🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
🌸 #پارت صد و شصت 🌸
زهرا :: امشب قرار بود خونه مادرفرشید بمونم ولی تمام ذهنم درگیر فاطمه بود
فرشید : خب زهرا خانم اینم یه چایی داغ تا خنک بشه صحبت کنیم
زهرا : سکوت..
فرشید : زهرا؟
زهرا : سکوت..
فرشید : باتوام😐👋🏻 کجایی ؟
زهرا : هیچی چیشده
فرشید : میگم چایی اوردم تا خنک بشه صحبت کنیم
زهرا : آها دستت دردنکنه
فرشید : میگم راستی کار خواهرت به کجا رسید
زهرا : پس فردا باید باهاش تا یه جایی برم تا قضیه کامل روشن بشه
فرشید : یعنی چی ؟؟ نخیر اصلا من اجازه نمیدم باهاش بری اصلا معلوم نیست زنده برگردی یا نه 😠
زهرا : یعنی تو فکر میکنی اون جاسوسه😠
فرشید: بله که همین فکر و میکنم
زهرا : واقعا شماهارو نمیفهمم چرا الکی قضاوت میکنید ها؟😡
فرشید : اون آدم خطرناکیه رفت و امد داشته تو سفارت اینو تو چی میفهمی ؟
زهرا: آره خوب میفهمم ولی خواهر من جاسوس نیست تهمت بیجا نزنید اینو تو بفهم
مادر فرشید : چه خبره چیشده صداتون تا پایین میاد چرا جر و بحث میکنید
زهرا : آخ ببخشید😓 سر یه موضوع اداری بحثمون شد شرمنده
مادر فرشید : آقا فرشید شماهم کم رو نداری ها اینارو بزار بعدا نشون بده زشته نه اول زندگی که دختر مردم همین جا پشیمون بشه
فرشید : 😶 بلهچشم
مادر فرشید: حالا هم برید بخوابید دیر وقته
زهرا : چشم شببخیر
زهرا : خوبت شد مامانت هم اومد بالا فهمید 😒
فرشید : بس کن حالا چاییت سرد شد
زهرا : فرداکی میخوای بری اداره ؟
فرشید : ۶ صبح شیفتم شروع میشه تا ۲۴ ساعت بعدش
زهرا : خیلی خب میتونی قبلش منو ببری خونه بزاری من ۹ بیام ؟
فرشید: باشه بابا باشه
زهرا : اصلا نخواستم ول کن
فرشید : یعنی چی
زهرا : نمیخواد ببری
فرشید: لجباز تر از تو ندیدم که دیدم و ندیده از دنیا نرفتم
زهرا : من خستم میرم بخوابم با اجازه تون😒
فرشید : 🙄🙄🙄🙄
°•°•°•°•°•° پس فردا °•°•°•°•°•
فاطمه : راجعباین ماجرا چیزی به کسی نگفتی که؟
زهرا : نه
فاطمه : خیلی خب الان تو راه یه سری توضیحات میدم تا برسیم به مکان اصلی
زهرا : میشنوم
فاطمه : یادته چند وقت پیش کیس سهیلی رو داشتیم و جاسوس بود و اینا دیگه بقیهشو نمیخوام بگم..
زهرا : آره خب چطور
فاطمه : اینو از کجا شناسایی کردیم ؟
زهرا : مثل اینکه از بچه های پایگاه تون بود
فاطمه : خب درسته حالا این اتفاق واسه حوزه افتاده
زهرا : متوجه نمیشم
فاطمه : ببین ما الان داریم میریم حوزه خب؟ چند وقت پیش یعنی کیس سهیلی که تموم شد از طرف حوزه گفتن برم قسمت اطلاعات اونجا کار کنم یعنی هر موقع که وقتم آزاد بود و البته اونا کار مهمی داشتن
زهرا : یعنی از فرماندهی پایگاه اومدی بیرون؟
فاطمه : آره چون نمیرسیدم ولی یکم کارم سبکتر شد
تو قسمت اطلاعات حوزه بودم که یه سوژه پیدا شد امنیتی بود و قرار شد من ت.م اون باشم
بچه های سایبری شنود هاش رو گوش کردن و رسیدن به اینکه واسه کار مهمی میخواد بره سفارت فرانسه منم مجبور شدم دنبالش بیام این چند روز هم رفت و آمد این خانم رو تحت نظر داشتم
زهرا : یعنی همیییییین؟😐😐😐
واسه چی تو سامانه ما ثبت نشده؟
فاطمه : گفتم ثبت نشه یه سری از اطلاعات به راحتی به دست نمیاد
ببین در واقع من با تجربه ای که از تو سازمان داشتم منو اوردن تو حوزه و تقریبا یه سری از کارهای اداره رو مثل اون تو حوزه انجام میدادم
زهرا : خب سختت میومد بگی خواهر من؟
فاطمه : نمیخواستم کسی متوجه بشه الانم تورو امین خودم دونستم و توهم نمیخوام به کسی بگی حتی بابا
زهرا : باشه خیلی خب ولی بهتر از این نبود که بیفتی زندان؟
فاطمه : همچی زندان هم نبودا😂
زهرا : حالا هرچی
فاطمه : آره خب نمیخواستم کسی متوجه بشه برای بار شونصد هزارم گفتم 😐💔
زهرا : باشه الان چرا میریم حوزه؟
فاطمه : زیرا بریم یه سری از کارهارو ببینیم که مطمئن بشی اونجا کار میکنم😂
زهرا : آها بله صحیح 😂
.... .... ....
محمد : خب چیشد کجا رفتید چی گفت
زهرا : نمیتونم بگم ولی همهچی قابل اعتماد خیالتون راحت هیچ ایرادی نداشته فقط باید بگم زود قضاوت کردید😏 و الکی تهمت جاسوسی بهش زدید
محمد : یعنی چی این حرفا کامل بگو
زهرا : اون ب من اعتماد کرد و گفت و درخواست کرد هیچی به هیچکس نگم ولی در این حد میتونم بگم جاسوس نیست و حتی کارهای خوبیه و مشکلی نداره
محمد : چرا نمیگی؟ اون یه حرفی زد گفت نگو تو نمیدونی که باید بگی
زهرا : یعنی شما هم به من اعتماد ندارید؟😏
محمد : حالا ک اینطور شد نه ندارم
زهرا : بسیار خب خسته نباشید با اجازه
و بدون اینکه حرفی بشنوم سریع اومدم بیرون چون حوصله هیچکس و نداشتم رفتم تو نمازخونه تا کمی استراحت کنم ...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🌸 #پارت صد و شصت 🌸 زهرا :: امشب قرار بود خونه مادرفرشید بمونم ولی تمام ذهنم در
✨ #در_مسیر_عشق ✨
✨ #پارت 161 ✨
عطیه : محمد؟ اتفاقی افتاده ؟ تو که گفتی فاطمه یه هفته میره ماموریت امروز روز چهارمه
محمد : نه هیچی نشده فقط کارشون زود تموم شده
عطیه : خب امروز داشتم با مادر فرشید صحبت میکردم
محمد : خب؟
عطیه : میگفت هرچه زودتر باید عروسی بگیریم
محمد: نظر زهرا رو میدونی دیگه راضی نیست
عطیه : عجیبه از سر لجبازیه یا واقعا راضی نیست
محمد : بعدا صحبت میکنم باهاش باید قطعی تکلیف این موضوع روشن بشه
عطیه : باشه فردا شب یکم زودتر بیاید خواهرت دعوت کرده
محمد : عه باشه حالا سعی میکنم زودتر بیام
عطیه : حالا هم بجای اینکه چایی بخوری پاشو برو بخواب دیر وقته
محمد : چشم😂
...
محمد : در اتاق زهرا رو زدم فکر نمیکردم جواب بده
زهرا : کیه؟
محمد : عه نخوابیدی
زهرا : عه سلام
محمد : عه چرا سلام میکنی 😂
زهرا : هیچی همینجوری
محمد : بخواب دیگه دیر وقته با کی داشتی چت میکردی حواسم بود آنلاین بودی ها
زهرا : 😂 فرشید بود 🤦🏻♀
محمد : نچنچ عروسی نمیکنید برید سر خونه زندگی خودتون اینقدر بسته اینترنت مصرف نکنید
زهرا : 😂 خب دوباره میخواید شروع کنید؟
محمد : آفرین که فهمیدی بله باید مشخص بشه فقط قبلش میخوام قضیه فاطمه روشن بشه
زهرا : بابا من گفته باشم هیچی نمیگم بهتون ولی میگم جایی که منو برد قابل اطمینان بود و هیچ کار خلافی نمیکرد هیچ جاسوسی در کار نبود میگم زود قضاوت کردید
محمد : خب چرا نمیگی
زهرا : چون من قول دادم بهش جز من هیچکس ندونه
محمد : لا اله الا الله باشه هر طور خودت میدونی
سر قضیه عروسی هم خانواده فرشید گفتن برگزار بشه توهم لجبازی نکن پول همه چیت که جوره تقریبا مهم هاش بیشتر وسایلت هم که تو حیاطه دنبال خونه بیفتید و عروسی تمام
تازه فرشید گفته خونه هم جوره
زهرا : بابا برای خودتون بریدید و دوختید😩
حداقل یه مشورتی چیزی
محمد : حالا داریم صحبت میکنیم من الان فقط وظیفهم اینه راضی بشی به مراسم گرفتن همین
زهرا : خرجش زیاد میشه نمیخوام بجاش یه روستای محرومی رو سر میزنیم دل بچه های اونجا رو شاد کنیم
محمد : باشه شما مراسمتون رو بگیرید روستا هم برید خوبه؟
زهرا : خوبه ولی گفته باشم یه مراسم ساده
محمد : آفرین خودشه بالاخره راضی شدی منم راحت میشم از دستت یه بچه شرش کم میشه😂😂 نه شوخی کردم خوبه دیگه
زهرا : 😐
محمد: پس میفتید دنبال کارهای خونه که فرشید ردیف کرده وسایلت هم تو حیاطه بعدا میرید میچینید و در اخر عروسی رو میگیرید
زهرا : 😐😐 اوووووففف کی حال اینهمه کارو داره اصلا حوصلشو ندارم
محمد : من دوساعت داشتم با کی حرف میزدم؟
زهرا : با خانم محسن زاده😌😂
محمد : اوووووو خانم محسن زاده؟🤨🤨
زهرا : 😐بلللههه
محمد : بزار بگذره بعدددد
زهرا : باشه اصلا حالا دیگه بحث وباز نکنید هرچی سر فرصتش
محمد : نمیشه با تو صحبت کرد شب بخیر
...
فاطمه : آبجی؟
زهرا : جانم بیا تو چرا نخوابیدی
فاطمه : صحبت هات رو با بابا شنیدم
زهرا : خب؟
فاطمه : خیلی بد شده بنظرم بگو من چی کار میکردم
زهرا : یعنی واقعا مشکلی نداری بگم دیگع؟
فاطمه : آره بگو فقط طوری نگی مخالفت کنه ها
زهرا: باشه بزار برای فردا وقت اداری
فاطمه : راستی میگم که عروسی رو زودتر بگیرید دیگه یه مراسم خوب بعد مدتها بریم دیگه
زهرا : باشع حالا زوده😂 برو بخواب دختر
فاطمه : بپیچون آفرین شب خوش 😒🔪
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
✨ #در_مسیر_عشق ✨ ✨ #پارت 161 ✨ عطیه : محمد؟ اتفاقی افتاده ؟ تو که گفتی فاطمه یه هفته میره ماموریت ا
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃
🍃 #پارت 162 🍃
زهرا : در زدم و وارد شدم
محمد : زهرا خانم اجازه دادم وارد شدی؟🤨
زهرا : حالا .. اومدم درباره فاطمه صحبت کنم
محمد : خب باشه بشین بگو
زهرا : فاطمه منو برد حوزه شون اونجا داره تو اطلاعات حوزه کار میکنه ...
و همه چی رو تعریف کردم....
محمد : عجب پس که اینطور چرا زودتر نگفت اینکه ایرادی نداره
زهرا : 🙂💔 ولی دیدید زود قضاوت کردید تهمت زدید🙂💔
محمد : با سر جوابش و دادم
زهرا : نمیخواست کسی بفهمه
محمد : خیلی خب برو بهش بگو بیاد بالا کارش دارم
زهرا : باشه
...
محمد : خب فاطمه خانم ما حالتون چطوره
فاطمه: شکر ممنون
محمد : زهرا همه چیو گفت و متاسفانه باید بگم زود قضاوت کردیم ببخشید
فاطمه : نه مشکلی نیست 🙂💔 همین که خیالتون از بابت من راحت بشه کافیه
محمد : راحت شد حالا هم پاشو برو اگر کاری داری
فاطمه : جدا؟😃
محمد : مگه من با شما شوخی دارم🤨
فاطمه : بعید نیست
محمد : بله؟؟🤨
فاطمه : هیچی 😬
محمد: پاشو برو دیگه فقط کی برمیگردی
فاطمه : بستگی به طرف داره تا کی اونجا باشه محمد : خیلی خب برو موفق باشی
فاطمه: 😶 بله ممنون
*اندکیکوتاه🙂😂*
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🍃 #پارت 162 🍃 زهرا : در زدم و وارد شدم محمد : زهرا خانم اجازه دادم وارد شدی؟🤨 زهر
💫 #در_مسیر_عشق 💫
💫 #پارت 163 💫
رسول : بَههههههه زهرا خااااانمممم چطوری ؟
زهرا : 😐 اخوی چرا اینطور رفتار میکنی
رسول : هیچی چه خبرا خواهر گرامی مون کجاست
زهرا : با پدر گرامی مون پارک تشریف دارن امرتون ؟😐
رسول : عه واقعا نچنچ چقدر وقت دنیارو میگیرن
آها مبارکا باشه میبینم که بدون مشورت منم حتی رفتید خونه گرفتید
زهرا : عاااااخخخ ببخشید شمارو فراموش کردیم باید نظر میدادید 😒
رسول : بله که باید نظر میدادم اصلا بدون اجازه من نمیتونید تو اون خونه بشینید
زهرا : شرمنده واقعا اخوی ان شاءالله فردا یه سر میبرمتون اونجا ببینید اگر خوب نبود بگید عوض کنیم
رسول : بله بله حتما ممنون از لطف شما
حالا این شوهر خواهر ما کجاست چرا پیداش نمیشه
زهرا : ببخشید دیگع پیداش نمیشه خودشون گفتن روشون نمیشه
رسول : یعنی چی روشون نمیشه حتما میخوان یه ماموریت طولانی بهشون بخوره تا ما اینطور باهاشون در ارتباط باشیم
زهرا : هیس رسول اروم تر
محمد : اهالی خونه چه خبرتونه صدات تا پشت در هم میاد سلااامم
فاطمه : جهت اطلاع سلام😂
رسول : بَهههه خواهر گرامی فاطمه جان بیا اینجا که حسابی دلم تنگ شده بود برات
زهرا : 😶😶 چیزی شده؟ سرت به جایی خورده؟ داری میمیری ؟ داریم میمیریم ؟
رسول : ععع زبونتو گاز بگیر این حرفا چیه میزنی دلم تنگ شده بود برای ارتباط های صمیمی مون
زهرا : آها😶 فقط مواظب باش زیادی داری فاطمه رو لِه میکنی اون بنده خدا ساکت مونده
فاطمه : بله بله همون که ایشون گفتن
محمد: اهالی خونه لطف کنید بیاید تو 😂
رسول : بله بله مزاحمتون میشیم
بدوئید دخترای خوب افرین برید تو تا من بیام
فاطمه : شما کجا؟🤨
رسول : 😐 حالا من باید به شما جواب پس بدم؟
فاطمه : نه نه لزومی نداره😬😶
رسول : آفرین بدو برو فاطمه خانم شماهم ندو باید محترمانه برخورد کنید کنید عروسخانم
زهرا : بدم میاد نکن😒🔪
رسول : باشه بابا زهرا جون خوبه؟
زهرا : برو بابا نخواستیم اصلا
....
محمد : خب فاطمه از اون سوژه تون چه خبر
فاطمه : 😶🤐💔 با..با ..
محمد : نترس حالا چیزی نیست که
فاطمه : هیچی فعلا روش سوارن یه ذره بیشتر اطلاعات به دست اوردیم فعلا مقدمات چیدیم برای دستگیریش
رسول: 😏 باز خوبه اداره ما الان اینقدر کویره انگار دشمنا دارن تو سکوت خبری کارشون رو میکنن
محمد : آقا رسول لازم نیست همه چیو برای شما تعریف کرد🤨
رسول : 🤐🤐
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 💫 #پارت 163 💫 رسول : بَههههههه زهرا خااااانمممم چطوری ؟ زهرا : 😐 اخوی چرا این
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴
🍃 #پارت 164 🍃
محمد : اقا این چند روز هم اگر اجازه بدید زودتر برم خونه و فردا رو
عبدی : باشه برو حواست باشه این چند روز اتفاقی نیفته روزهای خوبی باشه براشون
محمد : چشم
عبدی : از طرف منم به فرشید و زهرا تبریک بگو
محمد : بله چشم با اجازه
.....
زهرا : نمیدونم چرا ولی شاید برعکس همه من تو روز عروسی هیچ استرسی نداشتم
فاطمه : زهراااا
زهرا : هاااااننن چییییههه سکته کردم
فاطمه : نگاه کن این چه لباسیه 😩
زهرا : 😐 خوبه الکی حرف نزن بیا برو شلوغش نکن
فاطمه : راستی لباس خودت کو؟
زهرا : بجای اینکه بخرم کرایه کردم واسه آتلیه و شب عروسی فردا صبح میارن
فاطمه : فردا دیره هااا شما فردا صبح میخواید برید آتلیه
زهرا : 😐وای خواهر من اون ظهره اون صبح میاره
وای اصلا من چه غلطی کردم قبول کردم اینقدر مشغله داشته باشم
فاطمه : خوب کاری کردی یه هفته خیلی حال خوبه
زهرا : مشخصه خیلی😐😐 کار و ول کردیم چسبیدیم به زندگی
فاطمه : وای بسه زهرا بسه هیچی نمیشه یه هفته کار نکنیم انگلیسی ها که حمله نمیکنن حواسشون هست دو سه نفر نباشن هیچی نمیشه
ولی میگم خوش بحال مردا موقع مراسم یه کت شلوار میپوشن و تموم میشه میره همین😐💔ما چرا اینقدر دغدغه لباس و کوفت و زهر مار داریم؟
زهرا : به نکته خوبی اشاره کردی ولی من ندارم
فاطمه : باشه حالا😒 مطمئنی لباسم خوبه دیگه؟
زهرا : آرررههه آرررههه خووبهه
فاطمه : ااهه من بجای تو استرس گرفتم خدا لگدت کنه😒
زهرا : استرس نداره خواهر من
فاطمه : صحیح ولی نمیدونم حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته
زهرا : 😐 باشه حالا برو بجای این کارا صدقه بده
فاطمه : ما الان تو خونه چه کار میکنیم😐💔
زهرا : وای فاطمه بسه خیلی رو مخی ساکت شو
فاطمه : نمیخوام
زهرا : رسول کجاست
فاطمه : زورت میاد یه داداشی بهش اضافه کنی؟ با شوهر خواهرم جلوی در تو ماشینن
زهرا : واو😐😐😐
.....
عطیه : آقا فرشید شما امشب بگید شام خانواده تشریف بیارن اینجا
فرشید : نه زحمت میشه دست شما درد نکنه
عطیه : چه زحمتی بده چند شب میخوایم دور هم باشیم
فرشید : ممنون از لطف تون چشم میگم
پیس پیس زهرا
زهرا : هااا؟
فرشید : بابا اینطور دارم آب میشم یه چیزی بگو
زهرا : 😐 دست شما درد نکنه ها فردا عروسیمونه میخوای دیگه تو این خونه رفت و آمد کنی خجالت چی میکشی
فرشید : نمیدونم ولی یه جوریه
زهرا : خیلی خب حالا احساس میکنم زیادی دیگه موندیم تو خونه شما بفرما محل کار بنده هم با خواهرم خودمو بهتون میرسونم
فاطمه : ععع چی چی میرسونم ول کن بابا
زهرا : عه؟ کی بود میگفت کارهامون عقب میمونه و فلان
فاطمه : من که نبودم😂خیلی خب
زهرا : باشه پس تو و رسول برید ماهم بیایم یه سری کارها رو ردیف کنیم که بریم تا اخر هفته نباشیم
فرشید : ولی بهتر نیست فردا که ولادت حضرت زهراعه یه کادوی خوب به مامانت بدیم؟😂
زهرا : حالا فکر اونجاشم کردم برو دیگه وقت دنیارو نگیر
رسول گوشه حیاط ایستاده و نگاشون میکنه: باز از کلمات من استفاده کردید 🙄
زهرا : خیلی خب استاد ایشون رو بردار ببر مثل اینکه قصد رفتن نداره
فرشید : اخه دلم نمیاد برم
زهرا : برو بسه اینقدر حرف نزن خدافظ😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴 🍃 #پارت 164 🍃 محمد : اقا این چند روز هم اگر اجازه بدید زودتر برم خونه و فردا رو
•°•° 🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 °•°•
•• 🌷 #پارت 165 🌷 ••
اداره
فاطمه : داشتم میرفتم پایین که بابا از اتاق اومد بیرون
محمد : سلام
فاطمه : سلام وقت بخیر خسته نباشید
محمد : همچنین کجا؟
فاطمه : اومدیم یه سری کارهارو انجام بدیم و ان شاءالله اگر اجازه بدید تا آخر هفته نباشیم
محمد : اون خواهرتونه که لازم نیست باشه شما چی؟ 🤨
فاطمه : 🤐🤐😶😶
محمد : سلام زهرا خانم خوبید شکر ماهم خوبیم سلامتی امن و امان
زهرا : 😅 ببخشید سلام
محمد : حالا هم بجای این کارا پاشید برید خونه تو مهمونی امشب کمک کنید
زهرا : بله چشم با اجازه
محمد: کجاااا باهم میریم
فاطمه : نه عه خب ببخشید اگر میشه منو زهرا تا یه جایی بریم و بعد راهی منزل بشیم
محمد : کجا؟
فاطمه : حوزه
محمد : آها بله به سلامت خوش بگذره
....
زهرا : منو واسه چی داری میبری حوزه
فاطمه : باید تو دستگیری بهرامی باشی
زهرا : بهرامی کیه دیگه ؟
فاطمه: بابا همون کسی که بخاطرش زندان هم رفتم🙄
زهرا : آهااا خب مگه امروز دستگیرش میکنن؟
فاطمه : آره امروز که سه شنبس شنبه به ما گفتن امروز میخوان بگیرنش حالا دیگه خبر ندارم
زهرا : بعد من این وسط چی کارهام
فاطمه : مثل کار رسول و تو حوزه انجام میدی
زهرا : وای نه توروخدا
فاطمه : ببین بحث نکن به اندازه کافی اعصابم خورده
.....
فاطمه: یعنی چی خانم نصیری؟ مگه نقشه رو برای امروز نچیدید ؟
+ بله ولی سوژه امروز یه کار فوری پیش اومده فعلا معلوم نیست
فاطمه : باشه ممنون لحظه به لحظهش رو گزارش بدید من این یکی دو روزه درگیرم
+ باشه ممنون ک اطلاع دادید
.....
زهرا : ولی خداروشکر ها امروز اصلا حوصله کار کردن و نداشتم یه دکمه اشتباه میزدم فرانسوی ها متوجه میشدن جاسوس شون رو گرفتیم😉😂
فاطمه: نمک کی بودی تو🙂😂
زهرا : خواهر گرامی یه ذره آروم تر خواهشا میخوام استراحت کنم
فاطمه : بله چشم چون شما گفتی.
صدای مولودی رو زیاد کردم و گازش و گرفتم
زهرا : کرم نریز خواهرم مارو روز عروسی به فنا نده
فاطمه : اتفاقا حال میده😂 هووووو عروسیه عروووسییی
زهرا : ایشالا به زودی قسمت خودت میشه میفهمی
فاطمه : یهو زدم رو ترمز : 😡😡😡 دیگه نبینم از این حرفا بزنیا خیر نبینی الهی
زهرا : اوه اوه 😶چت شد یهو مگه چیز بدی گفتم
فاطمه: آره از نظر من هیچ وقت همچین چیزی رو به من نسبت نده فهمیدی یا نه؟
زهرا : اره اره حَرِّک زائر 😶
فاطمه : 😐
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
•°•° 🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 °•°• •• 🌷 #پارت 165 🌷 •• اداره فاطمه : داشتم میرفتم پایین که بابا از
♡♡🌺 #در_مسیر_عشق 🌺♡♡
°°° #پارت 166 °°°
نویسنده 🙂😂 :: خب سلام عرض میکنم به دلیل اینکه زیاد نمیخوام شلوغش کنم میگم که آتلیه رفتن عکس هاشون رو هم گرفتن عروسی هم تموم شده دارن کاروانی میرن خونه شون😂
فرشید : چه حسی داری عزیزم 😂
زهرا : حس خواب
فرشید : نممکک بگو ببینم
زهرا : هیچی بخدا
فرشید : نگا چه زن بی احساسی داریم ما🙄😂
زهرا : حییفف دیر شده وگرنه میخوای عوضش کنی؟
فرشید: نهه من تورو با هیچکس عوض نمیکنم
زهرا : باشه حالا اینقدر احساسی نکن
فرشید : اه این چه شبیه تا میای یه چیزی بگی هی میگی نگو نگو
زهرا : خب خوشم نمیاد ول کن
فرشید : باشه حالا من میخوابم تو فرمون و بگیر دو دقیقه اون گوشی هم ول کن اینقدر عکس عکس فیلم فیلم بسه
زهرا : نچ نمیشه
.....
فاطمه : رسول آروم تر ویراژ بده اونا چطور اون پشت و ببینن😂
محمد : راست میگه این کارا چیه سنگین باش
رسول : شب عروسیه بابا ول کنید رصدمون نکنید دو دقیقه بزارید خوش باشیم 😂
فاطمه : با صحنه ای که دیدم جیغ زدم و پیاده شدم و ب طرف ماشین شون دویدم 💔
رسول : 😨 ن...نهههه یااا حسیییننن
..... چند دقیقه قبل اون اتفاق 🙂💔
فرشید : خب خب بنده از همین تریبون اعلام میکنم امروز روز ولادت حضرت زهراست و شب عروسی منو زهراجان این خانم اجازه نمیدن علاقم رو بهشون ثابت کنم
زهرا : عععع نههه هیچ خبری نیست مشاهده میکنیم که ماشین هایپشت سرمون شاد تر از ما هستن😂
فرشید : بلهبله خداروشکر یه دفعه پشت چراغ قرمز نموندیم الحمد الله 😂😂
از سمت راست دیدم یه ماشین پر سرعت داره میاد منم فرمون و کج کردم تا گیر کنیم به جایی ولی.....
سیاهیمطلق.....
نویسنده :: بلهبله همون طور که خوندید یه ماشین از سمت راست پر سرعت اومد و قصدش این بود خودرو اینا واژگون بشه و تصادف شدیدی شد و اینکه خودرو زهرا اینا دو دور چرخید و برعکس افتاده اون یکی ماشین هم که زد جلوش جمع شده و سالم تره
محمد : رسول برو مردم و پراکنده کن بنزین ریخته ممکنه اتیش بگیره زود باااشش
فاطمه: نههه😭😭😭 زهرا اون توعه باید بیارمش بیرون
عطیه: 😰 آروم باش فعلا نمیشد کاری کرد ممکنه منفجر بشه
فاطمه : نههه😭😭 باید بیارمش بیرون الان میسوزه در آنی چشمم خورد به کسی که داشت خودشو از ماشینی که جمع شده میاورد بیرون خودش بود...💔 بهرامی سوژه اطلاعات حوزه یعنی کار اون بوده
پر قدرت بلند شدم خشمگین و عصبی رفتم سمتش درست نمیتونست راه بره با لگد ازپشت زدم و افتاد رو زمین بالا سرش ایستادم
:: تو لیاقت زنده موندن و نداری عوضی
خواهرم بمیره ازت نمیگذرم زندت نمیزارم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پائین بره
مامور های آگاهی اومدن و بردنش
رسول : اروم باش جان من بشین لب جدول
فاطمه : آمبولانس آمبولانس چرا نمیرسه زود باشید دیگه😭
...
محمد : دیدم فرشید دستش و اورده بیرون و کمی تکون میده رفتم سمتش داشت سعی میکرد خودشو بیرون بکشه
آمبولانس و آتش نشانی رسیدن فرشید و اوردن بیرون به همراه زهرا و منتقلش کردن بیمارستان
نیروآتشنشانی : این ماشین باید تا الان سوخته باشه ولی هیچیش نشده خوبه
محمد : دقیقه اول مردم و پراکنده کردیم چون ممکن بود منفجر بشه
.... بیمارستان ....
عطیه: دیدی باید شب اول عروسی بچم اینطور بشه چه حکمتی بوده خدایا😓💔
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
♡♡🌺 #در_مسیر_عشق 🌺♡♡ °°° #پارت 166 °°° نویسنده 🙂😂 :: خب سلام عرض میکنم به دلیل اینکه زیاد نمیخوام
🥀 #در_مسیر_عشق 🥀
🥀 #پارت 167 🥀
فاطمه : حالا می فهمم آبجیم چرا هیچ استرسی نداشت🙂💔میگفتم قراره یه اتفاقی بیفته
محمد : به روی خودم نمیآوردم چه بدحال خرابی دارم
نویسنده :: چون چیزی ندارم بگم و ممکنه طولانی و خسته کننده باشه مکالمه های خانواده فرشید رو نمینویسم
رسول: موقعی که فرشید و اوردن بیرون هوشیار بود اما زهرا نه الانم هر دو شون داخل اتاق عمل هستن
دکتر ک اومد بیرون منو مامان رفتیم سمتش
دکتر : خداروشکر به خیر گذشته حال آقای محسن زاده خوبه فقط دستشون شکسته که زود بهبود پیدا میکنن و یه کمی سرشون زخم شده
حال خانم حسینی هم وخیمه چون ضربه از سمت ایشون بوده چندتا از مهره ستون فقرات شکسته و ضربه بدی به سرشون وارد شده اگر هم علائم حیاتی شون بالا تر بره و به هوش بیان متاسفانه قطعنخاع میشن براشون دعا کنید
فاطمه : از دور میشنیدم چی میگفت دنیا رو سرم خراب شد یعنی زهرای من فلج میشه زهرای من شب عروسیش نباید همچین اتفاقی میفتاد زهرای من کلی آرزو داشت
عطیه : حال خوشی نداشتم و سکوت کرده بودم
محمد : دیگه نمیدونم تا چه حد باید بریزم تو خودم این حال خرابی رو چرا
رسول : دوان نیاوردم رفتم تو نمازخونه تا دراز بکشم
فاطمه : یعنی همه این اتفاقات تقصیر منه😓 اون سوژه من بود اون کار من بود
افتادم تو بغل بابا و گریه کردم
::: بابا 😭😭 اونا بخاطر من رو تخت بیمارستانن شاید اگر زودتر میگفتم هیچ اتفاقی نمیافتاد 😭
محمد : آروم باش فاطمه خواست خدا بوده نمیشه چیزی گفت :)💔
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🥀 #در_مسیر_عشق 🥀 🥀 #پارت 167 🥀 فاطمه : حالا می فهمم آبجیم چرا هیچ استرسی نداشت🙂💔میگفتم قراره یه ات
💐 #در_مسیر_عشق 💐
🍂 #پارت 168 🍂
رسول : نشسته بودم پیش فرشید زل زده بودم تو صورتش کمکم چشماش باز شد
فرشید : ر..سو..ل
رسول : جانم
فرشید : ز..هر..ا
رسول : حالشخوبه نگران نباش دست و پاش شکسته چیزی نیست
فرشید : می..خو..ام بب...ین..مش
رسول : نمیشه هم اون اجازه ملاقات نداره هم تو حالت خوب نیست بزار بهتر که شدی میبرمت
استراحت کن
فرشید : سری تکون دادم و چشام رو بستم و به همه چی فکر کردم ...
از روز اولی که نمیتونستم به اقا محمد چیزی از علاقم بگم اولین باری که زهرا رو دیدم
وقتی که متوجه شدم پدرش کیه برادرش کیه نگرانی های من سر اینکه از رسول کتک بخورم
روزخواستگاری عقد و در آخر هم عروسی💔 که اینطور شد ادم میمونه چی بگه حکمت خداست دیگه
.....
محمد : بهبه آقا فرشید ما حالش چطوره
فرشید : سعی کردم بلندشم اما دست اقا محمد مانع شد
محمد: نه نه دراز بکش بهتری ؟
فرشید : شکر خدا بله شما چه خبر زهرا چطوره
محمد : اونم خوبه سلام داره خدمتتون 😂
فرشید: 🙂 نه واقعا حالش خوبه؟
محمد : میتونم بگم فقط دعاش کن
فرشید: چرا هیچی نمیگید وقتی میگید حالش خوبه خب چرا نمیتونم برم پیشش من میخوام ببینمش
محمد : آروم باش همه چیز و توضیح میدم
دکتر گفته چون ضربه از سمت اون بوده اگر هم به هوش بیاد قطع نخاع میشه حتی ضربه بدی به سرش وارد شده
فرشید: یعنی چی این حرفاا میفهمید من باید زهرا رو ببینم امکان نداره فلج بشه اصلا کی بوده زده بهمون هاااا؟؟؟
محمد : مثل اینکه سوژه های اطلاعات حوزه فاطمه اینا بوده
فرشید : لا اله الا الله میخوام زهرا رو ببینم
محمد : اجازه نمیدن توهم استراحت کن ذهنت و درگیر این چیزا نکن
فرشید: زن من فلج میشه اینو میفهمید دختر شما فلج میشه چرا ذره ای حالتون بد نیست چرا اصلا نمایان نمیکنید
محمد : آروم باش من میرم بیرون
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🍂 #پارت 168 🍂 رسول : نشسته بودم پیش فرشید زل زده بودم تو صورتش کمکم چشماش باز شد
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺
🍃 #پارت 169 🍃
فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید
+ ....
فاطمه : در خصوص کیس بهرامی میخواستم صحبت کنم ایشون مگه ت.م نداشتن ؟
+....
فاطمه : خب اگر داشتن متوجه هستید چه اتفاقی افتاده
+ ....
فاطمه : شما میگید هیچی نشده ؟ میفهمید چی میگید الان سوژه تون بازداشت آگاهی هستن اینو میدونید ؟
+ ....
فاطمه : خانم نصیری لطفا دیگه ادامه ندید شما چه مسئول پرونده ای هستید که از متهم خبر ندارید بنده در اسرع وقت یکی رو جایگزین شما میکنم
+ ....
فاطمه : اما نداره شب خوش خدانگهدار
..........
عطیه : ولی فکر نمیکنم این طرز برخورد بوده باشه ها
فاطمه: مادر من اگر این خانم حواسش بود الان خواهر من رو تخت بیمارستان اونم چی شب عروسی نبود همش تقصیر بی کفایتی و بی مسئولیتی این خانمه
عطیه: خیلی خب حالا پشت سرش حرف نزن
فاطمه : میگم شما میخواید برید خونه استراحت کنید من هستم حواسم هست دیگه
عطیه : آخه نمیتونم برم🙂💔
فاطمه : نگران نباشید همه چیز درست میشه پاشید با داداش برید خونه استراحت کنید
عطیه : باشه حواست باشه پس خداحافظ
* فردا *
فاطمه: پشت شیشه داشتم نگاش میکردم
چه آروم خوابیده بود
چقدر دوست داشتم الان مثل قبل دم در وایسم و فقط تنها یه صداش بزنم تا از خواب بپره و بگه چیشده
کاش از این خواب عمیق بلندشی خواهرم
کاش زود تر برگردی پیشم تا از تنهایی در بیام
چی میشد الان رسول دوباره با لگد میزد و میگفت پاشو داری خواب میبینی اماده شو واسه عروسی آبجیت ..🙂💔
خط دستگاه صاف شد..... پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل اتاق منی که صورتم خیس شده بود از اشک و بابایی که رو صندلی اروم نشسته بود و سرش پایین بود
دکتر : همراه خانم حسینی شما هستید؟
محمد : بله چیشد؟
دکتر : ما همه تلاشمون رو کردیم تسلیت میگم...💔
فاطمه : با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد
خواهرم پرکشید خواهرم رفت
یقه بابا رو گرفتم
: اینطور از خواهرم مراقبت میکردییی
اینطور از دخترت مراقبت میکردی
اصلا برات مهم نیست آره مُرد همین تموم شد بریم خاکش کنیم هااا؟؟ راضی شدی کشتیش ؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🍃 #پارت 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرا
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🍂 #پارت 170 🍂
فاطمه : یه صداهایی میومد...
صدای بابا بود
محمد : فاطمه بیدار شو
فاطمه جان داری خواب میبینی پاشو عزیزم
فاطمه : با وحشت از خواب پریدم
محمد : نگران نباش داشتی خواب میدیدی
بیا این لیوان اب و بخور
فاطمه : حال زهرا ؟؟؟ حال زهرا چطوره؟
محمد : تغییر نکرده
فاطمه : اوووووفففف خدایا شکرت
محمد : چی ؟ خداروشکر بابت اینکه تغییر نکرده؟
فاطمه : نه آخه.. هیچی ولش کنید اصلا
محمد: زیاد خوابیدی دیگه فکر کنم شب نخوابی ها😉😂
فاطمه: وایساده بودم دم اتاق و فقط نگاش میکردم پاشو دیگه لعنتی بسه این همه خواب
خط دستگاه صاف شد و صداش بالا رفت دکتر و پرستار هارو صدا کردم
و منی که تو بغل بابا گریه میکنم و پدری که با چشمای قرمز فقط اتاق و نگاه میکنه
بعد پنج دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون
محمد : خسته نباشید چیشد ؟
دکتر : تسلیت میگم 😓
محمد : ......💔
فاطمه : و منی بودم که رو دو زانو نشستم و سرم و مابین دستام گذاشتم یعنی خوابم به واقعیت پیوست یعنی اون برام تو واقعیت تکرار شد...💔
از الان بی خواهر شدم ... از الان بی زهرا شدم ... پشت و پناهم رفت ... تکیه گاهم ، کسی که تو سختیا کنارم بود رفت ... 💔 باورم نمیشد حالا چطور به مامان بگم
رفتم تو اتاق پارچه سفید و کنار زدم و دست گذاشتم رو صورت بی رنگ و سفیدش سرد بود
دستش و گرفتم ؛ همیشه دست و پاهاش سرد بود اما ایندفعه سرد تر چقدر سخت بود واقعا منی که دستشو گرفتم چرا دیگه با مهر و محبت دستمو فشار نمیده بگه من پشتتم از هیچی نترس
: ولی این رسمش نبود آبجی تو قول دادی بهم تنهام نزاری تا اخرش پیشم باشی چرا زودتر رفتی 😭😭 || و منی بودم که داد میزدم : پاشو زهرا
محمد: حال خوشی نداشتم مجبور بودم بی تفاوت نشون بدم فاطمه رو بلند کردم و بیرون نشوندمش
تختی بود که زهرا رو از جلومون بردن هیچ وقت فکرشو نمیکردم این صحنه هارو ببینم
فاطمه : بااابااا😭😭 زهرا رفففتتت چرا هیچی نمیگی هااا؟ چرا یه کلام باهاش حرف نزدی چرا نگفتی بی معرفته همش تقصیر منه از اولش باید به شما میگفتم
محمد : چون هیچی نمیتونستم بگم فقط سکوت کرده بودم..
....
محمد : الو رسول
رسول : سلام جانم
محمد : یه چیزی میگم زیاد واکنش نشون نده
زهرا رفت
رسول : چیییی
محمد : گفتم جلو مامانت هیچی نگو
رسول : ....
محمد : الو رسول صدامو داری؟
رسول : آ...ر..ه آره الان من چیکار کنم
محمد : هیچی فقط باید یه طوری ب مامانت بگی
رسول : نه من نمیتونم نمیتونمممم😭
محمد : رسوووللل اروم باااشش عع
عطیه: چیه ؟ نکنه زهرا از بینمون رفت🙂💔
رسول : با سر جواب دادم تلفن و قطع کردم و به دیوار تکیه دادم
عطیه : آروم باش به خواستش رسید البته اینی که شهادت حساب بشه براش خدا اجر زحماتش و بده پاشو رسول جان اینطور گریه نکن صبر داشته باش داغش خیلی سخته ولی باید خودتو قوی نشون بده تا خانواده بتونه بهت تکیه کنه
رسول : ....🙂💔
.... ..... .....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🍂 #پارت 170 🍂 فاطمه : یه صداهایی میومد... صدای بابا بود محمد : فاطمه بیدار ش
•• °° #در_مسیر_عشق °° ••
●○ #پارت 171(پارتآخر) ○●
••• روز خاکسپاری •••
فاطمه : با چشمای قرمز قبر خالی رو نگاه میکنم جایی که قراره خاطراتم با خواهرم پایان پیدا کنه
فرشید : چی بوده خدا شب عروسی مون شبی که بهم میرسیدیم ازم گرفتیش حالا که گرفتیش خودت حواست بهش باشه جای خوبی باشه
محمد : زل زده بودم به تابوتی که بالای قبر بود یعنی این همون زهرایی که تو همون خونه بازی میکرد همونیه که افتاد و سرش به حوض خورد و شکست همونیه که با قلمو خونه رو رنگ میکرد و من باید تمیز میکردم چقدر زود گذشت حالا دختر من زودتر از من رفت اون دنیا
عطیه : بالا سر پیکرش نشسته بودم و قران میخوندم هرکس که میومد فقط میگفتم دعا کنید براش زیاد گریه نمیکردم میدونستم بالاخره بعد این همه زحمت و خدمتی که برای این کشور کرده باید خدا خودش بهش برسه امیدوارم جاش خوب باشه و حواسش به ماهم باشه ..
رسول : سرمو گذاشته بودم رو شونه فرشید یه ریز گریه میکردم بدون صدا لباس فرشید که خیس شد ..
دیدی فرشید دیدی خواهرم رفت بهش بگم غلط میکردم که اذیت میکردم پامیشه دوباره روشو اون ور کنه چی بگم پا میشه برای اخرین بار صحبت کنه باهام وای که چقدر دلم تنگ شده واسه لجبازی هاش
فرشید : خواست خداست هیچی نمیشه گفت باید بشینیم و سکوت کنیم
°°° شب °°°
محمد : فاطمه نمیخوای پاشی بری؟ دیر وقته ها
فاطمه : نمیتونم تنهاش بزارم نمیتونم میفهمید اینو نمیتونممم😭 شب اول قبرشه
محمد : فقط دعا کن جاش خوب باشه پاشو خوبیت نداره تا این موقع اینجایی نیم ساعت دیگه هم اذان مغربه بریم نماز رو تو قطعه سرداران بیپلاک بخونیم
فاطمه : نه آخه بابا تو به این تابلو نگاه کن
آره من حسودیم میشه چرا جای اسم زهرا اسم من نیست 🥀 شهیده زهرا حسینی مقدم🥀
محمد : غصه نخور ان شاءالله قسمت خودت
.....
محمد : امروز بعد سه روز رفتم اداره
درسته فقط یک نفر ازشون کم شده اما حس غربت داره یادم نمیره چه موقع هایی بود اصرار میکردن از اصفهان بیان تهران و منی که مخالفت میکردم
......
فاطمه : رفتم تو اتاقش . چون تو کوچه مون بنایی داشتن همیشه گرد و خاک زود مینشست رو وسایل ولی از هرچی میگذشت از این نمی گذشت که تصویر مشهد، بینالحرمین و ایوان طلا حضرت علی(ع) روش گرد و خاک بشینه هر روز تمیز میکرد حالا خاکی شده بود منم با گریه نشستم همه رو گرد گیری کردم کاغذ ها رو مرتب کردم لباس هاشو تا کردم تختش صبح روز عروسی جمع نکرده بود رو مرتب کردم
به حدی گریه میکردم که دیگه نای کار کردن نداشتم همونطور وسط اتاق دراز کشیدم
چه خاطراتی بود....
** و سخن آخر : شاید خیلی از این داستان ها راست نباشه اما دلاوری و شجاعت مامور های اطلاعات کشور مون راسته اینکه از زندگی و خانواده شون گذشتن بخاطر ما خیلی حرفه 🙂💔سعی کنیم حداقل تو شب های عزیز تو نماز هامون و دعاهامون یادشون کنیم که امنیت مارو تامین میکنند خصوصا فاطمی هایی که با چادر هاشون نشون میدند مثل حضرت زهرا و بی بی زینب میتونند بهترین مخلوقات خدا باشند و تا ابد این دو گوهر رو الگوی خودشون بدونند❤️