گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و ششم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و هشتم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و هفتم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و نهم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 30
در ساعت مقرر آمد بیدارم کرد و گفت: «سید! من میرم بخوابم. حواست باشه...» اول رفتم به مرکز آیفون. جایی که از آنجا با نگهبانهایی که دم در یا پشتبام بودند، تماس میگرفتیم. برای نگهبانها چای هم بردم. حال و احوالی کردم و پرسیدم چیز مشکوکی دیده اند یا نه؟ ظاهراً همه جا آرام بود. ساعتی بعد وقت تعویض نگهبانها بود. وقتی برای بیدار کردن نگهبانهای نوبت دوم داخل ساختمان آمدم دیدم مسئول قزوینیمان در خواب عمیقیست. سریع بچه ها را بیدار کردم و آنها را جای نگهبانهای نوبت قبل گذاشتم. داخل ساختمان برگشتم و آب گرمکن را خاموش کردم تا سرد شود. بعد دوده ها را داخل پاکتی ریختم و رفتم بالای سر این برادر قزوینی. او توی خواب خیلی حرکت میکرد. اول رویش را کشیدم بعد دودهها را به سر و صورتش مالیدم! کارم که تمام شد به مرکز آیفون برگشتم. چند دقیقه آنجا را خالی گذاشته بودم و از این بابت کمی نگران بودم. زود آیفون زدم و با نگهبان در جلو صحبت کردم اما کسی به آیفون پشتبام جواب نداد. هول برم داشت. بدون اینکه اسلحه بردارم به پشتبام دویدم. نگهبان خوابیده بود! وقتی کنارش رسیدم سیاهی دو نفر را در فاصله هفت هشت متری دیدم. دستم را به اسلحه نگهبان بردم اما او که از خواب پریده بود سفت به اسلحهاش چسبیده بود. داد میزدم: «اسلحه رو بده من» و او هراسناک و منگ میگفت: «چی شده... چی شده...» با صدای فریاد ما آن دو نفر برگشتند و از پشتبام های به هم چسبیده ـ که راه را برای آمدن آنها مهیا کرده بود ـ فرار کردند. نگهبان که تازه به خودش آمده بود به آنها تیراندازی کرد و دوباره صدای گلوله ها بلند شد. از پشتبام پایین آمدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang