#بسیجی
#فرمانده_لشکر
#شهید_حسین_خرازی
💠رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم «چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا ها فرمانده لشکر شده.»💠
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 15
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#بسیجی
#بیت_المال
#شهيد_مصطفي_احمدي_روشن
💠شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی واقعه می خواندیم. یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم. مسؤول اتاق آمده بود، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می داد. مصطفی بهش گفت «...این اتاق بسیجه، ساعت ده هم باید برای سوره ی واقعه باز بشه. تو الان نشستی برق و چراغ و ضبط رو روشن کردی. درست نیست، اینا بیت الماله.»💠
يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 23
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#بسیجی
#شهید_حسن_باقری
💠 اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.💠
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 26
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang