#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
#قسمت_پنجم
گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته،چرا این کار را میکنی؟
این وضع است آمدي تظاهرات؟
"و رویش را برگرداند
من به خودم نگاه کردم.چیزي سرم نبود.
خب،آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود
لباسهایم هم نامرتب بود.
دستش را دراز کرد و اعلامیه هارا خواست.
بهش ندادم.
گاز موتورش را گرفت و گفت: الان می برم تحویلت می دم.
از ترس اعلامیه هارا دادم دستش .
یکیش را داد به خودم.
گفت:"برو بخوان هر وقت فهمیدي توي اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها".
نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید.
گفتم:"شما که پیروخط امامید،امام نگفته زود قضاوت نکنید؟
اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفهارا بزنید.
من هم چادر داشتم هم روسري.آن هارا از سرم کشیدند".
گفت:"راست می گویی؟"
گفتم "دروغم چیه؟
اصلا شما کی هستید که من بخواهم به شما دروغ بگویم؟"
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد .
ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.
با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم .
حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند وشیشه ي ماشینشان راخرد کردند.
بعد او چادر و روسریم را که همان جا افتاده بود برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام.
دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید.
چادر وروسري را داد وگفت:
"باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند
اعلامیه ها را گرفت و گفت:"این راهی که می آیی خطرناك است
مواظب خودت باش خانوم کوچولو...
."و رفت .«!
******************
«! خانوم کوچولو »
بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود «! خانوم کوچولو..
به دختر ناز پرورده اي که کسی بهش نمی گفت بالاي چشمت ابروست.
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد.
نمی دانست چرا،ولی از او خوششپ آمده بود.
درخانه کسی به او نمی گفت چه طور بپوشد با چه کسی راه برود،چه بخواند و چه ببیند.
اما او به خاطر حجابش مؤاخذه اش کرده بود.
حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود.
******************************
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang