❇️ تقابل دوگانهی جدید «اسلام و استکبار»؛ پدیدهی برجستهی جهان معاصر
🔹پس آنگاه انقلاب ملّت ایران، جهان دوقطبی آن روز را به جهان سهقطبی تبدیل کرد و سپس با سقوط و حذف شوروی و اقمارش و پدید آمدن قطبهای جدید قدرت، تقابل دوگانهی جدید «اسلام و استکبار» پدیدهی برجستهی جهان معاصر و کانون توجّه جهانیان شد.
🔸 از سویی نگاه امیدوارانهی ملّتهای زیر ستم و جریانهای آزادیخواه جهان و برخی دولتهای مایل به استقلال، و از سویی نگاه کینهورزانه و بدخواهانهی رژیمهای زورگو و قلدرهای باجطلب عالم، بدان دوخته شد.
✅ بدینگونه مسیر جهان تغییر یافت و زلزلهی انقلاب، فرعونهای در بسترِ راحت آرمیده را بیدار کرد؛ دشمنیها با همهی شدّت آغاز شد و اگر نبود قدرت عظیم ایمان و انگیزهی این ملّت و رهبری آسمانی و تأییدشدهی امام عظیمالشّأن ما، تاب آوردن در برابر آنهمه خصومت و شقاوت و توطئه و خباثت، امکانپذیر نمیشد.
#قسمت_دهم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
🌷 🔮 @gamegahanbine 🔮
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دهم
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم گفت: بعد این همه سال زندگی هنوز من رو نشناختی که دروغ یکی از خط قرمزهای منه!
مثل خودش ابروهام رو به شوخی کشیدم توی هم و گفتم یه جوری می گی بعد از این همه سال زندگی انگار چه خبره!
کل اجمعین چند ماه دیگه تازه میشه پنج سال آقا محمد کاظم!
بعد هم خوب حالا این کار جدید من کجاست که خودم خبر ندارم؟
گفت: آهان! اون دیگه خرج داره خانمم همینطوری که نمیشه گفت!
نمیدونم چی شد عصبانی شدم گفتم :بفرما حضرت آقاااا حالا دیدی لازمه آدم دستش توی جیب خودش باشه! ببین ما زنها چقدر بدبختیم نمی تونیم هر جا خواستیم خرج کنیم!
متعجب نگاهم کرد و گفت: رضوااااان !!!
من که چیزی نگفتم! خرجش برای من یه چایی بود که شوخی کردم ما رو نزن خودم میرم میریزم! بعد هم در حالی که می رفت سمت آشپزخونه که مثلا چایی بریزه گفت: راستی مگه قرآن نمی گه زن و شوهر لباس هم هستن خوب عزیزم برو از داخل جیب لباس من که لباس خودته هر چی خواستی بردار خرج کن دعوا نداریم که!
با عصبانیت بیشتر گفتم: نخیر آقا محمد کاظم اصلا مسئله حرف از پول و لباس و خرج کردن نیست که!
من کلا دارم میگم، به قول استادمون این حرفها بهانه است اصل رو باید درست کرد!
با سینی چایی اومد کنارم نشست و گفت: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه خوب پس بهانه نگیر بگو اصل چیه درستش کنیم دیگه!
بعد هم با لبخند ادامه داد: فقط جون من در لفافه، در کنایه، در حاشیه، زیر لفظی، زیر میزی صحبت نکنیاااا!
میدونی ما آقایون باید صاف صاف بهمون بگید چی میخواید و منظورتون چیه!
توقع ترجمه حالات چهره، معانی کلمات و اینها رو از ما نداشته باشی دورت بگردم!
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت!
اومدم با یه حرکت فضا رو بریزم بهم که حرکت سریعتر محمد کاظم مثل آب روی آتیش، شعله های مغزم رو خاموش کرد!
بالاخره خدا توانایی قِلقِ ما خانم ها رو به آقایون داده البته اگر ازش استفاده کنن!
زل زد توی چشمهای من و گفت: خوب حالا جووونم بگو اصل چیه درستش کنیم نفس خانم؟!
یه نفس عمیق کشیدم و یه آهی.....
گفتم: نمیدونم....
ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت: الان دقیقا نمیدونی اصل چیه که درستش کنیم!
یه نگاه چپ چپ بهش کردم که گفت آقاااا تسلیم!
من با اینکه آخرش نفهمیدم چرا شما خانم ها مستقیم حرفهاتون رو نمی گین ولی چون شوهر تو باهوشه و قدرت تحلیل و تجزیه اش قویه از همین نمیدونم تو کلی چیز فهمیدم!!!
از حرفهاش خندم گرفت...
ادامه داد: خوب پس خداروشکر درست فهمیدم!
ببین رضوان من چون دیدم خیلی علاقه به کار کردن و موثر بودن داری با یکی از دوستام که مجموعه ی خیلی خوبی داره صحبت کردم که شما هم اونجا مشغول بشی تا به چیزی که دوست داری برسی...
گفتم: یعنی من رو رسما بفرستی پیش بچه های بالا!!! میدونی که من یکی بشینه پیشم بگه چه خبر؟ از کجا تا ناکجا آباد رو براش تعریف می کنم به نظر خودت کار عاقلانه ایی که من چنین جایی مشغول بشم!
گفت: تو دیوانه ای رضوان بخدااااا قربون اون دل پاکت برم خانمم...
در حالی که چایی رو برمیداشتم گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دهم
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!!
خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟!
گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن...
یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص...
حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه....
همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا...
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید
من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم!
همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم....
درست رو به روی گنبد!
من خراب کرده بودم...
من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن)
من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد
من زودتر برسم حرم
من میخوام برم زیارت
من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم
من و من و من....
و پناه می برم به خدا و آقا از این من!
و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود!
من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود...
اما دیگه دل خودم مهم نبود!
مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم...
حالم بد بود خیلی بد...
بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام...
با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟
گفتن:
توسل
توسل
توسل...
نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو...
(توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی!
که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!)
اشک بارید...
اشک شست...
اشک پاک کرد...
اشک زلال کرد...
اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد....
اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم!
میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه....
باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت!
یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسانها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین میکنند.نه صرف رسیدن به زیارت!
در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟
اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم...
بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم...
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_دهم
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩