❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 23
کنار تخته سنگی بودم که یک نفر به سویم آمد و پرسید: «آب داری یا نه؟» قمقمه ام را دادم، آب خورد و کنارم نشست. وقتی فهمیدم تبریزی و بچۀ خیابان پاستور است، یادِ دوستم «ابوالفضل بازارچی» افتادم که خانه شان در خیابان پاستور بود. پرسیدم: «شما اونجا بازارچی میشناسی؟» با تبسم گفت: «من برادرشم!» خوشحال شدم. در این فاصله کار پنچرگیری هم تمام شده بود. صدایمان کردند و به سرعت سوار ایفاها شدیم و راه افتادیم. در طول مسیر سرودهای انقلابی میخواندیم:
داغدا داشدا گزَر ایسلام اردوسی
ایسلام اردوسونون یوخدی گورخوسی
منیم ائلیم آذر ائلی،
آذر اوغلی قورخاق اولماز...
دایانمارام گئدرم
الیمیزده سلاح گئدیروخ جنگه
تا صدام یزیدی گتیراخ چنگه...
در حالی به مهاباد رسیدیم که حتی صدای یک تیر را هم نشنیده بودیم. در خود مهاباد هم خبری نبود و به نظر آرامتر از ارومیه بود. به ستاد سپاه در مهاباد که رسیدیم سروصدایمان به دعوا بلند شد: «اینجا که درگیری نیست! برای چی ما رو اینجا آوردین؟! ما میخوایم به جنوب بریم...» حسابی گله مند بودیم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 24
اما جواب آنها خاموشمان کرد: «درگیری اینجا از جنوب سختتره... مهاباد از شهرهای اصلی کردستانه. شما تا شب بمونید ببینید چی میشه!» با خودم گفتم: «شما که روز ما رو ترسوندید چیزی ندیدیم، ببینیم شب چی میشه؟»
با تاریک شدن هوا درگیری شروع شد و تا صبح ادامه پیدا کرد. صبح، به حضور در سپاه مهاباد راضی شده بودم!
پادگان سپاه که ما در آن مستقر بودیم حدود دویست متر با پادگان ارتش فاصله داشت و تقریباً در حاشیه شهر بود. همان شب اول متوجه شدیم کردها فقط با نیروهای سپاهی درگیر میشوند و کاری به پادگان ارتش ندارند. سپاه در شهر کوچکی چون مهاباد بیش از بیست پایگاه داشت و هر پایگاه فرمانده، معاون، بیسیمچی و چند نیروی ساده داشت. هر روز چند تا از این پایگاهها سقوط میکردند و بچه ها دوباره حمله کرده و آنها را از کومله ها پس میگرفتند. فرمانده عملیات سپاه مهاباد جوانی تهرانی و بیست و دو ساله به نام «صالح» بود که واقعاً زرنگ و جسور بود. آنجا از خیلی شهرها نیرو بود؛ تبریز، تهران، قزوین، آبعلی، کرمان و...
روزهای اول به ما میگفتند شبها اصلاً نباید بخوابید. روزها هم با دقت همه جا را تحت نظر داشته باشید و ما به شوخی به همدیگر میگفتیم: «پس کی بخوابیم؟»
اتفاقاً یکی دو شب اول واقعاً نخوابیدیم و روزها هم کاملاً آماده باش و بیدار بودیم. شاید یکی از اشتباهات آن روزها این بود که نیروهای اعزامی به کردستان را در بدو ورود میترساندند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinegayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 25
میگفتند: «اینجا آگه غفلت کنی سرت رو میبُرن و...» با این حرفها طبیعی بود نیروها همیشه آماده باشند اما این آمادگی توأم با ترس و دلهره بود. از شجاعت نیروهای قبلی که تا آن روز در مقابل کومله ها و دموکراتها با دلیری مقاومت کرده بودند، چیزی نمیگفتند و فقط در هر فرصت هشدار میدادند که اینجا نباید به تنهایی به شهر رفت، نباید به کسی اعتماد کرد، نباید...
با این اوصاف در اولین تقسیم بندی ما را به پایگاه بانک سپه فرستادند. این پایگاه نزدیک فلکۀ گوزنها بود که به خاطر وجود مجسمۀ گوزنی به این اسم معروف شده بود. در این میدان یک طرف بانک سپه، یک طرف ادارۀ دخانیات و فرمانداری مهاباد و یک طرف رودخانه بود. کمتر روزی بود آنجا درگیری نباشد. همیشه درگیریها از طرف رودخانه شروع میشد. آن سوی رودخانه جایی بود که خانه ها به جنگل میرسید و بهترین موقعیت برای مخفی شدن قبل و بعد از درگیریها بود.
در بدو ورود به این پایگاه، قصه سر بریدن سی و نه نفر از نیروهای ما را در دخانیات گفتند و اینکه کومله ها بعد از کشتن بچه ها، اسلحه ها و خمپاره ها را بردهاند. این حرفها ما را میترساند اما رفته رفته ما هم به شکل درگیریها آشنا شدیم و یکی دو روز که گذشت کیفیت درگیریها دستمان آمد. اول کسی با موتور سه چرخ یا در حالی که روی طبق میوه میفروخت، از آنجا رد میشد و ناگهان میدیدی اسلحهاش را درآورد و...
همان روزهای اول بود که برای اولین بار یکی از نیروهای دشمن را زدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 26
فاصله بانک سپه از فلکه سی چهل متر بود. جلوی پایگاه با فاصله چند متر دو سنگر از بلوک سیمانی ساخته شده بود که آن روز من هم با چند نفر دیگر آنجا بودم. کومله ها معمولاً از تیر دو زمانه برای زدن سنگرهای بتونی استفاده میکردند و اگر پیشدستی نمیکردیم معلوم نبود چه بر سرمان می آمد. با شروع درگیری دیدم یک نفر با موتور سه چرخ در فلکه میچرخد. اول فکر کردم مسافر است. داد زدم: «گِئش گِئت!»آنها معمولاً ترکی هم می دانستند. نه تنها اعتنایی نکرد بلکه دیدم کلاش درمیآورد! بلافاصله او را زدم. افتاد ولی نمیدانستم مرده یا زخمی شده. او اولین آدمی بود که با گلولۀ من از پا می افتاد. خیلی ترسیدم! از ترسم از سنگر جلوی پایگاه عقب رفتم و داخل پایگاه ماندم. ناراحت بودم و نمیتوانستم مسئله را برای خودم حل کنم. رفتم سراغ مسئول پایگاه مان که از بچه های محلۀ عباسی تبریز بود.به او گفتم: «من یکی رو زدم!» هنوز دست و پایم میلرزید. او با خونسردی گفت: «که چی بشه؟! دشمن بوده، آگه تو اونو نمیزدی، اون تو رو میزد!» حرفهایش کمی آرامم کرد اما مدام فکر میکردم گناه کرده ام که کسی را کشته ام. چند روز طول کشید تا شرایط برایم عادی شد. «جنگ» داشت چهرۀ واقعی اش را در کردستان نشانمان میداد.
در شهر ابتکار عمل دست کومله ها و دموکراتها بود چون آنها داخل هر خانهای میرفتند به زور هم شده مورد حمایت بودند در حالی که ما انتظار همکاری از مردم نداشتیم. نزدیک دخانیات خانه ای بود که سه دختر داشت. به تدریج متوجه شدیم همان دخترها که پوشش خوبی نداشتند و اتفاقاً روزها با ما سلام و علیک کرده و «برادر» صدایمان میکردند،
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 27
شبها موقع درگیری به کمک دموکراتها می آیند و نارنجک به سمت ما می اندازند. مردم به درگیریها عادت کرده بودند و معمولاً در همه درگیریهای سطح شهر تعدادی از کشته ها از مردم کوچه و بازار بودند.
در این میان پایگاه بانک سپه وضع خاصی داشت. مدارک و اسناد بانک سپه در گوشه و کنار پراکنده بود. کتابهایی هم بود که ظاهراً توسط کومله ها منتشر شده بودند، گرچه اوقات بیکاری آنجا می پلکیدیم اما از کتابها چیزی سر در نمی آوردیم. در جمعمان چند نفر دانشجو بودند که ما را نسبت به قضایا روشن میکردند. آنجا کلاس عقیدتی و نظامی هم برگزار میشد که برای نیروهای تازه واردی مثل من خیلی خوب بود. معمولاً نیروها در هر پایگاهی حدود بیست روز میماندند و بعد به پایگاه دیگری منتقل میشدند. ما بعدها هم به پایگاههای اطراف میدان گوزنها مأمور شدیم.
دموکراتها معمولاً شبها به پایگاههای ما حمله میکردند، ولی یک روز درگیری روزانه آغاز شد. من به پشتبام خانه مجاور رفته بودم. سروصدای تیراندازی که خوابید خواستم از پشتبام پایین بیایم که صاحبخانه راهم را گرفت. به لهجۀ کردی گفت: «شما آر.پی.جی زدید دیوار اتاق ما خراب شده!» مکث کردم. من تنها بودم و برای او بهترین فرصت بود که غافلگیرم کند. چون همیشه به آنها مشکوک بودم، گفتم: «خوب، تو جلو بیفت و در را باز کن ببینم.» نرفت! حرفم را دوباره تکرار کردم اما او نمیرفت و میخواست اول من بروم. اسلحه ام را رویش گرفتم. مجبور شد از پله ها پایین برود اما جلوی در ایستاد و منتظر شد من در را باز کنم. کاملاً به او شک کرده بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 28
اگر واقعاً خانه اش خراب شده بود میتوانست از سپاه خسارت بگیرد. به اصرار من و تهدید اسلحه در را باز کرد. اتاق کاملاً سالم و مرتب بود. نگاهی به او کردم و بدون اینکه وقت بیشتری از دست بدهم سریع از آن خانه بیرون آمدم تا به پایگاه خودمان بروم که امن ترین خانه آن کوچه بود.
کردستان شبهای غریب و سختی داشت. صدای درگیریهای شبانه در پایگاههای سطح شهر و اطراف چنان معمولی شده بود که اگر یک شب سروصدای انفجاری بلند نمیشد، مشکوک میشدیم. به همین دلیل، نیروها در پایگاههای سطح شهر پراکنده بودند و در هیچ شرایطی تجمع نیرو انجام نمیشد. در ستاد نیروی چندانی نگه داشته نمیشد چون محل شاخصی برای دموکراتها بود و اگر ده دوازده خمپاره به ستاد میزدند همه ستاد و نیروهایش به هوا میرفت. به همین دلیل، مراسم دسته جمعی در کردستان اصلاً انجام نمیشد. زمانی که در ستاد مهاباد بودم دوست داشتم شبهای جمعه دسته جمعی دعای کمیل بخوانیم اما برادر «حداد» که معاون صالح بود همه را به اتاقها پخش میکرد تا در صورت حمله خمپارهای تلفاتمان زیاد نشود. در چنان شرایطی برای شوخی و سربه سر گذاشتن زیاد فرصت نبود اما بعضی از نیروها از هر فرصتی استفاده میکردند تا یک شوخی دسته جمعی راه بیندازند.
مدتی در پایگاه میدان گوزنها معاون پایگاه بودم، مسئولی داشتیم که از نیروهای قزوین بود. یک روز ذوق این برادر گل کرد و به نیروها گفت: «میخواین یه بازی تازه یادتون بدم؟»
ـ چه بازیای؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 29
ـ همه توی اتاق جمع بشید تا بگم.
به طور معمول حدود بیست نفر نیرو در پایگاه بود، به جز نگهبانها که در همۀ ساعتهای شبانه روز در محوطه و پشتبام پایگاه نگهبانی میدادند و به نوبت عوض میشدند، بقیه توی اتاق جمع شدیم و بازی «عمامه گذاری» شروع شد! هیچکس سر درنیاورد. خودش توضیح داد که یک عمامه دست من هست، این عمامه سر همه گذاشته میشود. اگر اندازه بود آن فرد یک تومان میگیرد اگر اندازه نبود باید یک تومان بدهد. منتها دو شرط دارد اول باید چراغها خاموش باشد. دوم اینکه یک نفر باید این کار را از یک طرف شروع کند و به نوبت سر همه بگذارد... کمی خندیدیم و چراغ خاموش شد. اولین نفر مجبور شد یک تومان بدهد چون عمامه اندازه سرش نبود، نفر دوم... وقتی به من رسید یک تومانیام را آماده نگه داشته بودم. وقتی خواست عمامه را بردارد دستی هم به صورتم کشید و رفت سراغ بغلی دستیام. بالاخره بازی تمام شد و چراغ روشن. قیافه ها دیدنی بود! از خنده روده بر شده بودیم. مسئول شلوغ ما از داخل آب گرمکن حمام، دودهها را جمع کرده و توی عمامه ریخته بود و در آن تاریکی به صورت هر که دست کشیده بود او را سیاه کرده بود. آن شب از معدود شبهای کردستان بود که حسابی خندیدیم.
درگیریها، شهادت و زخمی شدن نیروها، فرصت و دل و دماغی برای تکرار شوخی و خنده باقی نمی گذاشت، اما مصمم بودم به هر ترتیب که شده سربه سر مسئول قزوینیمان بگذارم. یک شب من دومین پاسبخش بودم. از ساعت دوازده شب به بعد سرکشی به نگهبانها و تعویض به موقع آنها با من بود. قبل از من نوبت این برادر قزوینی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 30
در ساعت مقرر آمد بیدارم کرد و گفت: «سید! من میرم بخوابم. حواست باشه...» اول رفتم به مرکز آیفون. جایی که از آنجا با نگهبانهایی که دم در یا پشتبام بودند، تماس میگرفتیم. برای نگهبانها چای هم بردم. حال و احوالی کردم و پرسیدم چیز مشکوکی دیده اند یا نه؟ ظاهراً همه جا آرام بود. ساعتی بعد وقت تعویض نگهبانها بود. وقتی برای بیدار کردن نگهبانهای نوبت دوم داخل ساختمان آمدم دیدم مسئول قزوینیمان در خواب عمیقیست. سریع بچه ها را بیدار کردم و آنها را جای نگهبانهای نوبت قبل گذاشتم. داخل ساختمان برگشتم و آب گرمکن را خاموش کردم تا سرد شود. بعد دوده ها را داخل پاکتی ریختم و رفتم بالای سر این برادر قزوینی. او توی خواب خیلی حرکت میکرد. اول رویش را کشیدم بعد دودهها را به سر و صورتش مالیدم! کارم که تمام شد به مرکز آیفون برگشتم. چند دقیقه آنجا را خالی گذاشته بودم و از این بابت کمی نگران بودم. زود آیفون زدم و با نگهبان در جلو صحبت کردم اما کسی به آیفون پشتبام جواب نداد. هول برم داشت. بدون اینکه اسلحه بردارم به پشتبام دویدم. نگهبان خوابیده بود! وقتی کنارش رسیدم سیاهی دو نفر را در فاصله هفت هشت متری دیدم. دستم را به اسلحه نگهبان بردم اما او که از خواب پریده بود سفت به اسلحهاش چسبیده بود. داد میزدم: «اسلحه رو بده من» و او هراسناک و منگ میگفت: «چی شده... چی شده...» با صدای فریاد ما آن دو نفر برگشتند و از پشتبام های به هم چسبیده ـ که راه را برای آمدن آنها مهیا کرده بود ـ فرار کردند. نگهبان که تازه به خودش آمده بود به آنها تیراندازی کرد و دوباره صدای گلوله ها بلند شد. از پشتبام پایین آمدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 31
بچه ها هم بیدار شده بودند و من مسئولمان را میدیدم که در مقابل آیینه بزرگی که در هال بود یک قدم جلو میآمد و بهت زده برمیگشت. بنده خدا با صدای تیراندازی بیدار شده و اسلحه برداشته بود که بیاید بالا اما در آن شرایط در آیینه چیزی دیده بود که شباهتی به خودش نداشت! هنوز نمیدانست چه به سرش آمده...
تلافی من با گلایۀ او تمام شد. شاید هم مصلحتی بود که من دقایقی غفلت کنم و بعد خودم بالای بام بروم و ببینم چه اتفاقی در حال وقوع است.
با این حوادث چهل وپنج روز حضور ما در کردستان گذشت و در ستاد به ما گفتند میتوانیم به مرخصی پانزده روزه برویم. به تبریز برگشتیم و از آنجا راهی ده شدم. حالا دیگر خانواده و همه دوستان مخصوصاً بازارچی و داییام مدام از وضع جبهه و جنگ می پرسیدند: «چطوری میجنگید؟ اصلاً چی کار میکنید؟ درگیری چطوریه؟...» جواب میدادم: «کمی اونا تیراندازی میکنند، کمی ما. یکی دیگری رو میزنه و...» آنها با تعجب میپرسیدند: «اونجا واقعاً آدم میکشن؟!»
پانزده روز خیلی زود گذشت و ما از طریق ارومیه و به شکل قبلی با همان اسکورتها به مهاباد برگشتیم. این بار ما را به پایگاه دیگری در اطراف مخابرات فرستادند. در پایگاه جدید با «اکبر واثقی» آشنا شدم. او اهل محله قرامَلِک تبریز بود. پدر و مادر نداشت و در خانۀ برادرش زندگی میکرد. میگفت کارش چوپانی بوده و چند گوسفند داشته که به آنها میرسیده. انسان بزرگی بود؛ باصفا، خوشبرخورد و مؤمن که با نماز مأنوس بود و برای ما محبوب. آن روزها من بیشتر اوقاتم را با او میگذراندم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 31
بچه ها هم بیدار شده بودند و من مسئولمان را میدیدم که در مقابل آیینه بزرگی که در هال بود یک قدم جلو میآمد و بهت زده برمیگشت. بنده خدا با صدای تیراندازی بیدار شده و اسلحه برداشته بود که بیاید بالا اما در آن شرایط در آیینه چیزی دیده بود که شباهتی به خودش نداشت! هنوز نمیدانست چه به سرش آمده...
تلافی من با گلایۀ او تمام شد. شاید هم مصلحتی بود که من دقایقی غفلت کنم و بعد خودم بالای بام بروم و ببینم چه اتفاقی در حال وقوع است.
با این حوادث چهل وپنج روز حضور ما در کردستان گذشت و در ستاد به ما گفتند میتوانیم به مرخصی پانزده روزه برویم. به تبریز برگشتیم و از آنجا راهی ده شدم. حالا دیگر خانواده و همه دوستان مخصوصاً بازارچی و داییام مدام از وضع جبهه و جنگ می پرسیدند: «چطوری میجنگید؟ اصلاً چی کار میکنید؟ درگیری چطوریه؟...» جواب میدادم: «کمی اونا تیراندازی میکنند، کمی ما. یکی دیگری رو میزنه و...» آنها با تعجب میپرسیدند: «اونجا واقعاً آدم میکشن؟!»
پانزده روز خیلی زود گذشت و ما از طریق ارومیه و به شکل قبلی با همان اسکورتها به مهاباد برگشتیم. این بار ما را به پایگاه دیگری در اطراف مخابرات فرستادند. در پایگاه جدید با «اکبر واثقی» آشنا شدم. او اهل محله قرامَلِک تبریز بود. پدر و مادر نداشت و در خانۀ برادرش زندگی میکرد. میگفت کارش چوپانی بوده و چند گوسفند داشته که به آنها میرسیده. انسان بزرگی بود؛ باصفا، خوشبرخورد و مؤمن که با نماز مأنوس بود و برای ما محبوب. آن روزها من بیشتر اوقاتم را با او میگذراندم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 32
طبق معمول درگیریهای شبانه، برنامه ما در مهاباد بود و اغلب روزها در آرامش میگذشت. پایگاهی که در آن مستقر بودیم خانه ای بود مابین مخابرات و دخانیات که حدود صدوپنجاه متر با پایگاه قبلیمان فاصله داشت. یک روز با اکبر واثقی خبردار شدیم دموکراتها در خانهای واقع در صد متری مخابرات، پشت مسجد جلسه دارند. شب با اکبر و دو نفر از بچه های آبعلی از پشتبام به خانه موردنظر حرکت کردیم. این کار را با مسئولیت خودم انجام میدادم و کمی نگران بودم که نکند درگیری مان بیهوده باشد. نگهبانها را که روی پشت بام خانه دیدیم درگیریها شروع شد. سریع دو تا نارنجک توی خانه پرتاب کرده و برگشتیم. به پایگاه که رسیدیم اکبر با نگرانی گفت: «نارنجک من نیست! حتماً تو خیابون افتاده...» گفتم: «پاشو بریم! آگه مردم اون نارنجکو بردارن بد میشه، میگن ببین اینا چه جوری فرار کردن که حتی نارنجکشونو هم برنداشتن!» اما صلاح نبود دوباره از پایگاه خارج شویم. تا صبح صبر کردیم و آفتاب نزده بیرون رفتیم، نارنجک را وسط خیابان پیدا کردیم. فکر کردم بهتر است سری به محل درگیری بزنیم. خانه را تخلیه کرده بودند و لکه های خونی که جابه جا روی زمین بود معلوم میکرد که عملیات شبانه مان بی نتیجه نبوده است اما در کوچه یک پسر پانزده شانزده ساله را دیدم که یک اسلحه یوزی در دست داشت. تا مرا دید فرار کرد. دیدم نمیتوانم به او برسم پایش را هدف گرفتم و زدم. تا افتاد دویدم طرفش. میخواست اسلحه اش را که آن طرف افتاده بود، بردارد که نگذاشتم. کمی از ما کوچکتر بود، او را کول گرفتیم و سلاحش را هم برداشته و به راه افتادیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 33
خون این پسر مسیر ما را مشخص میکرد و مطمئن بودم صاحب این پسر خواهد آمد سر وقتمان و پسری که یوزی دارد لابد پدرش هم کالیبر دارد! مسئول پایگاه تا ما را دید گفت: «من تو رو فرستادم نارنجک پیدا کنی یا برام آدم بزنی بیاری!» گفتم که اسلحه دستش بود و بعید نیست در همان جلسه بوده باشد. او را بردند و اتفاقاً اطلاعات زیادی از او گرفتند.
آخرین روزهای سال 1359 مرا به تپه تلویزیون فرستادند. مرکز تلویزیون از مهمترین نقاط شهر بود و باید به نحو احسن از آن حفاظت میشد. این مرکز بالای تپه ای قرار داشت که در اطراف این تپه هم چند پایگاه زده بودیم. به دلیل تعدد پایگاههای اطراف تپه، درگیری در خود پایگاه تلویزیون کم بود. حدود بیست و دو نفر نیرو در آن پایگاه بود، راحت ترین جایی که در طول حضورم در کردستان تجربه کردم همین پایگاه بود. علاوه بر نبود درگیری جدی، حضور در مرکز تلویزیون امتیازاتی داشت. کارمندان آنجا نوارهای سینه زنی و عزاداری و گاهی فیلمهای جنگ را برای ما پخش میکردند، که دوست داشتیم. هر بار که جبهه جنوب را میدیدم باز هم دلم به آن طرف کشیده میشد. در جمع نیروها یکی بود که قبلاً مدتی در جنوب مانده بود. از وقتی این قضیه را فهمیدم گاه و بیگاه سؤال پیچش میکردم. او تعریف میکرد چطور تانک زده است و... من میگفتم: «آخه به چه کار من میاد که بدونم چطور تانک زدی؟ بگو آرایش نیروها چطوره؟ اصلاً فرمول جنگ اونجا چیه؟...» او حرفهایی میگفت شبیه فیلمهایی که بسیجیها با یک الله اکبر صدها متر جلو میدوند و هدف را تسخیر میکنند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang