#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
#قسمت_هفتم
********
نمی تواتست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد.
دلش می خواست بداند او که آنروز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و
هر دو بار آن همه متلک بارش کرد،کیست.
حتی اسمش را هم نمی دانست.
چرا فکرش را مشغول کرده بود؟
شاید فقط از روي کنجکاوي.
نمی دانست احساسش چیست.
خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش.
بهتر است فراموشش کند،
ولی او وقت وبی وقت می آمد به خاطرش.
******************
این طوري نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا اداي عاشق پیشه ها را دربیاورم و اشتهایم را از دست بدهم.
نه،ولی منوچهر اولین مردي بود که وارد زندگیم شد
.اولین و آخرین مرد
.هیچ وقت دل مشغول نشده بودم.
ولی نمی دانستم کی است و کجا است.
بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس ومدرسه.
مسئول شوراي مدرسه شدم.
این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم.
تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم.
دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم.
آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی.
در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد.
با لطیفه خانم همسایه روبروییمان کار داشتند.
خانه شان تلفن نداشتند.
رفتم صداشان کنم .
لاي در باز بود.
رفتم توي حیاط.
دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار می کشد.