″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️
به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️
💐💐💐💐💐
رمان سربازان بی نشون
پارت شصت و چهارم
رسول:
بعد از رفتن مامان و بابا و عمه فرخونده و عمو امیر، با اینکه اصلا حال و حوصله نداشتیم اما داوود و معصومه گیر دادن پاشیم بریم بیرون.
من موندم اینا کارو زندگی ندارن😒
با ماشین داوود رفتیم. داوود چون میدونست که حال و حوصله نداریم، مثلا خیلی نامحسوس و سوپرایزی بردمون جایی که بهترین انرژی رو بهمون میداد..😍😅
رفتیم داخل و سلام دادیم. اصلا عطر حرم یه حال و هوای خاصی به آدم میداد. رفتیم داخل رواق و به پنجتن عرض ادب کردیم و نماز خوندیم. بعدش هم که مثل همیشه رفتیم خدمت بابابزرگ و دایی گرامی...
ولی با این حال خیلی نگران بودم. نمیدونم هم چرا... چون بابا اولین بارش نبود که میرفت ماموریت.. البته توی این شرایط به این خطرناکی، میشع گفت چرا بار اولش بود😅😯
محمود:
ساعت ۱۰بلیط داشتیم. حدودا یه ۳ یاعت توی راه بودیم. وقتی رسیدیم دمشق، اول به بچه ها خبر دادم که رسیدیم بعد اومدیم بیرون هواپیما. با ماشین سپاه از طرف سردار خلیلی که از دوستان قدیمی و همکارم بود، همون دم هواپیما اومدن دنبالمون. من و زهرا رو تا دم خونه ای که قرار بود کمِ کم، ۲ هفته توش اقامت کنیم پیاده کردن. خواستیم قبل هر کاری بریم زیارت خانم بیبی زینب(سلامالله علیها❤) که گفتن فعلا کمی خطر ناکه و بعدا که شرایط بهتر شد، خودشون میان دنبالمون.🙁 ولی از دور گنبدشون رو دیدیم و از همون دور کلی دلمون باز شد و انرژی گرفتیم و کل خستگی های ۳ ساعت پرواز رفت🌹
ریحانه:
پیش قبر بابابزرگ و دایی بودیم که برای منو داداش همزمان پیام اومد. باز که کردیم دیدیم باباس و پیام داده رسیدیم...
و تازه دلشوره های من شرو شد...😭😓💔
ادامه دارد...
هدایت شده از یا صاحب الزمان🇵🇸
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد مرگ باشیم...
مرگ رو جدی بگیریم..🌺
#امام_زمان
#مرگ
#استاد_رفیعی
برگرفته از کانال دکتر رفیعی🌱
@Sahebedonya
رمان😍🌺
عشق امنیتی 🌺
پارت ۳
« سعید »
بعد از ارسال لوکیشن ، رفتم دنبال حامد علیپور که تعقیبش کنم ، وقتی رفتم اونجا چیز عجیبی که دیدم این بود که چرا داوود اونجاست ، اصلا اگه آقا محمد داوود رو ت میم حامد علیپور قرار داده چرا به من گفت برم حامد علی پور رو تعقیب کنم ..
توی همین افکار بودم که یهو به خودم اومدم و رفتم سمت داوود ..
+ داوود اینجا چیکار میکنی
_ خودت اینجا چیکار میکنی
+ سوال منو با سوال جواب نده ها😂
_ باااشه😄 من ت میم مهرانا علیپور هستم
+ مگه مهرانا علیپور هم اینجاست
_ آره دیگه
+ فک کنم اون ۱۰ نفر هم اینجا باشن
_ حتما !
فرصت خوبی بود برای دستگیری هر ۱۲ نفر
به همین دلیل هم یه زنگ به آقا محمد زدم :
+ آقا اینجا یه مهمونی دارن فک کنم هر ۱۲ نفرشون هم اینجا باشن ، با این وضع ما به رسول نیاز داریم که تا آخر مهمانی روشون سوار باشیم ..
_ ای دستت درد نکنه سعید ، چشم من الان فرشید رو میفرستم به جای رسول ، رسول رو میفرستم پیش شما ..
+ ممنونم آقا دستتون درد نکنه..
یک ساعت بعد رسول اومد پیشمون
وقتی اومد بدون هیچ مقدمهای فقط سلام کردم و گفتم : زود ، تند ، سریع ، روشون سوار شو لطفا ..
رسول هم بدون هیچ سوالی ، با هر سختی که بود روشون سوار شد
_ اایول😍
+ یکم آروم تر رسول چیکار کردی ؟
_ روشون سوار شدم
+ خب باشه دستت درد نکنه ، دیگه این داد زدن نمیخواست😂
_ تو خوبی😂
بعد از مهمونی تقریبا پنج نفر توی یه ماشین شاسی بلند سوار شدن و رفتن، به داوود گفتم بره دنبال اونا ، ما هم مواظب اون هفت نفری که داخل هستن ، هستیم .
« داوود »
اونا رفتن توی یه خونه ی خیلی بزرگ که تقریبا میشه گفت یه قصره 😂 ،
تا جایی که میتونستم عکس و فیلم گرفتم ، هم عکس و فیلم ها و هم لوکیشن رو برای خانم حسینی ارسال کردم.
+ الو سلام آقا محمد
_ به ، سلام آقا داوود جانم بفرمایید
+ آقا پنج نفر رو تعقیب کردم ، محل سکونتشون رو هم پیدا کردم ، البته حدس میزنم که اینجا پاتوقشون باشه
_ خسته نباشی ، فقط داوود لوکیشن و عکس هایی که گرفتی رو برای خانم حسینی ارسال کن ..
+ ارسال کردم آقا
_ خب دستت درد نکنه خسته هم نباشی حالا برو پیش بچه ها ، دیگه خانم حسینی خودش پیگیری میکنه که خونه متعلق به کیه و...
+ چشم آقا شما هم خسته نباشید فعلا خدانگهدار
_ خدانگهدار
« حدیٰ »
چند تا عکس و فیلم و یه لوکیشن بود که آقا ی محمدی ارسال کرده بودن ..
داشتم همه رو چک میکردم که یهو آقا محمد اومد و گفت خانم حسینی لطفاً اطلاعات این خونه رو در بیارید تا ببینم این خونه متعلق به چه کسیه ...
+ بفرمایید آقا در آوردم ؛ مهسا انسان پرست متولد سال ۱۳۶۹ تا به حال سابقه ی آنچنان سنگینی نداشته ولی الان با این باند ۱۲ نفری همدسته، فقط یک بار به علت اعتیاد همسرش طلاق گرفته و هنوز هم ازدواج نکرده ، این خونه هم پاتوق این باند ۱۲ نفری هست که همیشه میان اینجا برنامه ریزی میکنن ، البته حدس میزنم ، چون دوربین های مداربسته رو که هک کردم ، دیدم که رفت و آمداشون به اینجا خیلی زیاده
_ خب دستتون درد نکنه خانم حسینی
+ ممنون آقا همچنین
« محمد »
بعد از همه ی این کار ها و تعقیب کردن جمع آوری اطلاعات ، بالاخره روزی که قرار بود اونا برن ترکیه فرا رسید ..
+ داوود برو بهشون بگو بعد از این که همه سوار شدن تا نیم ساعت بعدش هواپیما حرکت نکنه ، به هیچ عنوان ،
_ چشم آقا
بعد از این که همه سوار شدن من و داوود رفتیم که شش نفر اول رو دستگیر کنیم ، خوشبختانه حامد و مهرانا علیپور ، هر دو توی لیست این پرواز بودن ..
«داوود»
+ آقای حامد علیپور ؟؟
_ بله خودم
+ من حکم دستگیری شما و خواهرتون مهرانا علیپور رو دارم
_ میتونم کارت شناسایی شما رو ببینم
+ بله ، بفرمایید
_ آخه به چه جرمی؟
+ شما همراه من بیایید خودتون میفهمید
«محمد»
داوود مهرانا و حامد علیپور رو دستگیر کرد من و فرشید هم موفق شدیم چهار نفر بعدی رو دستگیر کنیم .
زمانی که از هواپیما داشتیم خارج میشدیم یکی از اعضای باند (شش نفر بعدی ) شروع به تیر اندازی کرد بین همه ی ما داوود تیر خورد ،
+ بچه ها آمبولانس بفرستید
آمبولانس اومد و داوود رو فرستادیم بیمارستان ....
تا پارت بعدی شما رو به استرس هاتون میسپرم 😜😁
سلام فاطمه جان چطوری
به نظر من یکم از بد کانالایی تبلیغ میکردن
بچه ها زیادمون کنید به ۵۷۰ تا برسیم ۴ پارت قهرمانان گمنام میدم 😢💔
رمان 😍
عشق امنیتی 🌺
پارت ۴
داوود رو فرستادیم بیمارستان ، به پاش تیر خورده بود و خیلی درد داشت ولی سعی می کرد بروز نده ،
+ داوود خوبی
_ بد نیستم آقا
+ داوود باید استراحت کنی ، حداقلش دو یا سه هفته ..
_ آخه ..
+ آخه و اگر و اما نداریم داوود، باید استراحت کنی
_ چشم آقا😔
هرچی بهش میگفتم بیشتر استراحت کن تا حالت خوب بشه به خرجش نمیرفت که نمیرفت خیلی لجباز بود ، میگفت میخوام زودتر سر پا بشم ..
این اواخر رفتارش با خانم حسینی یجوری بود ، انگار که عاشق شده باشه ..
این شد که زنگ زدم به خانم حسینی ..
+ الو سلام خانم حسینی خسته نباشید
_ الو سلام آقا شما هم خسته نباشید ،بله آقا بفرمایید
+ ببینید خانم حسینی ، الان ما به کمک شما نیاز داریم ، فقط لازمه بیایید بیمارستان الان آدرس رو براتون ارسال میکنم ، فقط لطفا زود خودتون رو برسونید
_ چشم آقا
+ موفق باشید خدانگهدار
« حدیٰ »
وقتی آقا محمد گفتن بیمارستان ، ته دلم بدجور لرزید خیلی نگران بودم ولی با همه ی اون دلنگرانی ها رفتم ..
وقتی دیدم آقای محمدی تیر خوردن یهو پاهام سست شد ..
یه لحظه نفهمیدم دور و برم چی شد فقط نشستم روی صندلی ، وقتی به خودم اومدم دیدم آقا محمد بالا سرمه
_ خانم حسینی چیشد ؟
+ هیچی آقا حالم خوبه فقط نمیدونم چرا یهو ..
_ انشاالله که خیره ، فقط خانم حسینی شما الان باید برید پیش آقای محمدی و باهاش صحبت کنید تا حداقل به گفته ی شما قانع. بشه ..
رفتم پیش آقای محمدی :
+ سلام آقای محمدی حالتون خوبه ؟
_ خداروشکر خوبم
+ شما باید حداقل دو یا سه هفته استراحت کنید ، شما میگید دوست دارم زود سر پا بشم اینجوری که شما به خودتون فشار میارید فک نکنم آب از آب تکون بخوره..
_ چشم ، من سعی خودمو میکنم تا دو هفته بمونم شما نگران نباشید
+ اگه قول بدید خیالم راحت میشه 😁😄
_ بله ، بله ، چشم ،
« داوود »
نمیدونم چرا و چطوری ولی وقتی خانم حسینی باهام صحبت کردن ، آروم شدم ،وقتی به ایشون قول دادم اصلا دلم نمیخواست بزنم زیر قولم ، از اونطرفش هم خیلی دوست داشتم که زود سر پا بشم ، به هرحال هرجوری بود من به خانم حسینی قول داده بودم 🤕😄
« محمد »
+ خانم حسینی
_ بله آقا بفرمایید
٫+ باهاش صحبت کردین؟
_ بله آقا
+ تونستین قانعش کنید ؟
_ بله آقا ، ولی به زور 😄
+ دستتون درد نکنه فک کنم این گره فقط به دست شما باز میشد ، که باز شد خدا رو شکر
_ بله ، خداروشکر
+ خب ، خانم حسینی شما میتونید برید ، این چند روز واقعا خسته شدید، خسته نباشید ، امشب هم علی سایبری میاد دیگه شما تا اطلاع ثانوی مرخصید ،
_ وظیفه بوده ، آقا اگه کار دیگه ای بود حتما خبر بدید
+ چشم ،
_ با اجازتون آقا خدانگهدار
+ برید بسلامت ، خدانگهدار
بعد از اینکه خانم حسینی رفتن ، یه زنگ به سعید زدم :
+ الو سلام سعید خوبی
_ سلام آقا ممنون جانم بفرمایید
+ ببین سعید تو فعلا بیا پیش داوود ، من باید برم سایت ..
_ چشم آقا الان خودمو میرسونم ..
سعید اومد بیمارستان و من رفتم سایت ، توی راه که داشتم میرفتم به تصادف شده بود ، یه خانم تقریبا ۲۱ ساله محجبه افتاده بود پیگیرش که شدم فهمیدم خانم حسینی ، وقتی فهمیدم خانم حسینی بلافاصله با خانم فهیمی و فرشید تماس گرفتم با بچه ها هم هماهنگ کردم که آمبولانس بیارن تا خانم حسینی رو بفرستیم بیمارستان ...
# عشق _ امنیتی 🌺