❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
#اینک_شوکران
ایوب فقط می گفت چشمم روشن....
و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد"
"اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت....
انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما،حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی"
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود...
دو سه روز صدای اهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی،توی خانه بلند بود....
چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد....
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش ....
بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی ...
وقتی هم که توی کوچه میرفت ...ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند...
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها....
توی خیابان ،ایوب خانم ها را ب هدی نشان میداد "از کدام بیشتر خوشت می اید؟"
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید....
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد مهمان که داشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
#اینک_شوکران
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را به شما اجاره دادم ،نه این همه ادم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود..
چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم.....
نتایج دانشگاه که اعلام شد ،ایوب بستری بود ...
روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان....
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه کاکائو بود حتی ایوب...
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند...کاکائو بیشتر دوست داشت...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣4⃣
#اینک_شوکران
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند....
انگار باورش نمیشد ...هر دکتر و پرستاری ک بالای سرش می امد ،روزنامه را ب او نشان میداد....
با ایوب هم دانشگاهی شدم....
او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم....
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟درست است؟"
چشم هایم گرد شد"مگر روی پیشانیم نوشته اند؟"
-نه خانم،بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند ....
مینشیند، میگوید شهلا....بلند میشود، میگوید،شهلا
من هم کنجکاو شدم ...
اسمتان را که توی لیست دیدم ،با عکس پرونده تطبیق دادم ....
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند...
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم گفتم باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#اینک_شوکران
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت
"""مریض شما فوت شد"""
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#اینک_شوکران
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید....
نگاهش کردم ....
اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد.....
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت.....
دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
امدم توی راهرو نشستم...
انگار کتک مفصلی خورده باشم...
دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم....
بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم....
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد ....
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد...
دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم
برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم....
گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که ان شب به من وارد شده...
ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید....
تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت.....
گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
-مثلا چه جور کاری؟
-مهم نیست،هر جور کاری باشد....
سرش را بالا انداخت بالا و محکم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#اینک_شوکران
چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.....
هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است....
مراقبت های خاص خودش را میخواهد....ب روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد،نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.....
این تنها کاری بود ک مدد کار ها میکردند....
وقتی اعتراض میکردم ،میگفتند"به ما همین قدر حقوق میدهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد....
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد
هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم...
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود...
راضی نمیشد بامن به دکتر بیاید ...
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه
نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم..
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم"توضیح میدهم همسر من....."
با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان....
گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم ...
در را باز کردم...
همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند....
رو به دکتر گفتم "فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید....
در را محکم بستم و بغضم ترکید...
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#اینک_شوکران
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود....
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند....
ایوب با کسی اشنا نبود...
میفهمید با انها فرق دارد...
میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند....
کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود....
از صبح کنارش مینشستم تا عصر.....
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم....
بچه ها هم خانه تنها بودند ....
میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم....
نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود....
عقایدش را دوست داشتم ......
مرد زندگیم بود.......
پدر بچه هایم بود ......
را در این حال ببینم...
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...
یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....
یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد...
اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....
با هر قدم او هم دنبالم می امد...
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....
نگهبان در را نگاه کردم...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....
چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ...
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ...
او هم داشت میدوید....
"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."
بغضم ترکید....
اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....
نگهبان در را باز کرد....
ایوب هنوز میدوید...
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....
اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بود
راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه...
انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم...
وقتی پرسید "چه میخواهید؟"
محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد"
دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ...
ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال....
بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند...
با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم...
نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود....
اسایشگاه خالی بود...
هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود...
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی میکرد....
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣5⃣
#اینک_شوکران
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ...
برای عمل های ایوب تهران میماندیم...
ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند...
میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود....
کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند...
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم....
یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم....
پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید"
اما ایوب کار خودش را میکرد...
کشیک میداد ک کسی نیاید....
انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم...
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم ....
رد شدن سوسک هارا میدیدم....
از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید....
وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند...
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت....
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد....
گاهی قرص هم افاقه نمیکرد....
تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش ....
سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد ....
انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.....
بعضی،شب ها محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند....
ایوب از خاطراتش میگفت....
از اینکه بالاخره رفتنی است....
محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند .....
داد میکشید"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها"
ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی....
محمد حسین مرد شده بود.....
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد....
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
#اینک_شوکران
اب و غذای ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.....سرش را بالا برد "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد،زنم برایم لگن بگذارد"
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم،ولی ملحفه را کشید روی سرش ......
شانه هایش ک تکان خورد،فهمیدم گریه میکند.....
مرد من گریه میکرد.....تکیه گاه من......
وقتی بچه ها توی اتاق امدند،خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند ....
ولی ایوب ک درد میکشید .....دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود....
ایوب آه کشید و آرام گفت.......
"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت ......انقدر لاغرشده بود ک حتی میترسیدم حمامش کنم......
توی حمام با اینکه ب من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید،،،،من هم میلرزیدم......
دستم را زیر اب میگرفتم تا از فشارش کم شود......
اگر قطره ها با فشار ب سرش میخوردند......برایش دردناک بود.......
انقدر حساس بود ک اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد......
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها....
دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"
فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی به فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣5⃣
#اینک_شوکران
ایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خریده بود.....
وقتی ب حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود....
لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد.....حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی....امثال من فقط دردسر هستیم....هیچ چیزی از ما ب تو نمیرسد.....نه پولی داریم.....نه خانه ای....هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید.....
"من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو....."
خیره شدم توی چشم هایش ک داشت از اشک پر میشد....
شوخی تلخی کرده بود .....
هیچ کس را نمیتوانستم ب اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.....
فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم......
با اخم گفتم"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید.......
"خب چون روز های اخرم هست شهلا ......بیمه نامه م توی کمد است....
چند بار جایش را نشانت دادم .....دم دست بگذارش.....لازمت میشود بعد من...."
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است ....کمک حالت میشود....
-تو الان هجده سال است داری ب من قول میدهی ،امروز میروم ،فردا میروم،قبول کن دیگر ایوب........"
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود،جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.....
توی راه کلیسای جلفا بودیم....
ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند ان بالا برد ....
بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی....
ایوب گفت"حالا ک اول بهار است،باید اردیبهشت بیایید ،بببنید اینجا چه بهشتی میشود"
در ماشین را باز کردیم ک عکس بگیریم.....
باد پیچید توی ماشین.....ب زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم....
ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان......
بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی ک ایوب استاد درست کردنشان بود.......
ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند....رفتیم سمت کلیسای جلفا...
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم،تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد...
ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد،کنار هم ،روی صندلی عقب خوابشان برده بود....
گفت"شهلا فکرش را بکن.....یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند،میایند همچین جایی ......بعد من و تو باید مدام ب انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang