eitaa logo
جام جهان بین
3.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
19 فایل
بصیرت افزایی و خبر های داغ جهان و ایران🔮 جهت رزرو تبلیغ ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عرض ارادت خانم ربانی سلمانی هستم وامیدوارم حال دخترتون خوب باشه، منتظر خبر شما برای شروع کار هستم... خیلی عصبانی شدم مردیکه ذی شعور چقدر هم پی گیر! آخه شماره ی من رو از کجا آورده؟ یه لحظه یاد عاکفه افتادم! به جز عاکفه کار شخص دیگه ای نمی تونه باشه! ای خدا بگم چکارت کنه عاکفه! همینطور که داشتم حرص میخوردم با مبینا رفتم داخل خونه و کیف و گوشی رو رها کردم روی مبل... دیگه مهم نبود که این آقا نیتش چیه مهم این بود من توی اون محیط نیستم واقعا پناه بر خدا از دست شیطون که یه لحظه انسان رو اغفال میکنه! امیدوار بودم که ذهن من در مورد این شخص اشتباه کرده باشه در هر صورت خودم رو مشغول کردم و تا فردا که محمد کاظم قرار بود بیاد مرتب به دختر رسیدم که زودتر حالش خوب بشه که باباش رو می بینه سر حال باشه... فردا محمد کاظم رو که دیدم مثل همیشه تمام گله ها و غرغر ها یادم رفت و خوشحال از اومدنش و دوباره دیدنش، از چهره‌اش معلوم بود این دو هفته خیلی اذیت شده... من طبق معمول نپرسیدم که کجا بودی! چی شده! چکار کردی! چون میدونستم نمی تونه بگه و با پرسیدن من توی معذوریت قرار میگیره و اذیت میشه... تنها سوالم احوال خودش بود و حال بچه ها و همکارهایی که همراهش بودن که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و همشون سلامت باشن. یکی دو روزی که گذشت خستگی محمد کاظم هم بر طرف شده بود کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم بهترین فرصت بود حرف دلم رو یه بار صاف و واضح بهش بزنم گفتم: محمد کاظم من چه جوری بگم میخوام موثر باشم برای اسلام، میخوام به درد بخور باشم برای اسلام! چشمکی زد و گفت: خانمم شما که همین الان بزرگترین کار رو داری می کنی! چی از تربیت یه انسان بالاتر و مهم تر! با ناراحتی گفتم: محمد کاظم من میخوام به جای یه نفر خیلی بیشتر موثر باشم این همه درس خوندم خیر سرم! میدونم تربیت مهمه! میدونم مسئولیت پرورش یه انسان خیلی بزرگه و اهمیت داره! ولی من فکر میکنم خدا توانایی بیشتری به ما داده تا بتونیم موثرتر باشیم بعد خیلی کشیده و با تاکید گفتم: مممممن نمیخوووووام محدود باشم متوجهی!!! خیلی ریلکس سری تکون داد و کشیده گفت: بعععععععله کاملا! و بعد هم ادامه داد: خوب البته که توی این قرن با این همه امکانات و رفاه طبیعیه که می تونی تاثیرگذارتر باشی خیلی بیشتر از یه نفر، اما اگر خودت خودت رو محدود نکنی ! آدم توی هر قرنی که باشه حتی مانع هم جلوش باشه اما ذهن خودش رو رشد بده حتما موثرتر میشه مثل بنت الهدی صدر! تازه ایشون چند ده سال پیش زندگی میکردن بدون این امکانات امروزی! قطعا چنین فردی اگر امروز بود چه ها که نمیکرد! متعجب گفتم کی؟! بنت الهدی صدر دیگه کیه!!! هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که گوشیم زنگ خورد! نگاهم به شماره که افتاد دیدم سلمانیه! میخواستم امروز ماجرای سرکار نرفتنم رو به محمد کاظم بگم آخه توی این دو روز خیلی خسته بود و من ترجیح دادم خستگیش برطرف بشه بعد راجع بش صحبت کنم بخاطر همین نگفتم اما حالا این زنگ زدن رو چکار کنم؟! لبم رو گزیدم و با حرص گفتم: ای بابا اینم بی خیال نمیشه! گوشی رو دادم دست محمد کاظم و گفتم: آقا شما جواب بدید، این مدیر همون مجموعه ای که قرار بود برم پیششون سرکار! محمد کاظم یه نگاهی بهم‌کرد و سوالی گفت: خوب چی بگم؟ گفتم: خیلی قاطع بگو نمیخواد بیاد! محمد کاظم متعجب نگاهم کرد و گفت: بگم نمیخوای بیا!!! تو مگه نمی خواستی بری سرکار! همین الان داشتی می گفتی میخوای موثر باشی که! گفتم: آقااااااا الان شما جواب این آدم رو بده من بعدش برات توضیح میدم... بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه تیز گرفت چی میگم از در اتاق رفت بیرون و گوشی رو وصل کرد و من متوجه نشدم که چی بهش گفت! وقتی اومد هنوز ناراحتی توی چهره ی من هویدا بود گفتم چی شد؟ خیلی راحت و طبیعی گفت: هیچی دیگه گفتم خانم ربانی نمی تونن بیان گفتم خوب هیچی نگفت لبخندخاصی زد و گفت چرا اتفاقا! گفت میتونم‌علتش رو بپرسم من گفتم بعله چون جای دیگه ای قراره مشغول بکار بشن! اونم ناراحت شد خداحافظی کرد... متعجب گفتم: محمد کاظم بهش دروغ گفتی!!! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد! با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین... فقط تا عمود ۱۴.... حس و حال راه رفتن من یه جور بود... حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور... به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن! ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت... دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...! توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید... حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم.... از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد! ساعت حدودا یازده شب بود... توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن! که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱 و مسیر رو کاملا بسته بودن ! حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب! قراره جی بشه! و راننده چکار میکنه! که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن! نهایتا راننده مجبور شد بایسته! چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳 ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم! چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊 در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!! بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم! گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن! خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل! یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم ! عجیب مسر بر پذیرایی بودن ... ساعت سه صبح ، پنج صبح و... هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم! همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا... غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین! راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐 که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی! داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت.... ادامه دارد... 🔮 @gamegahanbine 🪩
سرش رو انداخت پایین و با باقی مونده ی بستنیش که یه دستی گرفته بودش با حرکت قاشق شروع کرد بازی کردن و بعد آروم گفت: شروع دوستی من و فریده از همین کتابخونه ای بود که امروز تو داخلش حسابی کتک خوردی! من اکثر وقتها کتابخونه بودم، بعضی وقتها میدیمش که میاد کتابخونه البته مرتب نمی اومد توی هفته دو_ سه روزش پیداش میشد. یه روزی از همون روزهایی که فکر میکردم یه تنه دارم درس میخونم که رشته ی مورد علاقه ام رو قبول بشم، وقتی حسابی خسته و کلافه شده بودم فریده نشست کنارم... شروع کرد صحبت کردن و باب دوستی ما از همون روز شروع شد اوایل همه چی عادی و طبیعی بود! فریده از وقتی فهمیده بود من مرتب میام کتابخونه بیشتر می اومد ، کم کم طوری شد که بیشتر از اینکه من درس بخونم با هم صحبت می کردیم... یه بار وسط همین خستگی ها برای تنوع گفت: بیا یه کلیپ خنده دار با هم ببینیم حالمون عوض بشه! بعد هم یکی از هندزفری های گویشش رو داد به من که بذارم داخل گوشم، یکی را هم گذاشت داخل گوش خودش که صداش دیگران رو اذیت نکنه! دوتایی سرمون رو بهم چسبونده بودیم که صفحه ی گوشی رو درست ببینیم... من که محو حرفهای مهسا شده بودم یکدفعه به اینجا که رسید نمیدونم چی شد حرفش رو قطع کرد و کلا حرف رو برد توی یه فضای دیگه! دست از همزدن برداشت و لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت: حقیقتا هما من از حرفهات خوشم میاد یه جوری امید و انگیزه به آدم میده! اون روزهایی که توی بیمارستان بودیم وقتی دوستات می اومدن برای احوالپرسی خیلی به رفتار و حالاتتون توجه می کردم، نمیدونم چی ولی یه چیزی توی وجودم می گفت: تو که چیزی برای از دست دادن نداری بیا و این راه رو هم امتحان کن ... از همون روزها دوست داشتم باهات دوست بشم ولی مطمئن بودم فریده گارد میگیره، از اون طرف هم مطمئن نبودم اگر من رو بشناسی قبول کنی و من رو بپذیری ، بعد لبخندی زد و گفت: به نظرم اومد دیگه جهنمی که شما ازش حرف میزنید از جهنمی که من توش زندگی می کردم که بدتر نیست پس ارزشش رو داره! ولی واقعا نمیدونم چرا و چی شد پیشنهاد این ارتباط و دوستی رو تو دادی؟! بعد بی معطلی خودش جواب داد: شاید یه ارتباط قلبی یا تله پاتی مغزی بینمون رد و بدل شد! ولی مهم اینه من الان اینجا نشستم تا این مسیر جدید رو برم تا آخرش... بعد سوالی نگاهم کرد و خیلی کشیده گفت: همااااا تو اگر بدونی من چه گذشته ایی داشتم باز هم همراهم می مونی؟! من هم بدون اینکه ذره ای فکر کنم که بابا معلوم نیست این دختر چه گذشته ای داره! خیلی با اطمینان گفتم من کاری به گذشته ی افراد ندارم به قول گفتنی مهم حال افراده! مهم تصمیم جبرانه! دستش رو آورد جلو و گفت: پس قول میدی تا تهش با هم باشیم؟! و من بی اراده دستم رو خیلی فوری گذاشتم توی دستش و گفتم: قول...! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩