eitaa logo
گنجینه های جنگ
103 دنبال‌کننده
651 عکس
67 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : بچه های ممد گره 🌹خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین🌹 مولف : حمید حسام نویسنده مقدمه کتاب : عباس نوریان ناشر کتاب : فاتحان سال نشر : 1395 شمارگان : 3000 تعداد صفحات : 528 #کتاب_بچه_های_ممد_گره 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت... 📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی در خدمت اعضای بزرگوار هستیم. 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : بیست و یکم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹 نگارش : حمید حسام🌹 قسمت : بیست و دوم🌹 راوی : جلال یونسی🌹 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ: نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور ناشر کتاب : سوره مهر 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang  
📣📣📣📣📣📣📣 داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است. تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است. او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 10 او نوارهای سخنرانی، اعلامیه ها و عکس امام را به ده می آورد، من هم یکی از کسانی بود۸م که در پخش آنها کمکش میکردم. آقا محمد میگفت کاری کنید پول چاپ و تکثیر اینها هم دربیاید. اول عکسها را به سه قِران میفروختیم که بعضیها هم پنج قران میدادند. وقتی پول عکسها درمی آمد بقیه اش را مجانی بین مردم پخش میکردیم. چند بار تعدادی از عکسها و اعلامیه ها را از خلجان به تبریز آوردم. آن روزها ترمینال مینی بوسهای خلجان در محله «آخمقیه» تبریز بود. یک بار تعدادی از عکسهای امام را زیر کاپشنم گذاشتم و راهی تبریز شدم. وقتی مینی بوس به ترمینال رسید دیدم سربازها آنجا هستند و همه را میگردند. ترسیده بودم ولی کاری نمیتوانستم بکنم. نوبت به من رسید، یکی از سربازها مرا بازرسی کرد و متوجه عکسها شد. قلبم داشت از ترس کنده میشد! سرباز نگاهی به صورتم کرد و گفت: «زود ببند و برو!» زیپ کاپشن را بالا کشیدم و سریع آمدم بیرون. آن روز راهپیمایی مردم در میدان «نصفراه» بود که فاصله زیادی با آخمَقیه نداشت. وقتی به جمع مردم رسیدم سریع عکسها را پخش کردم و با همان مینی بوس به ده برگشتم. با اوج گرفتن مبارزات و حضور مردم در خیابانها خبر ورود امام به ایران به واقعیت پیوست. روز دوازدهم بهمن ما در حال راهپیمایی در تبریز بودیم. از چهارراه «شهناز» ـ که بعد از انقلاب اسمش شد شریعتی ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ms Tasnim: ❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 11 ـ به طرف «باغ گلستان» میرفتیم که از رادیو خبر فرود هواپیمای حامل امام در فرودگاه مهرآباد تهران را شنیدیم. یادم هست جلوی سینما آزادی بودیم و شور و شوق مردم به اوج رسیده بود. همانجا بود که به دوستم گفتم: «حیف شد! راهپیمایی تموم شد!» ـ نه بابا! تازه ماجرا از این به بعد شروع میشه! راست میگفت. از آن روز تا بیست ودوم بهمن و پیروزی انقلاب مردم واقعاً در راهپیماییها سنگ تمام میگذاشتند. حتی در روستای ما هم تظاهرات میشد؛ مردم تا زیارتگاه «پیر ابودجانه» ـ که قبرستان ده همانجا بود ـ می آمدند و آنجا راهپیمایی با سنگ زدن به دو مجسمۀ شیر سنگی که در محل قبرستان بود تمام میشد؛ انگار شیرهای سنگی نماد شیطان و رمی جمره بودند. گاهی هم اهالی روستا با مینی بوس دسته جمعی برای شرکت در راهپیمایی به تبریز می آمدند. روزهای بعد از پیروزی انقلاب برای کار رفتم تهران. قبل از من برادرم بیوک آقا برای کار به تهران رفته و تنها آنجا زندگی میکرد. با رفتن من خانه دیگری در «خاوران» اجاره کردیم و من در سه راهی «افسریه» در باطریسازی کار پیدا کردم. خاطره روشنی که از آن دوران دارم همسایگی با خانوادهای اراکی به نام «آقا عبدالله» بود که بچه نداشتند. زن آقا عبدالله خیلی به ما میرسید، گاهی به اصرار لباسهای ما را هم می شست. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا