eitaa logo
جام جهان بین
3.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
19 فایل
بصیرت افزایی و خبر های داغ جهان و ایران🔮 جهت رزرو تبلیغ ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
همینطور که داشتم به کارهای خودم فکر میکردم با یه حساب دو دو تا ، چهار تا توی روال زندگیم متاسفانه به نتیجه ی جالبی نرسیدم! عملا هیچ کجا به درد بخور نبودم... به جای اینکه انگیزه بگیرم، بیشتر کلافه شده بودم چون این منِ من، تا آن منِ آرزوهام فاصلشون زیاد شده بود... اینقدر زیاد که رسیدن بهش برام محال دیده می شد! خوب من چکار می تونستم بکنم؟ این سوالی بود که مدام توی ذهنم رژه می رفت! یعنی واقعا برای اینکه موثر و موندگار بشم باید بانو امین بشم... یا بنت الهدی صدر! یا توی این پازل دنیا نقش من جای دیگه ای بود! نصفه شبی خواب که هیچ! مغزم دیگه کشش این همه کلنجار رو نداشت... آهسته بلند شدم رفتم سراغ یکی از کتابهام... اتفاقی صفحه ای رو باز کردم و چقدر برام جالب بود برگه ای با دست خط محمد کاظم وسطش بود که خوندنش تیر خلاص رو برای من زد! با خودم بلند تکرار میکنم: هر كسى كه دو روزش (از نظر رشد انسانى وكمال زندگى) يكسان باشد، ضرر كرده و باخته است! هركس كه امروزش بهتر از ديروزش باشد، مورد غبطه ديگران قرار مى گيرد و آرزو مى كنند كه مثل او باشند( شاید شبیه حال من برای بانو امین شدن) هركس امروزش بدتر از ديروزش باشد، محروم از رحمت خداست. هركس كه در وجود خود، افزايش و كمال را نبيند و حس نكند، رو به كاستى و نقصان است! و هركس رو به نقصان وكاهش باشد، مرگ براى او بهتر از زندگى است. [معانى الأخبار، ص 342] و همین جمله برام کافی بود تا ایندفعه درست بشینم و به گذر زندگیم یه جور دیگه نگاه کنم نه ناامید و کلافه! و برعکس دفعه ی قبل این بار به نتایج مهمی رسیدم! فردا صبح عاکفه که بعد از روز اول کاریش مستقیم اومده بود پیش من و انگار سالهاست ما دو نفر روی یک موضوع مشترک داریم کار می کنیم بی مقدمه گفت : رضوان چقدر بعضی چیزها رسیدن بهش محاله! مثلا مثل بانو امین شدن! واقعا چه جوری میشه به چنین جایگاهی رسید؟ یه کم سکوت کردم بعد گفتم: اتفاقا منم دیشب تا دیر وقت این سوال ذهنم رو درگیر کرده بود اما آخرش به نتیجه ی جالبی رسیدم! عاکفه با حالت مچ گیری نیمچه لبخندی زد و گفت: دیدی خواب نرفتی! خوب حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟ گفتم: حقیقتا تنهایی که نتونستم به نتیجه برسم! عاکفه همینطور منتظر نگاهم می کرد که ببینه چی میخوام بگم! ادامه دادم: یه جمله از آقامون امام صادق کمکم کرد و حدیث رو براش خوندم... همینطور که خیره خیره نگاهم میکرد گفت: این چه ربطی داره به سوالی که من پرسیدم! گفتم: ربطش اینه هیچ کس نمی تونه یه شبه بانو امین یا یه فرد موثر بشه! اما اگه فقط هر روز ، روزی یه درصد بهتر بشیم یعنی برای رسیدن به اون چیزی میخوایم تلاش کنیم طبیعیه بعد از بیست سال میشیم بانو امین یا هر شخصیتی که میخوایم! عاکفه مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و انگار توی مغزش داشت حرفهام رو تحلیل می کرد، بعد از یه مکث کوتاه گفت: یه چیزی بگم! قبول دارم درست میگی، ولی واقعا سخته! باور کن چقدر من تلاش کردم اما هیچی به هیچی! لبخندی زدم و گفتم: میدونی مشکل چیه! مشکل اینه چون خیلی وقتها ما نتیجه تلاش هامون رو فوری نمی بینیم، کلا بی خیال و نا امید میشیم و در نتیجه همونی بودیم می مونیم! حتی شاید ناامید تر از قبل ! فقط به این فکر کن بانو امین که بیست و یک سالگی شروع کرد و چهل و دو سالگی اجتهادش رو گرفت، اگر توی چهل و یک سالگی احساس خستگی میکرد که نتیجه ی بیست سال درس خوندن هیچی به هیچی ، اونوقت چه اتفاقی براش می افتاد؟ مشخص دیگه! ادامه دارد.... نویسنده:
دیدن اون آقا پسری که شبیه شهید مرتضی بود به فاصله ی کمتر از یکی دو تا مزار شهید از من، دوباره بهمم ریخت... خیلی ترسیدم نمیدونم چرا؟! منِ هدی، که قبلا تو دانشگاه عین بلبل برای بچه های کلاسمون کنفرانس میدادم الان از ایستادن توی چنین شرایطی دچار ضعف شدم! احساس میکردم زانوهام توان حرکت ندارن از اون طرف هم انگار یه بمب ساعتی کنارم کار گذاشتن ! از شدت این همه احساس مختلف داشتم دیوووونه میشدم و عملا هیچ پیام عصبی به مغزم نمی رسید! تنها تلاشی که تونستم بکنم این بود که نهایت انرژیم رو بذارم تا از این موقعیت فاصله بگیرم.... اینقدر تند و سریع بلند شدم و راه افتادم که نزدیک بود سرم به شدت با قاب عکس شهید کناریم برخورد کنه! حالتی که کاملا اون آقا پسر متوجه شد! چقدر حس عجیبی داشتم! نمیدونم شایدم حس حیا بود که داشت برای از دست رفتن من مانع میشد! هر چی که بود با همون حس از اون محیط فرار رو بر قرار ترجیح دادم! به مهسا که رسیدم نفس نفس میزدم.... داشت سر مزار سید رضا دعا میخوند... چپ چپ نگاهم کرد و گفت: چه زود اومدی آشتی؟! وقتی دید وضعیت من نرمال نیست با استرس کتاب دعاش رو رها کرد، بلند شد و گفت: چی شده هدی اتفاقی افتاده؟ نشستم نفسم که جا اومد، وقتی براش تعریف کردم چی شده به جای اینکه کمکم کنه دوباره شروع کرد شوخی و شیطنت کردن.... شوخی هایی که کم کم برای من جدی جدی داشت، جدی میشد! و خیلی راحت‌تر از چیزی که فکر میکردم یادم رفت! که چشم، دریچه دل و اندیشه انسانه! یادم رفت! اگر چگونه نگریستن را یاد بگیریم و چگونه دیدن را تجربه کنیم، چشم، چشمه امید و ایمان ميشه و نگاه ما، عبادت و سبب رشد و تکامل و اگر اون رو رها کنیم تا به هر چه هوى و هوس دستور داده نگاه کنه چه با صورت های پلید و شهوانی چه با صورتهای مقدس و معنوی، ضررهای جبران ناپذیری متوجهمون میشه، و به گناهان ناخواسته‏اى دچار خواهیم شد! یادم رفت! مگر فاصله "نگاه" تا "گناه" چه قدره؟ یادم رفت! اگر عقل انسان در اختیار چشم قرار بگیره، پیامدهاى روانى و غیر روانى فراوانی داره که ممکنه هر انسانی را به تباهى بکشونه. یادم رفت! اون حدیثی که آقامون على(ع) رو که گفت: «اَلعَینُ جاسُوسُ القَلبِ وَ بَرید العَقل؛ چشم جاسوس و مأمور دل و نامه رسان عقل است».  و جاى دیگه فرمود: «اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است. و نتیجه این فراموشی این شد که براحتی چشمم با نگاه نا به جا، گرفتارم کرد تا جایی که فکرش رو نمیکردم..... رو به مهسا با یه حالت زار و خاصی گفتم: فکر میکنم دچار یه چیزی شدم نمیدونم... نذاشت جمله ام تموم بشه و نامردی نکرد من رو درست انداخت وسط منجلابی که عقلم از سیطره انتخاب خط خورد! با یه لحن شیطنت آمیزی گفت: دچار.... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩