eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
224 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 💞 #پارت چهلم💞 فاطمه : بابا محمد : جانم فاطمه : چرا نمیزارید برم پیش زهرا مگه ن
💫 💫 ❤️ چهل و یکم❤️ رسول: سلام عزیز خوبید عزیز : سلام پسرم شکر چه خبر؟ رسول: زهرا دوساعت دیگه به هوش میاد😇 عزیز : واقعا؟ خداروشکر رسول: مامان کجاست؟ عزیز: رفت خونه رسول: خیلی خب باش من میرم پیش فاطمه بهش بگم خدا حافظ رسول: فاطمه خانم اجازه هست؟ فاطمه: بله سلام رسول : سلام خواهر زیبای من زهرا حالش خوبه دوساعت دیگه به هوش میاد سریع گفتم از نگرانی در بیای فاطمه: جدا؟🤩 خداروشکر ~~~~~~~~~~~~ محمد: بالا سر زهرا نشسته بودم احساس کردم یه صدای خفه ای میاد نگاه کردم دیدم که زهرا به هوش اومده زهرا : ب..ا..ب..ا😖 محمد : سلام زهرا جان خوبی؟ جانم؟ زهرا: فا..ط.. مه؟؟ محمد : بزار اول چشم هاتو کامل باز کنی بفهمی کجایی بعد سراغش رو بگیر😒 یه اتاق دیگه هست زهرا : صحبتی نداشتم و نفس های عمیقی می کشیدم رسول : اجازه هست؟ سلام به به زهرا : دیدم داداش وارد شد محل ندادم بهش رسول : چطوری زهرا خانم؟ زهرا : سکوت رسول: 😐😐 هلو ملیکم میشنوی؟؟😐 زهرا : سکوت محمد: صد در صد قهره باهات😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 ❤️ #پارت چهل و یکم❤️ رسول: سلام عزیز خوبید عزیز : سلام پسرم شکر چه خبر؟ رسول:
🌺 🌺 🍂 چهل و دوم🍂 رسول : عه بابا نگو اینطوری دلم میشکنه زهرا خانم بابا درست میگه؟ زهرا: نم..ی..دو...نم محمد : 😐 وارد جزئیات نشو رسول جان رسول : چشم😂 زهرا :می..خو...ام بر...م پ..ی..ش ...فا...ط.. مه رسول: پیش اون دیوونه؟😒 زهرا : عصبی شدم نمیتونستم بزارم راحت بهش توهین کنه😡 ب..ب...ند د..هن...تو رسول : درست حرف بزن دوسال بزرگترم ازت ها😡😡 زهرا : ب..ه جه...نم محمد : تمومش کنید بچه ها 😡 عههه😡😡 هی هیچی نمیگم هی شورش و در میارن رسول : بله چشم زهرا: بلند شدم که بشینم حداقل خودم برم پیش فاطمه که درد بدی تو ناحیه قلبم احساس کردم : آآآآآخخخ😖😖😖😖😖😖 محمد : چیشد😨 زهرا: صورتم و جمع کرده بودم از درد و هیچی نمیگفتم رسول : لوس بازیشه😒 محمد : بسه رسول برو بیرون🤬 هیچ درک و فهمی نداری تو رسول : چشم 🚶🏻‍♂👋🏻 زهرا : فا..ط...مه سا...لمه؟؟؟ محمد : آره خوبم ولی دستش درد داره زهرا: آقا می...خو...ام بر...م ببی...نمش محمد : الان نه حالت خوب نیست زهرا : خو..بم حدا...قل بگ...ید اون ...بیا‌..د محمد : خیلی خب باشه میرم بهش بگم بیاد °° فاطمه و زهرا تنها در اتاق°° فاطمه : خوبی عزیزم؟ زهرا : با سر حرفش و تایید کردم که خوبم فاطمه: میشه یه خواهش بکنم ازت؟ زهرا : جان؟ فاطمه: دیگه به گذشته فکر نکنی هرچی بوده تموم شده میدونم سخته برات فراموش کنی اما تموم شده و به خیر گذشت پس اصلا فکر نکن
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🍂 #پارت چهل و دوم🍂 رسول : عه بابا نگو اینطوری دلم میشکنه زهرا خانم بابا درست میگه؟
🌹 🌹 🌱 چهل و سوم🌱 زهرا : 🙂باشه تما...م ..تلا...ش خود‌‌...مو می...کنم فاطمه: نه دیگه نباید تلاش کنی باید قول بدی زهرا : خیلی...خب آب...جی فاطمه : بله؟ زهرا : دو..ستت...دا...رم😘 فاطمه : من بیشتر😉 حالا هم استراحت کن زودتر رو پابشی بریم سر کار و خونه مون😇 زهرا : چشم فاطمه: خدا حافظ 👋🏻🚶🏻‍♀ سه ساعت بعد محمد : سلام فاطمه خانم بهتری؟؟ فاطمه : سلام باباجان آره خوبم چه خبر؟ محمد: پانسمان دستت رو عوض بکنی مرخص میشی ☺️ فاطمه: خداروشکر خسته شدم از بس اینجا بودم آبجی زهرا هم مرخص میشه دیگه؟ محمد : اون نه فاطمه : چراااا؟؟؟😧 محمد : شما فعلا پانسمانت رو عوض بکن منم برم با دکترش صحبت کنم بعدا میگم فاطمه : باش🙁 محمد : فعلا خداحافظ ■ اتاق دکتر■ دکتر: خب با توجه به اتفاقاتی که قبلا براشون پیش اومده دختر تون به قلبش فشار اومده اذیت شده که اگر بیماری شون اوج بگیره باید عمل قلب باز انجام بشه که تو این سِن کم خیلی خطرناکه محمد : چطور میشه بهتر بشه؟ دکتر: خب صحنه های تلخ قبل رو یادش نیاد اصلا از اتفاقی که براش افتاده هیچی یادش نیاد ذره سمت اون موضوع ها به اون زمان و خاطراتش برنگرده اینجور بهتر میشه . محمد : چشم خیلی ممنون با اجازه ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌹 #در_مسیر_عشق 🌹 🌱 #پارت چهل و سوم🌱 زهرا : 🙂باشه تما...م ..تلا...ش خود‌‌...مو می...کنم فاطمه: نه
🌸 🌸 ☘ چهل و چهارم☘ رسول : سوار شید فاطمه خانم فاطمه : خیلی ممنون فقط داداش نچسب بهم این همه جا دقیقا کنار من نشین چون بخوای اذیت بکنی یه بلایی سرم میاری محمد : راست میگه اصلا رسول تو جلو بشین رسول : نه نمیشه باید مواظب خواهرم باشم😂 فاطمه : نمیخواد تو مواظب من باشی مگه من بچه ام😒 رسول : از نظر من بله فاطمه: میزنمتا😡 محمد : 😐😐 عه بچه ها بسه دیگه فاطمه : رسول دستت کار نکنه بکش دستت رو رسول : دوست دارم فشار بدم😝 چقدر کیف میده فاطمه : نمیفهمی دستم تیر خورده میسوزه درک کن خواهشا رسول : دوست دارم فشار بدم😜 خیلی حال میده فاطمه : 😩بابا نگاه کنید درک نمیکنه شما بفرستینش ماموریت اونجا تیر بارونش بکنن بعد منم بپرم روش جشن پتو بگیرم براش محمد: چشم فرمانده 😂 فاطمه : آاآآخخخخ😖😖😖 نکککننننن رسول: دوست دارم به تو چه محمد : میخوای داد این بچه رو در بیاری تمومش کن دیگه😠 رسول: بله بله چشم🤐 خانه عزیز : سلام خوش اومدی فاطمه : سلام عزیز جان خیلی ممنون محمد : سلام چه خبر عطیه کو؟ عزیز : سر کاره رسول : سلام عزیز ، فعلا خداحافظ 😂 عزیز : سلام کجا؟ رسول: باید برم اداره عزیز : میموندی یه استراحتی میکردی پسرم رسول : نه ممنون خسته نیستم ؛ فعلا خداحافظ محمد : صبر کن دم در کار دارم باهات رسول : چشم فاطمه : باباجون دستت درد نکنه زحمت دادم برید شما کار دارید محمد : خیلی خب خوب استراحت کن سر حال شو فاطمه: که بعدش بیام اداره😉 محمد : حالا به این زودی هم که نه نمیشه بعد اون اتفاقات سریع کار کنید که😐 فاطمه : حالا ما که شده فرار کنیم بیایم اداره😆 محمد : 😐 اگر بزارم فاطمه : متوجه نمیشید که یک دفعه جلوتون ظاهر میشیم😂 محمد : ای شیطون بلاها فاطمه : دیگه دیگه . برید که رسول منتظره محمد: باشه خداحافظ . عزیز من رفتم خدا حافظ عزیز: خدا به همراهت محمد : خب رسول این شماره ای که میگم رو بزن . رفتی این و بررسیش کن رسول : چشم محمد : ..........0994 رسول : باشه شما کجا میرید؟ محمد : میام اداره یه سری کار دارم رسول : باشه فقط درمورد زهرا من یه سوال داشتم؟ محمد : بپرس؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 ☘ #پارت چهل و چهارم☘ رسول : سوار شید فاطمه خانم فاطمه : خیلی ممنون فقط داداش نچس
🌷 🌷 🌼 چهل و پنجم 🌼 رسول : حال زهرا چطوره؟ محمد : ببین رسول نباید یاد گذشته بیفته سعی کن حواسشون رو پرت بکنی زهرا هم چون شکنجه و آزار و اذیت خواهرش و جلوی چشمش دیده قلبش گرفته بهش فشار وارد شده اگر بیماریش اوج بگیره باید عمل قلب باز بکنه رسول: شوک شده بودم 😨 عمل؟😨 محمد : آره 😓 رسول : آخه تو این سِن؟😨 محمد : آره میگفتن خطرناکه رسول: وای خدای من -------------- اداره -------------- عبدی : این جلسه برای گروگان گیری چند هفته پیش تشکیل شده محمد : هدف های این باند این بوده که اول ما باهاشون همکاری داشته باشیم و اطلاعات بدیم و دوم ثمین هدایت آزاد بشه که خوش بختانه برای دستگیری موقع خوبی رسیدیم و تونستیم نقشه هاشون رو بهم بزنیم اما الان باید هرچی اطلاعات شد از ابویاسر و سهیل به دست بیاریم باید ازشون اطلاعات بخوایم شهیدی: اگر اطلاعات ندن چی؟ محمد : دیگه حکمش با قاضی تازه با این اطلاعاتی که بده از مجازاتش کم نمیشه جرم هاش خیلی زیاده عبدی : درسته . سوالی اگر ندارید میتونید برید سرکارهاتون داود : آقا ببخشید چرا یه راست رفتن سراغ نیروهای تازه نفس؟ ممکنه از خانم های مقدم هیچی ندونن چرا همین اول کار شناسایی شدن ؟ محمد : هدف شون از پا انداختن اونا بود که تازه نفس هستن نیرو های جدید رو میخوان حذف بکنن داود : بله درسته با اجازه ^ و همه رفتن ^ ادامه دارد...