روزي پدري نزد
کنفوسـیوس -حکیم و فیلسوف چینی-
رفت
و از پسـرش به خاطر وظیفه ناشناسی شکایت کرد.
کنفوسیوس
فرمان داد:
پـدر و پسـر را سه ماه زنـدانی کردنـد
و گفت:
«پـدري که نتواند
وظایف فرزندي را
به پسـرش بیاموزد،
همان اندازه خطا کار است
که پسري به آن وظایف عمل نکند.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســلام
💓صبح زیباتون بخیر
🌸زندگیتون پرشـور
💓و پر از رحمت الهی
🌸دلتون پراز نغمه های شادی
💓و پر از حس خوشبختی
🌸و لحظه هاتون
💓پر از سلامتی و کامیابی
🌸صبح شنبه تون
💓پراز عشق و مهـربانی
🌺 صبح زیبای شما ب خیر و نکویی
📚حکایت طبیب و قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
وقتی یونانیان
برای ترساندن کوروش بزرگ
به درگاه او آمدن
گفتند:
اگر در امر داخلی یونان دخالت کند
با او سخت مقابله خواهند کرد.
کوروش کبیر به آنان گفت:
یونانیان کارشان بیکاریست
من از مردمی
که در میدان های شهرشان
گرد هم می آیند
و برای فریب یکدیگر
سوگند دروغ می خورند ترسی ندارم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨یکشنبه تون شاد و زیبا
💓✨ان شاءالله امـروز
🌸✨یه خبـر خوب
💓✨یه اتفاق بی نظیر
🌸✨یه معجـزه
💓✨یه دلخوشی
🌸✨یه کار خوب
💓✨یه لب خندون و
🌸✨یه زندگی آروم نصیبتون بشه
💓هر کجا هستید خدا پناهتون باشه
https://eitaa.com/ganj_sokhan
❤️ تشرفات محضر ولی عصر(عج)
آیت الله مظاهری ضمن درس اخلاق خود حکایتی نقل کردند با این مضمون :
یکی از علمای بزرگ، در زمان قدیم در تخت فولاد خدمت امام زمان «ارواحنافداه» رسیده بود و از آن حضرت درخواست «علم اکسیر» کرده بود. در حالی که یاد گرفتن علوم غریبه حرام است و گفت و شنود و تعلیم و تعلّمش نیز حرام است.
آن حضرت به او فرموده بودند:
علوم غریبه به تو چه ربطی دارد؟ من به جای آن ختمی به تو یاد میدهم که بهتر از اکسیر است.
بعد فرموده بودند: به پنج تن و امام زمان توسّل پیدا کن و در توسّلهایت بگو:
«یا محمّد یا علی یا فاطمه یا حسن یا حسین، یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی».
آن عالم نقل میکند: وقتی حضرت فرمودند: «ادرکنی»، به ذهنم خطور کرد که باید بفرمایند: «ادرکونی»، یعنی برای درخواست کمک از پنج نور مقدّس، باید فعل جمع به کار ببریم، پس چرا ایشان فعل مفرد به کار برده و میفرمایند: «ادرکنی و لاتهلکنی»؟!
وقتی چنین تصوّری کردم، امام زمان «ارواحنافداه» تبسّم کردند و فرمودند:
همین است که گفتم. برای اینکه واسطه فیض این عالم، فعلاً من هستم.
یعنی اگر در زمان حاضر توسّلی به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلّم یا سایر حضرات معصومین سلام الله علیهم بشود، فیض الهی به واسطه وجود مقدّس امام زمان «ارواحنافداه» به بندگان میرسد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
پسر حاتم
که از کریمان جهان بود،
از کوزه سفالین آب میخورد
و بر فرش کهنه می نشست،
ولی پیوسته سفره نیکو می نهاد
و مردمـان را طعـام میداد
و هرسـال به شـاعران
هشـتاد هزار درهم جایزه میداد.
روزي فردی به او گفت:
«چه میشـد اگر
آب در جـام بلـورین میخـوردي
و فرش و ظرف هـاي بهـتر
فراهـم میکردي؟»
گفت:
«من حسـاب کرده ام که
اگر بخـواهم
وسایل تجمل فراهم آورم،
هر سال پنجاه هزار دینار زر سـرخ خرج این تجمل می شود
و من دوست تر دارم
که زندگانی ساده
در پیش گیرم و
این پنجـاه هزار دینـار
به محتاجـان دهم تـا در ایام حیات،
مرا ثنا گوینـد
و پس از وفات بر من دعا کننـد
که از آدمی
همین به کار آید و بس».
https://eitaa.com/ganj_sokhan
مردی غلامی سـقا داشت
که از سـختی آب کشـیدن
همیشه رنجور و درمانده بود.
روزي مرد از او پرسید:
«اي غلام،
حال خود و مرا چگونه می بینی؟»
گفت:
«در میان این قبیله،
من و تو بـدبخت ترین مردمان هستیم.»
اسـحاق پرسـید:
«به چه دلیل؟»
گفت:
«به این سـبب که
تو سراسـر شب در غم نان آن ها هستی
و من تمام روز
در غم آب آن ها،
درحالی که آنها
به فکر من و تو نیستند
و ما را کارگر خود می دانند».
https://eitaa.com/ganj_sokhan
جشواره زمستانه برنج عنبر بو
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
عطر بالا. لیزر شده یکدست
خوش پخت. تخفیف عالی
طبع گرم. کشت امسال
ارسال به تمام نقاط کشور از اهواز
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
تا ما هستیم گران نخرید
09166183109
@shafie_48
🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚
🆔https://eitaa.com/anbarbo_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺
❤️خدايا
🌹در این روزهای زمستانی ❄️
💫به ماحکمت
🌹وخرد درونی عطا فرما🙏
💫تا هرکس که درمسير زندگیمان
🌹قرار ميگيرد
💫بهخوشبختي برسانيم
🌹خدايا به ماحکمتیده
💫که فقط زيبايی عظمت
🌹ترا در درونمان
💫احساس کنيم🙏
🌹امین یا رب العالمین
https://eitaa.com/ganj_sokhan
عارفی
در عبادت گاهی نشسـته بود.
شخصـی پیش او رفت
و گفت:
«اي شـیخ!
دیشب دزدی به خانه من آمده
و آنچه داشـتم را،
برده است.
من مانده ام پریشان و بینوا.»
عارف گفت:
«برو شـکر کن که دزد،
شـیطان نبود
که
در خانه دل تو آمده باشد
و دین و ایمان تو را ببرد.
الحمدلله که ایمان تو برجاست.»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
کشتۀ مالید و جان را بی خیال.mp3
855K
کشتۀ مالید و جان را بیخیال...
حکایتِ:
«عرب بیابانگرد و سگش»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
از ارسـطو
پرسـیدند:
«بهترین سـخن کدام است؟»
گفت:
«آن چه موافق عقل باشد.»
گفتند:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«سـخنی که
شـنونده بپـذیرد.»
گفتنـد:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«سـخنی که از عـاقبت آن
اطمینـان داشـته باشـیم که
زیانی متوجه ما نخواهد ساخت.»
گفتند:
«پس از آن چیست؟»
گفت:
«اگر سخن
یکی از این شرایط را نداشته باشد،
ازصداي چهارپایان پست تر است»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
شخصی
از عارفی پرسید:
«پاسخ نیکو چیست؟
گفت:
«آن که
بیهوده گو را خاموش سازد
و حق گو را به حیرت وا دارد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
کنفوسیوس
می گوید:
اگر
محصول یک ساله می خواهی،
گندم بکار.
براي به دست آوردن محصول ده ساله، درخت بکار
و اگر
محصول صد ساله می خواهی،
انسان تربیت کن.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مجلس سوئد آشنا شویم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢محتاج تر از پادشاه ندیدم
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند...
سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند
و او را به نزد هارون الرشید بردند
هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند..
که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند
بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید...
هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی !
چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟
بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند...
از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگردانم....🌺
https://eitaa.com/ganj_sokhan
♨️♨️روش برخورد با مردم
🌱مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است :
🌱در يكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود، در جمع ايشان حضور داشت .
هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.
🌱امام عليه السلام ، به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.
آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند.
🌱و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.
🌱بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد.
يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :
🌱ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند.
🌱امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد.
🌱اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بيان نمائى .
و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن .
🌱اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟
و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟!
🌱يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد.
امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:
🌱اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگويند.
📚بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى
https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزى مالک اشتر از بازار كوفه میگذشت
در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس
بر تن داشت
مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود
و عنوان اهانت زبالهاى (كلوخ)
به طرف او پرتاب كرد
مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى
توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد
راه خود را پيش گرفت و رفت
مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى
مرد بازارى كه مالک را میشناخت به او گفت:
آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟
مرد بازارى گفت: نه نشناختم
مگر اين شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر
از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود
همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده
فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیهالسلام
است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد
با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد
تا از او عذرخواهى كند
مالک را ديد كه وارد مسجد شد
و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد
خود را به پاى مالک انداخت
و مرتب پاى آن بزرگوار را میبوسيد
مالک اشتر گفت: چرا چنين میكنى!؟
بازارى گفت:
از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم
معذرت میخواهم و پوزش میطلبم
اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود
قرار داده از تقصيرم بگذرى
مالک اشتر گفت:
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده
به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم
مگر اينكه درباره رفتار زشت تو
از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده
و از خداوند بخواهم كه تو را
به راه راست هدايت نمايد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
عارفی در هنگام مرگ
وصـیت کرد:
«بسم االله الرحمن الرحیم» را
بر کفن او بنویسـند.
پرسیدند:
این کار چه سودي دارد؟
گفت:
چون قیامت برپـا شـود
و همه مردم از قـبر برخیزنـد،
گـویم:
پروردگـارا!
براي مـا کتـابی فرسـتادي
و درعنـوان
و آغـاز آن را
«بسم االله الرحمن الرحیم»
ثبت کردي.
امروز
با عنوان کتاب خود با ما رفتار کن.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی بطلمیوس (فیلسوف یونانی)
گفت:
سه چیز
از لوازم نـادانی است
اول،
خود را بی عیب دانسـتن
و این نهایت جهل است؛
زیرا دانا می داند
کمال از آن خداست
و عصـمت
از آن پیامبران
و باقی آدمیان از عیب خالی نیسـتند.
دوم،
میان نفع و ضرر خود تفاوت نگذارد.
سوم،
بر قوت و دانش خود اعتماد کند.
https://eitaa.com/ganj_sokhan
حدیث داریم که 📝
سه زن هستند که در قیامت
با حضرت زهرا (س) محشور میشن😊
و از عذاب قبر هم در امان هستند 🌹
یک ؛
زنی که بر نداری شوهرش صبر میکنه !🖐
بعضی زن ها اینقدر خوووبن😇
شوهرش نداره هااا ولی جیک نمیزنه🙆♀️
دوم ؛
زنی که بر بداخلاقی شوهرش صبر کنه🤗
این زن اجر خیلی خوبی داره🌹
و سوم ؛
کسی که مهریه اش رو ببخشه !😉
حدیث داره کسی که مهرش کمه خوبه
https://eitaa.com/ganj_sokhan
(
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺
خدایا🙏
در این روز اول هفته🌺
کمک کن امروز
سبب درمان باشیم
نه باعث درد
حضورمان
همراه آرامش باشد♥️
نه موجب نا آرامی
حامل امید باشم
نه ناقل ناامیدی
عشق راپرورش دهیم♥️
ونه نفرت
آمیـــن🙏
https://eitaa.com/ganj_sokhan
شهید سرلشكر خلبان فریدون ذوالفقاری، نابغه اسكادران شكاری فانتوم
🔹شهید فریدون ذوالفقاری، این افسر شجاع نیروی هوایی ارتش در دوران باشكوه دفاع مقدس با انجام ماموریتهای خطیر شناسایی از مواضع دشمن بعثی و مراكز حیاتی، حساس و مهم رژیم صدام و گرفتن عكسهای هوایی از آنها نقش به سزایی را در هدایت هواپیمای خودی داشت بهطوری كه حكومت عراق حتی در داخل كاخهایشان نیز به هیجوجه امنیت نداشتند.
🔹شهید امیر سرلشكر خلبان شهید فریدون ذوالفقاری افسر برجستهای بود كه در دوران خدمتش در نیروی هوایی همواره مأموریت های دشوار پروازی را در بخش شكاری شناسایی بر عهدهی او قرار داده میشد به ویژه پرواز بر فراز جبهههای زمینی و گرفتن عكسهای مهم قبل از آغاز عملیات، او به علت شجاعت ذاتی كه داشت همواره داوطلبانه این ماموریتها را می پذیرفت.
#معرفی_شهید
#شهید_خلبان
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#داستان_شب 💫
یکی از پادشاهان طلخکی داشت که به کثرت عقل و دانش معروف بود. شبی پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است. وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است.
طلخک دربار می گوید : «هیچ کدامتان درست نگفتید.تعداد اطبادر این شهر از همه بیشتر است!» شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید: «طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.»
طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید ، اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود: «ترا چه شده است؟» گفت: «دندانم درد می کند.»
شاه گفت: «قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!» بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند . یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و......
طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید : «دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود من امروز ظرف دوساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید.
شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت: «حق به جانب تو است!»
https://eitaa.com/ganj_sokhan
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﻧﯿﻤﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺭﺩﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻧﮓ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺳﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻔﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺭﺗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﯼ, ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺭﺩﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺩﻭ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺳﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻧﺪ: ﺟﻨﮕﺎﻭﺭﯼ ﺭﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯ کشور ﺷﻮﻧﺪ.
ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﯿﻤﺎﯼ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻫﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺷﻤﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﭙﺎﻩ آشور ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﺪ، ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ.
ﮐﺎﺭﺯﺍﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﺮﺩ ﺍﺳﺖ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﻢ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ ﺳﺨﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺪﺭ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ
ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ
https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
https://eitaa.com/ganj_sokhan