و بیحال و کم جان است.
از پنجرهی اتاق، اوسحیدر را میبینم که لب حوض وضو میگیرد. سعید از اوضاع و احوال کوچه و خیابانها سؤال میکند، من هم جریان آن شب و آن جوان را برایش تعریف میکنم؛ فقط نمیگویم که اتفاقی در را به روی جوان باز کردهام تا فکر کند به قصد کمک به او، شجاعت به خرج دادهام.
چشمان سعید از تعجب گرد میشود:
_ جون من؟! عجب دل و جرأتی به خرج دادی.
آفرین! میبینم که در نبودِ من، راه افتادی و...
با حرص، میزنم به پایش:
_ چه حرفها!
سعید، الکی «آخ» میگوید و صورتش را در هم میکشد. با خنده میگویم: «لوس نشو!»
بعد از مدرسه میپرسد. میگویم که خبر خاصی نیست و هر روز تعداد غائبین بیشتر از حاضرین است. از اشکوری دیگر خبری نیست و آب شده رفته توی زمین. معلمها یک خط در میان میآیند و وقتی هم سر کلاساند حال و حوصله درس دادن ندارند و کلاً رفتن و نرفتن به مدرسه چندان فرقی نمیکند!
صدای زنگ درشان بلند میشود. از پنجره اوسحیدر را میبینم که به طرف در میرود. سعید از سر جایش سرک میکشد:
_ کیه؟
نگاه میکنم. اوسحیدر و بابا یا اللهگویان میآیند توی حیاط.
با تعجب میگویم: «بابامه!»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸۹:
از جا بلند میشوم. دارند با هم حرف میزنند. اوسحیدر سرش را تکان میدهد و دستهایش را با علامت شکر کردن، بالا میبرد. از اینجا صدایشان را نمیشنوم.
پنجرهی اتاق را باز میکنم. بلند سلام میکنم. بابا مرا که میبیند، سری تکان میدهد. میپرسم: «چی شده؟» اوسحیدر جواب میدهد:
«دولت ازهاری سقوط کرده.»
به طرف سعید برمیگردم:
_ شنیدی؟
سعید سر تکان میدهد که یعنی شنیده است. دوباره به طرف حیاط برمیگردم:
_ این خیلی خوبه؟
باز هم اوسحیدر در جواب، پیشدستی میکند:
_ آره! این یعنی این که دولت نظامی و زور و تهدید و گلوله و تفنگ هم نتونست کاری از پیش ببره!
بعد رو به بابا ادامه میدهد:
_ واسه ما تانک میآره تو خیابونها! مرتیکهی الدنگ...
فکر کرده اینجا کجاست؟
بابا چشم از اوسحیدر برنمیدارد:
_ شنیدی که بعضی از سربازها از دستور فرماندهان ارتش سرپیچی کردهن و حاضر به تیراندازی به طرف مردم نشدهن؟
بابا سر تکان میدهد. اوسحیدر ادامه میدهد:
_ همینه دیگه. نمیفهمن که سربازها هم فرزند همین مردمند. به طرف هر کی تیر بیندازن، یا پدرشونه، یا برادرشونه، یا فامیل و همسایه! برادر کشی که نمیشه.
بابا لب باز میکند:
_ دیشب دم پادگان قلعهمرغی، مردم جمع شده بودهن، شاخه گل میانداختهن اون طرف سیمهای خاردار به طرف سربازها.
دهانم باز میشود که بپرسم دیشب شما بیمارستان پیش عزیز بودید یا دم پادگان؟ اما نمیپرسم. لبهایم را روی هم چفت میکنم و با لبخند به بابا نگاه میکنم. ته دلم انگار قند آب میشود.
اوسحیدر آستینهایش را پایین میزند:
_ حالا این رادیو اعلام نکرد کدوم احمقی جای ازهاری نخست وزیر شده؟
بابا چینی به پیشانی میاندازد:
_ چرا... گفت شاهپور بختیار.
زیر لب تکرار میکنم: «بختیار!»
بابا سرش را میخاراند و کمی اینپا و آنپا میکند. مطمئنم میخواهد چیزی بپرسد. به من نیم نگاهی میکند و رو به اوسحیدر میگوید:
«تو کوچه و خیابونها زمزمهاش بود به زودی زندانیهای سیاسی آزاد میشن.»
اوسحیدر آهی میکشد و سری به علامت مثبت تکان میدهد:
غصه نخور! دیر یا زود بالأخره پسرت آزاد میشه. بدجوری بوی «الرحمن» اینها بلند شده. دیگه کم کم باید به فکر حلواشون باشیم!
به طرف سعید برمیگردم. لبهای او هم به خنده باز است. با تردید میپرسم:
«یعنی داداش بهروزم آزاد میشه؟»
سعید، هم مثل همیشه قاطع و مطمئن میگوید: «شک نکن!»
〰〰〰〰〰
زنگ خانه که به صدا درمیآید، بچهها جیغ و دادکشان، از پلهها سرازیر میشوند. امروز اولین روزی بود که سعید بعد از تیر خوردن، مدرسه آمده بود. اگر اشکوری بود که قطعاً راهش نمیداد و زنگ میزد به ساواک تا بیایند و دستگیرش کنند. اما صمدی بیچاره، که این مدت در غیاب اشکوری و مدیر، یک تنه بار مدرسه روی دوشش افتاده، چیزی به سعید نگفت. فقط سر صف که بودیم، دیدم چندباری خیرهخیره به سعید نگاه میکند و چشم از او برنمیدارد.
سر کلاس هم بچهها دورهاش کردند و حسابی سؤال پیچش کردند. سعید هم نشست و با آبوتاب همه چیز را برای بچهها تعریف کرد. آخر همهی حرفها و تعریفهایش هم به نجات جانش توسط من میرسید.
بچهها جور دیگری نگاهمان میکردند. حتی رفتار معلمها هم تغییر کرده بود و با یک جور احترام خاص با ما رفتار میکردند. احساس خوبی داشتم. انگار یک سروگردن از بقیه بزرگتر شده بودیم.
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۹۰:
با سعید صبر میکنیم راه پلهها خلوتتر شود، بعد راه میافتیم. سعید احتیاط میکند که کسی به دست و بازویش نخورد. با اینکه ده پانزده روزی از تیر خوردنش میگذرد، اما هنوز درد دارد و نمیتواند از دست چپش استفاده کند.
توی خیابان بچهها دارند میزنند توی سروکلهی هم.
ما از پیادهرو راهمان را میکشیم و میرویم. سر خیابان که میرسیم، ماشینی بوقزنان و به چراغهایی روشن، از مقابلمان میگذرد.
هر دو تعجب میکنیم. سر ظهر و چراغ روشن؟ به فاصلهی چندثانیه، ماشین دیگری، همانطور با چراغهای روشن بوقبوقکنان میگذرد. سرنشینان این یکی برایمان دست هم تکان میدهند. سعید میپرسد: «خبریه؟» شانههایم را بالا میاندازم:
_ نمیدونم!
از عرض خیابان میگذریم. چند ماشین دیگر هم، همانطور از خیابان میگذرند. با تعجب به هم نگاه میکنیم. انتهای خیابان پر از جنبوجوش است. اول فکر میکنیم درگیری و تظاهرات است. سعید که پا تند میکند، صدایم در میآید:
_ تو هنوز زخمت خوب نشدهها! کجا داری میری؟
سعید از شلوغی میدان بازارچه چشم برنمیدارد:
_ درگیری نیست.
میپرسم:
«پس چیه؟»
هرچه جلوتر میرویم، سر و صداها و ازدحام جمعیت بیشتر میشود. مردی جعبهی شیرینی را میگیرد جلویمان و تا میآییم بپرسیم چه خبر شده، با لبهایی خندان به طرف رهگذران دیگر میرود. ناگهان فریاد شادی از جمعیت بلند میشود:
«شاه فراری شده، سوار گاری شده!»
همه سوت و کف میزنند. لبهای هر دومان به خنده باز و باز میشود. باورمان نمیشود. رو به سعید میکنم:
_ یعنی شاه فرار کرده؟!
یکی از جوانها میرود روی سقف ماشینی. صفحهی اول روزنامهی اطلاعات را لوله کرده و مثل کلاه، گذاشته روی سرش. تیتر اول روزنامه که با حروفی سیاه و درشت نوشته شده، از فاصلهی دور هم خوانده میشود:
«شاه رفت»
صدای جوان پر از شادی و هیجان است:
_ مردم! شاه خائن به بهانهی درمان دردهای بیدرمانش امروز از ایران فرار کرد.
فریاد شادی جمعیت اوج میگیرد و بالا میرود.
_ میگن موقع سوار شدن به هواپیما، بدبخت کلی هم گریه کرده.
همه کف میزنند و هورا میکشند. ناگهان باران نُقل بر سر و رویمان میبارد. همه برای گرفتن نُقلها تقلا میکنند. صدای شادی و خنده همه جا را برمیدارد. همان جوان، خم میشود و انگار چیزی را از کسی میگیرد و بعد روی دست، بالا میبرد. یک اسکناس صد تومانی است که کلهی شاه را از تویش درآوردهاند. همه هو میکشند. جوان داد میزند:
«امروز بهار آزادی ملت ایرانه... امروز روز به ثمر نشستن خون سرخ جوانان وطنه...»
یکی از میان جمع فریاد میکشد:
«در بهار آزادی، جای شهدا خالی»
⏪ ادامه دارد ...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۹۱:
همه پشت سرش تکرار میکنند. یاد یاسر میافتم. یاد آن شب آخری که توی مسجد، دم گرفته بود و دسته را آماده میکرد. صدایش هنوز در گوشم زنگ میزند:
«زیر بار ستم نمیکنیم زندگی/
جان فدا میکنیم در ره آزادگی»
به طرف سعید برمیگردم. از نیمرخ میبینمش که بغض کرده. لبهایش را روی هم فشار میدهد. دستم را دراز میکنم و دست سالمش را سفت میگیرم. بی آنکه نگاهم کند، لبخندی روی لبهایش مینشیند.
سر و صدایی از وسط میدان بلند میشود.
نگاهها همه به طرف آنطرف پر میکشد. چندنفر از پایههای سنگی و قطور میدان بالا رفتهاند و سعی دارند مجسمهی شاه را از آن بالا بیندازند پایین.
جمعیت با فریاد شادمانهی بلندی، کارشان را تأیید میکنند. جوانها بعد از کلی تلاش و تقلا، مجسمهی سنگی را به لرزه میاندازند. بعد با چند یاعلی آن را حرکت میدهند و در میان سوت و کف و هلهله جمعیت، زمین میاندازند. مجسمه با صدای مهیبی روی زمین میافتد و چند تکه میشود فریاد «الله اکبر» مردم بلند میشود. تکبیرها انگار از ته دل و از اعماق وجودشان پر میکشد و بالا میآید.
سعید دستم را محکم فشار میدهد. حال و هوای این روز و این لحظه و این هیجان وصف ناشدنی را تا به حال هیچ وقت و هیچ کجای دیگر تجربه نکردهایم. دیگر نمیتوانم جلوی احساسم را بگیرم. بغض سنگینی که راه گلویم را بسته، سرباز میکند و داغیِ اشک به چشمانم میدود.
جوان که حالا بلندگویی هم به دستش دادهاند، بلند میگوید:
«مردم! به این خبر مهم گوش کنید. رهبر انقلاب آیتالله خمینی، در پیام مهمی، ضمن تبریک این روز باشکوه و فراموش نشدنی به تک تک آحاد ملت، اعلام کردهاند تا چند روز آینده به ایران برمیگردند.»
فریاد جمعیت بلندتر از قبل، در تمام میدان طنین میاندازد. سعید به طرفم برمیگردد و در حالی که در چشمانش برق شادی میدرخشد، چیزی میگوید. در میان همهمهی جمعیت و فریاد بانگ «الله اکبر»،
فقط چند کلمه از حرفهایش را پراکنده میشنوم:
«بهروز... زندان... آزادی...»
بوی باران میآید. صورتم را به طرف آسمان میگیرم. چند کبوتر، از روی کاجهای وسط میدان پر میکشند و در دل آسمان ابری بالا میروند. چشمانم را میبندم. یک قطره باران میچکد روی پیشانیام؛ یک قطره هم روی گونهام. چشمانم را باز میکنم. حالا باران تندتر میشود.
سرم را که پایین میآورم، از پشت پردهی تار و لغزان اشک، میبینم که به جای مجسمهی شاه که حالا تکهتکه روی زمین افتاده، روی پایهی سنگی وسط میدان، پرچم سبز اللهاکبر بالا رفته است.
⏺ پایان
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab