فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی تاثیر گذار بود🤪
#گاندو
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
سم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون(رسول قدیم😅)
پارت سیام
داوود:
خودم نفهمیدم یهو چی گفتم. خیلی از دستش عصبانی بودم و یهو یه چیزی از دهنم پرید بیرون. یهو اسپری تنفسش رو از روس میز برداشت و با سرعت رفت سمت اتاق استراحت. هم زمان با رفتن رسول، اقا محمد اومد از اتاقش بیرون رسول رو که داشت میرفت صدا زد اما جواب نداد و رفت سمت اتاق. اقا محمد گفت:
*چه خبره اینجا؟ این سروصدا ها چیه؟ رسول چش بود؟
منم دیگه طاقت نیاوردم و سوییچ ماشینم رو برداشتم و به اقا محمد گفتم با اجازه حالم خوب نیست. منتظر جواب نموندم و زدم بیرون...
سعید:
رسول از اون ور رفت و داوودم از اون طرف.
ماهمه هنوز تو شک حرفی بودیم که داوود به رسول گفت. اصلا چطور تونست یه همچین حرفی بزنه؟
محمد: سعید، فرشید، علی،، با شماهام چه خبره اینجا؟ این دوتا چشون شد یهو..
من: والا آقا ماهم درست نفهمیدیم چی شد. فقط اون طور که فهمیدبم مثل اینکه بین این دوتا فعلا که شکرآب شد😐😕
محمد با عصبانیت گفت: سعید جدی پرسیدم چشون شد؟
من: اقا منم جدی گفتم یهو داوود از دست رسول عصبانی شد و یه چیزی گفت که رسول ناراحت شد و داوودم که خودتون دیدین
محمد: چی گفت؟
ما سه تا (منو فرشید و علی) فقط همو نگاه کردیم☹👀
محمد: پرسیدم چی گفت.
وقتی علی با اکراه بهش گفت محمد هم همون طور موند که داوود چطور تونسته همچین حرفی بزنه
صدا پیامک گوشی محمد اومد. بازش کرد و گفت رسوله. پیامشو برا ماهم خوند:
"سلام آقا محمد. ببخشید حالم کمی خوب نبود و مجبور شدم بیام بیرون"
رسول:
رفتم از توی کمدم کاپشنم با سوییچ موتورم رو برداشتم و اسپری رو هم گذاشتم توی جیب کاپشن و گوشیم رو از جیبم درآوردم و یه پیام به محمد دادم که بیخبر نباشه راه افتادم سمت امامزاده پنجتن. جایی که بهترین آرامش رو بهم میداد. اول رفتم وضو خونه و وضو گرفتم و رفتم داخل و نماز خوندم و زیارت کردم.
بعدم رفتم سراغ بابابزرگ و دایی. کلی باشون درددل کردم. کنار شهدا خیلی آرامش داشتم. چون میرونستم چه افرادی هستن و چقد پیش خدا عزیزن. چقدر میتونن پیش خدا مارو شفاعت کنن🥀❤(سلامتی روح شهدا صلوات❤)
خیلی با خودم فک کردم. دیدم اشتباه ترین کار رو خودم کردم. که با یکسری از کارام خودم رو برای بچه ها مخصوصا داوود عزیز کردم. دوست داشتم یه کاری کنم که یه جوری ازم بدشون بیاد و دیگه به فکرم نباشن که ناراحت و نگران باشن. چون دلم نمیومد بهترین رفیقام ناراحت و نگران باشن.
صدای پیامک گوشیم دراومد. درآوردم و با دیدن اسم روی گوشی لبخند اومد روی لبام
"خانم دکتر ریحانه خانم ❤"
(سلام رسول جان. داداش اگه برات سخت نیست امروز کلاسم زود تموم شد. میتونی بیای دنبالم؟)
براش نوشتم: "سلام خواهرم. اره منتظر باش الان میام"
با بابابزرگ و دایی خداحافظی کردم و ارض ادب به پنجتن کردم و رفتم سمت موتورم و راه افتادم سمت بیمارستان ریحانه.
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
سم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون(رسو
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت سی و یکم
ریحانه:
وقتی رسول اومد دنبالم فهمیدم یه چیزیش شده اما به من نمیگه. خیلی ازش پرسیدم اما هر دفعه پیچوند و گفت خوبه😐
ولی من میدونستم داداشم یه چیزیش شده.
رسول:
وقتی ریحان رو رسوندم خونه، دیگه بیرون نرفتم. رفتم نشستم توی اتاقم و کتاب خداحافظ سالار که مال سردار شهید حسین همدانی بود، رو از روی میز برداشم و شرو کردم از ادامه به خوندن:
(به خانه رسیدیم. اما به قدری مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم رو توی فضای بیمارستان میدیدم. آمبولانسی جلوی در خانه ایستاد بود. عمه از عمق جانش فریاد زد "یاابالفضل" و قلب من تندتر زد حسین کنار امبولانس خم شده بود روی دوعصا، به همون شکل مجروحیت سه سال پیش....)
با خودم گفتم الهی بمیرم برای افرادی مثل سردار همدانی و سردار سلیمانی و خونوادهاشون که توی راه محافظت از ایرانی و ایرانی، چقد سختی کشیدن و درآخر هم جونشون رو دودستی تقدیم امام زمان کردن. خوش به حالشون💔همیشه بهشون قبطه می خوردم که اینقدر مورد تایید امام زمان هستن که اجازه دارن و تونستن جونشون رو تقدیم نگاه اقا کنن.💔🥀
داوود:
هم از کارم خیلی پشیمون بود هم از دست رسول خیلی ناراحت. از کارم پشیمون بودم چون همه میدونستیم رسول چقد ههمون رو دوس داره. ازش ناراحت بودم چون اصلا برای درمانش هیچ اقدامی نمیکر با اینکه میتونست خیلی راحت این بیماریش رو درمان کنه.
تا شب همینطور تو خیابونا پرسه زدم و ساعت ۱۱ و نیم رفتم خونه. با بی میلی شام رو خوردم و رفتم توی اتاقم و تا صبح به رسول فک کردم. خیلی از دستش ناراحت بودم. خیلی بیشتر از اون هم نگرانش بودم.
چون یکی از دوستان خیلی قدیمم هم بیماری تنفسی داشت. البته خیلی شدید. که بعد هم منجر شد به بستری شدن و این دردسرها.
باید یه جوری راضیش میکردم که بره و خودش رو درمان کنه.
صبح رفتم سایت.
رسول پشت میزش بود.
وقتی همه اومدن آقا محمد صدا کرد که بریم جلسه داریم....
فرشید:
رفتیم اتاق اقا محمد. قشنگ معلوم بود که بین داوود و رسول به قول سعید شکرآبه😕😅
هم از طرز نگاه هاشون. هم چهره ناراحتشون. هم از اینکه همیشه این جور موقع ها پیش هم نشستن و الان انگار هم رو نمیدیدن😐💔
محمد: "خوب همونطور که همه درجریان هستید، ما از طریق رضا امیری، رسیدیم به یه باند قاچاق مواد مخدر و یکی از همکارامون رو به عنوان منبع فرستادیم داخل باندشون که از این ماجرا با خبر شدن و منبعمون رو حذف کردن.
ما الان به یکی دو نفر نیاز داریم که دو یا سه هفته به عنوان منبع ما وارد اون باند بشن و به ما اطلاعات بدن تا بتونیم برای دستگیریشون اقدام کنیم.
الان کسی داوطلب هست برای اینکه بره؟"
رسول بی وقفه دستش رو بالا و گفت "من حاضرم. اون زمان هم که پیششون گرو بودم اسم چند نفر رو ازشون فهمیوم و یک سری حرف ها شنیدم که شاید بتونه کمک کنه"
داوود: نه اقا محمد به نظرم بجای رسول من برم خیلی بهتره
رسول: چرا اون وقت؟
داوود: چون شما ممکنه حالت بد ب....
رسول نزاشت حرف داوود تموم بشه و با ناراحتی که توی چهره و اوی صداش بود گفت: نه اخوی. اولا حال من بد نمیشه. من از بچگی حالم همین بوده و هست و منم هیچ مشکلی باش ندارم. دوما خودم میدونم چه کنم و چه نکنم.
محمد: بچه ها بس کنید چتونه شما دوتا؟😡
ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
این دفعه برای شادی روح شهید سردار سلیمانی و شهید سردار همدانی و سلامتی خانواده هایشان صلوات❤️😍
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داوود دیگه بچه نیست🤪
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سمممممه هااا🤣
جنبه رو داشته باشیم خوبه
#گاندو