هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : چهاردهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
کتاب : عزیزکرده ..زندگینامه ی شهید حسن تاجوک 🌹
نویسنده : مرضیه نظرلو🌹
قسمت : پانزدهم🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@defaeemogadas
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
سروش 👇👇
https://sapp.ir/defaemogadas.
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
#قسمت_اول
هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.
هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو:
این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد
.تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام.بدهد.
واو گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش.
حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.
پدر همیشه هواي ما را داشت.
لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.
ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.
فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد، فرانک ،فهیمه ومن، محسن و فریبرز.
توي خانه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود.
پدرم می گفت:هر کاري میخواهید، بکتید فقط سالم زندگی کنید.
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالهاي پنجاه و شش وپنجاه و هفت.
هزار ویک فرقه باب بود ومی خواستم ببینم این چیز ها که می شنوم ومی بینم یعنی چه.
از کتابهاي توده اي خوشم نیامد.
من با همه وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم.نمی توانستم باور کنم که نیست.
نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم.
گذاشتمشان کنار.دیگر کتابهاشان را نخواندم.
کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند.از این کارشان بدم آمد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
#قسمت_دوم
به هواي درس خواندن با دوستان می نشستیم کتابهاي دکتر شریعتی را می خواندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.
مادرم از چادر خوشش نمی آمد.
گفته بودم براي وقتی که با دوستانم می رویم زیارت چادر بدوزد.
هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابهایم را می چیدم رویش.
از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.
آن سالها چادر یک موضع سیاسی
بود.
خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد.
پدر می گفت:من ته ماجرا را می بینم شما شر وشورش را.
اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود.
در پشتی مدرسه مان روبروي دبیرستان پسرانه باز می شد.
از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام ردو بدل می کردیم.
سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.
یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تاحرفاش.
امام مثل خودمان بود.لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش.
می فهمیدم حرف هایش را.
به خیال خودم همه این کارها را پنهانی میکردم.
مواظب بودم توي خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند.
فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود.فریبا می دید صبح که می آید
مدرسه چند ساعت بعد جیم میشود وبا دوستانش می زند بیرون.به پدر گفته بود،اما پدر به روي خود نمی آورد.
فقط می خواست از تهران دورش کند.
بفرستدش اهواز یا اراك،پیش فامیل ها.
فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهرکوچکی است راحتتر به کارهایش می رسد.
اهواز هم همینطور.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
قسمت سوم
هرجا می فرستادندش بدتر بود.
تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند.
هرجا خبري بود او حاضر بود.
هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد.
با دوستانش انتظامات می شدند.
حتی نمی دانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزي نمانده بود گیر بیفتد.
***************
16 آبان گاردي ها جلوی تظاهرات را گرفتند.
ما فرار کردیم.
چند نفر دنبالمان کردند.
چادر وروسري را از سر من کشیدند وبا باتوم می زدند به کمرم.
یک لحظه موتور سواري که از آنجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روي موتورش.
پاهایم می کشید روي زمین.
کفشم داشت در می آمد.
چند کوچه آن طرفتر نگه داشت.
لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید: اعلامیه داري؟
کلاه سرش بود صورتش را نمی دیدم.
گفتم:آره
گفت :عضو کدوم گروهی
گفتم: گروه چیه؟ این ها اعلامیه امامند.
کلاهش را زد بالا.
-تو اعلامیه ي امام پخش میکنی؟
بهم برخورد.
مگه من چه م بود؟ چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang