eitaa logo
گنج سخن
435 دنبال‌کننده
276 عکس
125 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی غلامی سـقا داشت که از سـختی آب کشـیدن همیشه رنجور و درمانده بود. روزي مرد از او پرسید: «اي غلام، حال خود و مرا چگونه می بینی؟» گفت: «در میان این قبیله، من و تو بـدبخت ترین مردمان هستیم.» اسـحاق پرسـید: «به چه دلیل؟» گفت: «به این سـبب که تو سراسـر شب در غم نان آن ها هستی و من تمام روز در غم آب آن ها، درحالی که آنها به فکر من و تو نیستند و ما را کارگر خود می دانند». https://eitaa.com/ganj_sokhan
جشواره زمستانه برنج عنبر بو 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 عطر بالا. لیزر شده یکدست خوش پخت. تخفیف عالی طبع گرم. کشت امسال ارسال به تمام نقاط کشور از اهواز 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا ما هستیم گران نخرید 09166183109 @shafie_48 🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚🚚 🆔https://eitaa.com/anbarbo_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 ❤️خدايا 🌹در این روزهای زمستانی ❄️ 💫به ماحکمت 🌹وخرد درونی عطا فرما🙏 💫تا هرکس که درمسير زندگیمان 🌹قرار ميگيرد 💫به‌خوشبختي برسانيم 🌹خدايا به ماحکمتی‌ده 💫که فقط زيبايی‌ عظمت 🌹ترا در درونمان 💫احساس کنيم🙏 🌹امین یا رب العالمین https://eitaa.com/ganj_sokhan
عارفی در عبادت گاهی نشسـته بود. شخصـی پیش او رفت و گفت: «اي شـیخ! دیشب دزدی به خانه من آمده و آنچه داشـتم را، برده است. من مانده ام پریشان و بینوا.» عارف گفت: «برو شـکر کن که دزد، شـیطان نبود که در خانه دل تو آمده باشد و دین و ایمان تو را ببرد. الحمدلله که ایمان تو برجاست.» https://eitaa.com/ganj_sokhan
کشتۀ مالید و جان را بی خیال.mp3
855K
کشتۀ مالید و جان را بی‌خیال... حکایتِ: «عرب بیابانگرد و سگش» https://eitaa.com/ganj_sokhan
از ارسـطو پرسـیدند: «بهترین سـخن کدام است؟» گفت: «آن چه موافق عقل باشد.» گفتند: «پس از آن چیست؟» گفت: «سـخنی که شـنونده بپـذیرد.» گفتنـد: «پس از آن چیست؟» گفت: «سـخنی که از عـاقبت آن اطمینـان داشـته باشـیم که زیانی متوجه ما نخواهد ساخت.» گفتند: «پس از آن چیست؟» گفت: «اگر سخن یکی از این شرایط را نداشته باشد، ازصداي چهارپایان پست تر است» https://eitaa.com/ganj_sokhan
شخصی از عارفی پرسید: «پاسخ نیکو چیست؟ گفت: «آن که بیهوده گو را خاموش سازد و حق گو را به حیرت وا دارد https://eitaa.com/ganj_sokhan
کنفوسیوس می گوید: اگر محصول یک ساله می خواهی، گندم بکار. براي به دست آوردن محصول ده ساله، درخت بکار و اگر محصول صد ساله می خواهی، انسان تربیت کن. https://eitaa.com/ganj_sokhan
تسلیت 😔🖤 https://eitaa.com/ganj_sokhan
💢محتاج تر از پادشاه ندیدم روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را به نزد او بیاورند... سربازان پس از ساعتی گشت زدن در شهر بهلول دیوانه را در حال بازی با کودکان یافتند و او را به نزد هارون الرشید بردند هارون الرشید با روی باز از بهلول استقبال کرد و گفت مبلغی پول به بهلول بدهند.. که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آنها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند بهلول وجه را از خزانه هارون الرشید گرفت و لحظه ای بعد دوباره به نزد خلیفه هارون الرشید رسید... هارون الرشید با تعجب به بهلول نگاه کرد و گفت ای دیوانه چرا هنوز اینجایی ! چرا برای تقسیم کردن پول به میان فقرا نرفته ای ؟ بهلول ( عاقل ترین دیوانه ) گفت : هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر در این دیار نیافتم چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند...‌ از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است لذا وجه را آورده ام تا به خودت بازگردانم....🌺 https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌
♨️♨️روش برخورد با مردم 🌱مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است : 🌱در يكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود، در جمع ايشان حضور داشت . هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند. 🌱امام عليه السلام ، به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود. آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند. 🌱و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند. 🌱بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد. يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت : 🌱ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند. 🌱امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى يونس ! غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد، زمانى كه امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد. 🌱اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى آن ها بيان نمائى . و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن . 🌱اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟ و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟! 🌱يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد. امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود: 🌱اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر چه مى خواهند، بگويند. 📚بحارالا نوار: ج 2، ص 65، ح 5، به نقل از كتاب رجال كشّى https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌
روزى مالک اشتر از بازار كوفه می‌گذشت در حالی که عمامه و پيراهنى از كرباس بر تن داشت مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت زباله‌اى (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد مالک اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش نشان دهد راه خود را پيش گرفت و رفت مالک مقدارى دور شده بود يكى از رفقاى مرد بازارى كه مالک را می‌شناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردى شناختى!؟ مرد بازارى گفت: نه نشناختم مگر اين شخص كه بود؟ دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر از صحابه معروف اميرالمؤمنين بود همين كه بازارى فهميد شخص اهانت شده فرمانده و وزير جنگ سپاه على علیه‌السلام است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد با سرعت به دنبال مالک اشتر دويد تا از او عذرخواهى كند مالک را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را می‌بوسيد مالک اشتر گفت: چرا چنين می‌كنى!؟ بازارى گفت: از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم معذرت می‌خواهم و پوزش می‌طلبم اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذرى مالک اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
عارفی در هنگام مرگ وصـیت کرد: «بسم االله الرحمن الرحیم» را بر کفن او بنویسـند. پرسیدند: این کار چه سودي دارد؟ گفت: چون قیامت برپـا شـود و همه مردم از قـبر برخیزنـد، گـویم: پروردگـارا! براي مـا کتـابی فرسـتادي و درعنـوان و آغـاز آن را «بسم االله الرحمن الرحیم» ثبت کردي. امروز با عنوان کتاب خود با ما رفتار کن. https://eitaa.com/ganj_sokhan
روزی بطلمیوس (فیلسوف یونانی) گفت: سه چیز از لوازم نـادانی است اول، خود را بی عیب دانسـتن و این نهایت جهل است؛ زیرا دانا می داند کمال از آن خداست و عصـمت از آن پیامبران و باقی آدمیان از عیب خالی نیسـتند. دوم، میان نفع و ضرر خود تفاوت نگذارد. سوم، بر قوت و دانش خود اعتماد کند. https://eitaa.com/ganj_sokhan
‌ حدیث داریم که 📝 سه زن هستند که در قیامت با حضرت زهرا (س) محشور میشن😊 و از عذاب قبر هم در امان هستند 🌹 یک ؛ زنی که بر نداری شوهرش صبر میکنه !🖐 بعضی زن ها اینقدر خوووبن😇 شوهرش نداره هااا ولی جیک نمیزنه🙆‍♀️ دوم ؛ زنی که بر بداخلاقی شوهرش صبر کنه🤗 این زن اجر خیلی خوبی داره🌹 و سوم ؛ کسی که مهریه اش رو ببخشه !😉 حدیث داره کسی که مهرش کمه خوبه https://eitaa.com/ganj_sokhan (
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ نیایش صبحگاهی 🌺🍃🌺 خدایا🙏 در این روز اول هفته🌺 کمک کن امروز سبب درمان باشیم نه باعث درد حضورمان همراه آرامش باشد♥️ نه موجب نا آرامی حامل امید باشم نه ناقل ناامیدی عشق راپرورش دهیم♥️ ونه نفرت آمیـــن🙏 https://eitaa.com/ganj_sokhan
شهید سرلشكر خلبان فریدون ذوالفقاری، نابغه اسكادران شكاری فانتوم 🔹شهید فریدون ذوالفقاری، این افسر شجاع نیروی هوایی ارتش در دوران باشكوه دفاع مقدس با انجام ماموریت‌های خطیر شناسایی از مواضع دشمن بعثی و مراكز حیاتی، حساس و مهم رژیم صدام و گرفتن عكس‌های هوایی از آنها نقش به سزایی را در هدایت هواپیمای خودی داشت به‌طوری كه حكومت عراق حتی در داخل كاخ‌هایشان نیز به هیج‌وجه امنیت نداشتند. 🔹شهید امیر سرلشكر خلبان شهید فریدون ذوالفقاری افسر برجسته‌‌ای بود كه در دوران خدمتش در نیروی هوایی همواره مأموریت ‌های دشوار پروازی را در بخش شكاری شناسایی بر عهده‌ی او قرار داده می‌‌شد به ویژه پرواز بر فراز جبهه‌های زمینی و گرفتن عكس‌های مهم قبل از آغاز عملیات، او به علت شجاعت ذاتی كه داشت همواره داوطلبانه این ماموریت‌‌ها را می ‌پذیرفت. https://eitaa.com/ganj_sokhan
💫 یکی از پادشاهان طلخکی داشت که به کثرت عقل و دانش معروف بود. شبی  پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است. وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است. طلخک دربار می گوید : «هیچ کدامتان درست نگفتید.تعداد اطبادر این شهر از همه بیشتر است!» شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید: «طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.» طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید ، اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود: «ترا چه شده است؟» گفت: «دندانم درد می کند.» شاه گفت: «قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!» بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند . یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و...... طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید : «دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود من امروز ظرف دوساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید. شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت: «حق به جانب تو است!» https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﯿﻤﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻬﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺭﺩﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻧﮓ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﺳﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻔﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺯﻣﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺭﺗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﯼ, ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﯿﮕﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺭﺩﻭ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺳﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪﻧﺪ: ﺟﻨﮕﺎﻭﺭﯼ ﺭﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯ کشور ﺷﻮﻧﺪ. ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﮔﻔﺖ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﯿﻤﺎﯼ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﮐﻨﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻫﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟ ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺷﻤﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﭙﺎﻩ آشور ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﺪ، ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ. ﮐﺎﺭﺯﺍﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﺮﺩ ﺍﺳﺖ. ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﻢ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. ﺟﻨﮕﺎﻭﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ ﺳﺨﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﯼ ﮐﻨﯿﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 💎 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎
روزی سگی در پی آهویی می دوید، آهو روی، عقب کرد و گفت: ای سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد https://eitaa.com/ganj_sokhan
✅ اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است، پیش داوری مکن، خانواده‌اش را و متهم به بد کردنِ فرزندانشان مکن! چرا که نوح _علیه‌السلام_ با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود، درحالی‌که مشهور به صفی‌‌الله بود. ✅ کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند، مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است! چرا که ابراهیم _علیه‌السلام_ را راندند، درحالی‌که مشهور به خلیل‌الله بود. ✅ زندان رفته و زندانی را مکن! چرا که يوسف _علیه‌السلام_ سال‌ها زندان بود، درحالی‌که مشهور به صدیق‌الله بود. ✅ ثروتمندِ ورشکسته و بی‌پول را مکن! چرا که ايوب _علیه‌السلام_ بعد از غنا، مفلس و بی‌چیز گرديد، درحالی‌که مشهور به نبی‌الله بود. ✅ شغل و حرفه دیگران را مکن! چرا که لقمان _علیه‌السلام_ نجّار، خیاط و چوپان بود، درحالی‌که خداوند در قرآن مجید به بودن او اذعان دارد.‌‌ ✅ کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند، مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد! چرا که به حضرت محمد _علیه‌السلام_ ساحر، مجنون و دیوانه می‌گفتند، درحالی‌که حبیب خدا بود؛ ♥️ پس دیگران را پیش‌داوری و نکنیم؛ بلکه «حسن‌ظن» به دیگران داشته باشیم. https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 جواب نوجوان ابن سینا روزی به سببی در کنار نانوایی ایستاده بود. تازه جوانی داخل دکان شد و از کسی که مسئول تافتن تنور(گرم کردن تنور) بود آتش طلبید. آن کس به تمسخر گفت: تو که ظرفی نیاورده‌ای دامنت را بگیر تا آتش در آن بریزم تازه جوان گفت: چرا دامنم را بگیرم! بی درنگ مشتی خاکستر بر کف دست خود افکند و گفت: خانه نزدیک است آتش را در دستم بریز ابن سینا که شاهد چاره گری طفلانه نوجوان بود، از هوشمندی او در شگفت ماند، و بی‌اختیار آهسته بر زبان راند که: چه استعدادهای پرمایه‌ای! که ناشناخته می‌ماند و نشکفته، تباه می‌شود جوان شنید و جواب داد: اگر استعدادهایی چون من و صدها مانند من تباه و پژمرده نگردد کسانی چون تو و امثال تو به دانش و فضل شهره زمان نمی‌شود! https://eitaa.com/ganj_sokhan
📚 حکایتی‌ بسیار زیبا وخواندنی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت: چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم. چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت: ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم. بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم. طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت: مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
💢دروغ بزرگ روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد . روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید : یکی میگوید :(من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام ) نفر دیگر میگوید :(من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم ) هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند وگفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه اورده ام اما دروغ نمی توانداز در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید هارون گفت باشد قبول است وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است هارون گفت دروغت را برایمان بگو : بهلول گفت : پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من 10000سکه طلا گرفت وگفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکه های من را بدهید ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
22.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاجزانه تقاضا دارم نشر دهید به برکت امیر مومنان کشورمان سیراب گردد آمین یا علی ابن ابیطالب اغثنی🙏 🔹کلام نورانی امیر در نهج البلاغه https://eitaa.com/ganj_sokhan