❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#اینک_شوکران
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...
برای عمل های ایوب تهران میماندیم...
ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند...
میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....
کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....
یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....
پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"
اما ایوب کار خودش را میکرد...
کشیک میداد ک کسی نیاید....
انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم...
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم ....
رد شدن سوسک هارا میدیدم....
از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید....
وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند...
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت....
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد....
گاهی قرص هم افاقه نمیکرد....
تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش ....
سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد ....
انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.....
بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند....
ایوب از خاطراتش میگفت....
از اینکه بالاخره رفتنی است....
محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند .....
داد میکشید"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها"
ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی....
محمد حسین مرد شده بود.....
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد....
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
#اینک_شوکران
اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......
شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....
مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......
وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....
ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....
ایوب آه کشید و آرام گفت.......
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......
توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......
دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......
اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......
انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها....
دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"
فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....
وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید.....
"من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....."
خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....
شوخی تلخی کرده بود .....
هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....
فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......
با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید.......
"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....
چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....
-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....
توی راه کلیسای جلفا بودیم....
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....
بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....
ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"
در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....
باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......
بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...
ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....
گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی
سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت...
📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی #بچه_های_ممد_گره در خدمت اعضای بزرگوار هستیم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و پنجاهم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang