#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
#قسمت_دوم
به هواي درس خواندن با دوستان می نشستیم کتابهاي دکتر شریعتی را می خواندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.
مادرم از چادر خوشش نمی آمد.
گفته بودم براي وقتی که با دوستانم می رویم زیارت چادر بدوزد.
هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابهایم را می چیدم رویش.
از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.
آن سالها چادر یک موضع سیاسی
بود.
خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد.
پدر می گفت:من ته ماجرا را می بینم شما شر وشورش را.
اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود.
در پشتی مدرسه مان روبروي دبیرستان پسرانه باز می شد.
از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام ردو بدل می کردیم.
سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.
یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تاحرفاش.
امام مثل خودمان بود.لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش.
می فهمیدم حرف هایش را.
به خیال خودم همه این کارها را پنهانی میکردم.
مواظب بودم توي خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند.
فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود.فریبا می دید صبح که می آید
مدرسه چند ساعت بعد جیم میشود وبا دوستانش می زند بیرون.به پدر گفته بود،اما پدر به روي خود نمی آورد.
فقط می خواست از تهران دورش کند.
بفرستدش اهواز یا اراك،پیش فامیل ها.
فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهرکوچکی است راحتتر به کارهایش می رسد.
اهواز هم همینطور.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang