#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
#قسمت_ششم
گوشه ي ذهنم مانده بود که او کی بود.
منوچهر بود.پسر همسایه روبروییمان.
اما هیچ وقت ندیده بودمش.
.رفت وآمد خانوادگی داشتیم
،اسمش را شنیده بودم،ولی ندیده بودمش .
یک بار دیگر هم دیدمش.
بیست ویک بهمن از دانشکده ي پلیس اسلحه برداشتیم.
من سه چهارتا ژ_سه انداختم روي دوشم ویک قطار فشنگ دور گردنم.
خیابان ها سنگر بندي بود.
از پشت بام ها می پریدیم.
ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم.
دم کلانتري شش خیابان گرگان آمدیم توي خیابان.
آن جا هم سنگر زده بودند.
هر چه آورده بودیم دادیم.
منوچهر آنجا بود.صورتش را با چفیه بسته بود.
فقط چشم هایش پیدا بود.گفت:"باز هم که تویی؟
" فشنگ ها را از دستم گرفت.
خندید و گفت:"این ها چیه؟با دست پرتشان می کنند؟
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.
فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند.
گفتم :"اگر به درد شما نمی خورند ،می برمشان جاي دیگر".
گفت:"نه نه.دستتان درد نکند.فقط زود از این جا بروید