eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
249 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
سمممممه هااا🤣 جنبه رو داشته باشیم خوبه جنبه بالا باشه🙃 #گاندو
اقا مجید از این کارا رو واسه فاطمه میکنه؟🤣🤣🤣 اشاره مستقیم به رمان کام تلخ😐☝️🏻
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت سی و دوم ده روز بعد رسول: بعد کلی کل کل کردن با داوود، بالاخره رفتم توی باند اونا. الان روز شیشمه که توی اون باند هستم. با بدبختی تونستم توشون نفوذ پیدا کنم‌. خیر ندیده ها میخوان با واردات مواد مخدر و توضیع به جوونا، جامعه رو به باد بدن😡 مگر از روی جنازه ما رد بشن😡 (سلامتی اون قهرمان ها رو پهلوونای واقعی که واقعا از جونشون میگذرن و نمیزارن آسیبی به جامعه و مملکت و هم وطناشون برسه و کسی نگاه چپ به این کشور بکنه، صلوات😍💔❤) قرار بود به امید خدا اگه با همین روال بتونیم پیش بریم، سه روز دیگه اقدام کنیم برای دستگیری. سامان با خواهرش ساناز که خواهر و برادر اون یارو سارا بودن، سردسته های باند بودن که منم یه بار اسمشون رو از سارا شنیده بودم که گفت نمیزارم سامان و ساناز چیزی بفهمن....برای همینم مطمئن بورم که چیزی از من نمیدونن.‌ هم اینکه اسمم هم تغییر کرده بود. از رسول حسنی، رسیده بودم به جواد سمیعی😅✋ ریحانه هم که زنگ میزد و باهام صحبت میکرد، برای اینکه سربه سرم بزاره، داش جواد صدام میکرد. هر چی هم بهش میگفتم که گوشیم هم توسط بچه های سایت شنود میشه فایده نداشت و حرف گوش نمیکرد😂 با اینکه ماموریت بودم این کارارو داشتم برای کشورم و مردمان کشورم انجام میدادم، اما بازم اصلا حس خوبی نداشتم که همه اینارو دارم با چشای خودم میبینم که دارن چه میکنن با جوونای این کشور و این مملکت. جدا از اون دلم برای بچه ها خیلی تنگ شده بود. چون جدیدا کاری باهاشون نداشتم. فقط با آقا محمد بخاطر ماموریت تماس داشتم. اگر هم کسی از بچه ها تماس میگرفت یا پیام میداد سعی میکردم جواب ندم یا اگرم جواب میدادم خیلی سرد و خشک که فقط بدونن زندم😅😐 ولی روزانه چندین بار با ریحانه تماس داشتم. از طرف مامان و باباهم زنگ میزد😅 طوری بود که بچه ها بهم پیام میدادن کمتر باهم حرف بزنین اخرش لو میری😐 ولی من هنوز توی این فکر بودم که چرا اینقدر نگران منن😅این قدر مهمم😂 من مفمولا فهته ای چند بار میرفتم امام‌زاده پنج‌تن اما الان شش روزه نرفتم☹ برا همین خیلی دلم گرفته. وقتی با ریحانه رفته بودیم مشهد، هردومون یه ساعت تقریبا شبیه به هم گرفته بودیم که وسط هر کدوم نوشته بود یاالله پشت هر کدوم هم اسم هردومون بود. ولی برای اینکه توی این باند بایستی کمی که چه عرض کنم، کلا از فاز مذهبی فاصله میگرفتم و وسط اون نوشته بود یاالله نتونستم اون رو دستم بندازم. ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت سی و سوم داوود: خیلی اصرارش کردم که ماموریت نره. نمیدونم چرا اینقدر نگرانش شده بودم جدیدا. با اینکه اگه حالش بد شد، میتونه با اسپری خوب بشه، اما بازم نگرانش شده بودم. هرچی هم بهش پیام میدادم یا زنگ میزدم اصلا یا جواب نمیداد یا کلا خیلی سربسته جواب میداد. حتی معصومه و ریحانه خانم هم فهمیده بودن ما دوتا یه چیزیمون هست و قبل از اینکه رسول بره ماموریت، کلی پاپیچمون شدن که چی شده و اینا..... اما رسول هر بار گفت چیزی نشده و مشکلی نداریم. الان شیش روز میشد که رفته. هر روز با محمد در تماس بود و سعی میکرد یه جوری توی کاراشون سنگ بندازه جلوی پاشون که نتونن مواد رو وارد کنن و پخش کنن. طوری بود که دیگه از خودش حالش رو نمی پرسیدم. چون هر روز چند مرتبه با ریحانه خانم حرف میزد، به معصومه میگفتم که با یه بهونه ای یه احوالاتی از رسول بگیره. منم میرفتم به بچه ها میگفتم😐✋ روز نهمی که رسول توی اون باند بود، قرار بود اقدام کنیم برای دستگیریشون. یعنی فردا...🤤 رسول: توی اون اتاقی که در اختیارم گذاشته بودن نشسته بودم به عملیات فردا فکر میکردم. اینجا همه مسلح بودن. با اینکه تعدادشون کم بود، اما نگران بودم. بیشتر از نگرانی، ذوق دیدن بچه هارو داشتم. حداقل توی این چند روز با ریحانه هر روز تماس داشتم اما بر خلاف میلم اصلا با بچه ها تماس نداشتم مگر اینکه خیلی کم. با اینکه اونا خیلی سعی دلشتن باهام دوباره ارتباط بگیرن و من مقاومت میکردم و این خیلی آزارم میداد...☹ ادامه دارد....
بچه ها رمان رو فردا میذارم الان خیلی خستم
از صبح تا الان تو راه بودم